UnCvil
 

        This supermarket life is getting long ...

 

Saturday, January 31, 2004

هوا انگار چسبناک شده، با هر یه نفس یه چیزی مثل چسب تو ریه ها فرو میره، حرکتا کند میشن، دستی که برای پروندن پشه ای که قصد نیش زدن رو داره بلند میشه خیلی دیر تر با لختی تو صورت می خوره، جاش می سوزه، گز گز می کنه... درد داره؟ بی خیال بهش فکر نکن، به چسبناکی هوا فکر کن، به کرختی ثانیه هایی که باید سریع تر بگذرن و انگار کش میان...
هوا چسبناکه و انگار حلق رو بسته، یه چیزی اون توو داره همه چی رو بهم می چسبونه، دست هنوز رو صورته، سعی برای بلند کردنش نمی شه، ترس ترس ترس ... ترس از جای خالی دست...
نفس کشیدن سخته، به سختی همون چیزی که تو سینه سنگینی میکنه... چیه؟ نفس کشیدن سخته؟ تحمل کن،اگه طاقت انگشت کردن تو حلق رو نداری پس دست نگهدار، خودش میاد، یا چسبناکی اطرافتو تحمل کن، یا درد انگشت کردن تو حلقت رو...
هیچ کدوم؟ پس خفه شو، بذار یکی بیاد از جات بلندت کنه و با کله بندازتت تو وان پر از آب، سرد یا گرمش چه فرقی میکنه؟ مهم آبه، باید تطهیر شی، باید غسل تعمیدت بدن، توی لجن رو باید تطهیرت بدن؟
چی تو لحن نیستی؟
پس ایتا چی میگن؟
چند تا به یکی؟
ها؟
هو بدبخت، اگه نمی تونی تصمیم بگیری بذار جات تصمیم بگیرن، اگه خودت رو نمیشناسی بذار دیگران بشناسنت، آدم عاقل زیاده...
هی هی هی هو با تو ام الاغ این فلسفه بازیها رو بذار سر کوزه آبشو بخور... اینا همه اش حرفه همه اش حرفه... رجاله کجا بود؟ تو هم عقلت رو دادی همونجا که بقیه روانیا میدن؟
که چی؟
زندگی تو باید چی کار کنی؟
ها؟
اه اه اه اه
ببند اون گاله رو...
اه اه اه
این زرت و زورتا رو واسه من نکن، اینا همه اش واسه من تکراریه، می خوای حالت بهتر شه؟
اون سیگار لامذهب رو نکش، الکل فقط با دوستا اونم ایام تعطیل، به هیچ حیوون نازنینی آزار نرسون، بذار یه سگ سرشو بکنه تو غذات و یه گربه توش بشاشه، ولی تو فقط لبخند بزن، سعی کن بفهمی زندگی چقدر قشنگه، سعی کن بفهی که چقدر شستن ماشینت می تونه لذت بخش باشه، و چقدر داشتن یه ماشین تمیز با یه کوچولو که اون پشت نشسته و صدای وینگ وینگش داره رو اعصابت آرشه می کشه لذت بخشه، خب؟ حالا می تونی همه اینا رو احساس کنی؟
آفرین، حالا شد...
یه خوک توی قفس!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چقدر من بد دوست دارم بزنم تو دهن بعضیا با بعضی از کامنتای لجنشون، هوی آشغال نکبت... فکر می کنی اگه مثلا صرفا موافقت کنی خیلی باهات حال می کنن؟
اون خری که اونو کامنت رو گذاشته خیلی بیشتر از تو حالیشه اولا، بعدشم اینکه از توی کله هویچ هم خیلی بیشتر میشناسه اونی رو که اون پست رو فرستاده...
حالم بهم می خوره، دوست دارم هر چی دلم می خوادو رووت بالا بیارم، حس خوش تهوع ول کنم نیست، اولش فکر کردم شاید واسه این مغز سوزی احمقانه است، ولی الان فهمیدم خیلی ضایع تر از این حرفاست، رسما تهوعه...
و مظمئن باش اگه می تونستم رووت بالا می آوردم دریغ نمی کردم ازت، حیف که نمیشه، مجبورم آروم آروم قورتش بدم، تا ببینم بعدا چی بشه...
هوی پیغمبر دیوونه یادته یه بار به من گفتی که وقتی رو اینجور آدما بالا بیاری دیگه نمیشه تحملشون کرد؟ میرن خودشونو تمیز می کنن بعد پا میشن با عطر و ادکلن راه می افتن جلوت رژه میرن، دیگه نمیشه جمعشون کرد؟
یادت هست یا نه؟
خیلی فکر کردم، خب حالا هم می خوام بگم گاف اومدی عزیز جان گاف اومدی، به عبارت بهتر این یکی رو زر زدی بد تریپ، آخه خره؛ اگه من روش بالا بیارم بعید میدونم که بتونه خودشو از اون زیر بیرون بکشه، تا بخواد به شستن برسه، نه عمرا اگه حالا حالا ها بتونه، بعدشم اونقدر بوش تو دماغ خودش می مونه که حتی با ادکلن و چسکلن هم حداقل خودش نتونه به این راحتی ها فراموش کنه، هیچی نشه، یه مدت خفه میشه به سلامتی، تا بعدش هم که خدا بزرگه بخواد نفس بکشه، پروژه می زنم روش دوباره یه استفراغ مشتی تا دوباره یادش بیاد، هیچ کی ندونه تو یکی که میدونی حداقل استعداد تهوع تو من چقدر زیاده ها؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

تا آخر این هفته اینجا رو پاک می کنم، خیلی دوسش داشتم، ولی لازم دارم از خودم دور شم، زیاد دور شم،نه اینکه از خودم، باید از دنیای انتزاعی اطراف برید، باید برید...
انتزاع آدم رو بارور نمی کنه، تو توهم فقط غوطه ورت می کنه، من احتیاج به واقعیات دارم، یا حداقل انتزاع سرخورده، نمی تونه اوهام اطراف رو لجام بزنم، پس بهتره حقایق رو تو پرده ببرم، شاید مبارزه منفی به نفعم باشه، الان دارم می نویسم تو شرایطی که احساس می کنم مغزم داره میسوزه، این یه انتزاع نیست، این یه حقیقته، این یه درد جسمانیه که میتونه گره به ابروهات بندازه و چشمات رو تنگ کنه، این حقیقت به راحتی یه تنگ شدن چشم قابل مخفی شدن، و من تو حذف یه وبلاگ ساده، حقیقت تلخ و من نمی خوام کسی رو تو تلخی هام شریک کنم، اینجا تا حداکثر 10 روز دیگه پاک میشه، و بعد از اون از حاکسترش شاید چیزی بیرون بیاد که قابل دیدن نباشه، و من همچنان مغزم میسوزه، و همچنان با چشمای تنگ رج می زنم، و من همچنان منم، بی کاستی از سابق و به این من بودن افتخار می کنم، کما فی السابق!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چه ساده خاکستر زمان چهره ام را... چه ساده دست سرد روزگاران بر همه عاطفه...چه ساده فراموش ... چه ساده از فراموشی ... و فراموش ...
...
...
چه ساده در پس تنگ ترین کوچه های خاطره مدفون گشتم، بی صدایی، بی اعتراضی ، بی حرفی، گفته بودمت که دیگر اعتراضی نیست، که توانی نیست ازبرای اعتراضی که هیچ ... شاید راست می گفتند پایان تب تند را، و اما من دستاویز تبی تند بی امید عرقی زود هنگام...
دستخوش خویش شده ام، پیوسته پیوسته ام و پیوسته گسلانیده اند مرا، نه شکوه ای ، نه گله ای ، نه اعتراضی، تنها غریبانه های من است بر دفتر آنچه روزگارانش می خوانند، تدفینی بی اشک، بی آه،، حتی من در سوگم نخواهم گریست.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ببین من نمی دونم اصلا که قضیه از چه قراره، ولی خب از یه قرار هست دیگه حتما وگرنه که من چرا خواب تو رو دیدم که؟
کاملندشم اولش کابوس بود بعد یه ذره اش کابوس نبود بعدش دوباره کابوس شد بعدترش بازم کابوس نبود، ولی همه اش از اول تا آخرش اصلندش آروم نبود، خیلی هی اذیت شدم تو خواب الکی الکی همه اش مظطرب بودم هی هی، البته همچین الکی الکی هم نبودها، ولی خب حالا که دارم از سردرد می میرم چی کار کنم پس؟
آی سرم درد می کنه، آی درد می کنه که نگو...
من چی کاره بیدم بابایا، دهَ !

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

همچین امشب حس کابوس دارم، حموم هم رفتما که بی خیالش شم، ولی انگاری نمیشه، ولی قول می دم این سیگاره تموم شه برم لالا، بالاخره باید با واقعیت ها روبرو شد دیگه، نه؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

همیشه وقتی قراره برم بخوابم، همه اش خدا خدا می کنم اگه کابوس دیدم یکی بهم زنگ بزنه بیدارم کنه ، خب اینم یه حور خیال باطل، آخه معمولا وقتایی که من تازه تصمیم می گیرم بخوابم، همه کسایی که احتمالش هست یهم زنگ بزنن تو مرحله پادشاه پنجم شیشم بسر می برن!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خب وقتی نمی دونی اول می خوای خودت و خفه کنی یا خودشو، فکری ام که بهتره دست نگه دارم یا نه...
این آهنگه رو میگما، هنوز تصمیم نگرفتم اول خودمو باهاش خفه کنم یا اول اینو خفه کنم بعدش خودمو خفه کنم...
عجب گیری کردما!
یکی بیاد منو درآره
PLZ!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, January 30, 2004

تو را ، مرا ، او را...

در گذر است هر آنچه بر دوامش امید بستیم، هرچه بیشتر جنگیدیم، بیشتر بریدیم، افسوس اما پیغامبری نبود که به هفت شهر ایمان راهوارمان باشد، نه که ابلیسی که آخرین میعادگاه جان سرگشته، نه مرا توان من بود و نه تو را توان من...
بیگانه می خوانمت، نه از برای تک هجاهای ناگفته ات، که از سر سوگ نبودت...
بیگانه ای ، بیگانه، بیگانه ای تو، هر چند که به آشنا فریفتی ام، به عبث شاید بود، سرابی در برابر بینش، فریبی از چشمی به تاریکی نشسته، و همه وهم، وهمه باور اوهام درهم تنیده مغز خسته ام...
هیچ هیچ هیچ هیچ... مغز را نیاز آسودن است و مرا ... شاید مردن...
پندار چه تفاهم عمیقی است، تنها من او را می فهمم و او مرا، بی شک اما دستخوش بالاترین آرزوهای محال...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

طبق آخرین بررسی های انجام شده، ممل کوفتی یا همون مهرزاد آشنای شما، جدیدا به برخی فعالیت های غیر اخلاقی که از آن دست می توان به عدم رعایت کپی رایت اشاره کرد نیز پرداخته است.
و نیز فعالیتهای مستهجن و فرستادن پست های نا میزون نظیر همین چند تا پایینی، حالا حقش هست من پاکش کنم یا نه؟

منتظر گزارشهای بعدی من باشید!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

بعضی ها رو دوست داری، باهاشون زندگی می کنی، خوشی، یه زمانی دیگه نیستین، ولی همین آدما هنوز هم که هنوزه بیشتر از هر کس دیگه ای هم رو میشناسن، وبیشتر از هر کس دیگه ای می تونن آروومت کنن، بیشتر از هرکس دیگه ای، و چه دوستای محشری هستن این آدما، و چه دوستای محشری هستن این دوستا و چه ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, January 29, 2004

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

حالت بده مامان جان؟
آ کن... آ....آ.....

ا پدرسگ انگشتمو ول کن کندیش!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ممل عاشق فیلسووف می شود!D:
جمعش کن بابا حال نداریم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

هیچ رودی بدون بستر دریا نمیشه، اینو همیشه یادت باشه...

پ.ن.:
واسه خودم گفتم، حالا اگه حال می کنی تو هم یادت باشه!
:-)

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من دارم ذوق دروکنم!
این همسایه بغلی ما برگشته یه چند وقتی میمونه اینجا، دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم میدونی یعنی چی؟
خب یعنی من دیگه الاخ!

با این همه اتفاقای خوبی که جدیدا میافته از هموگوگولی گرفته تا موناهه و این آداپنور جوونم، بعید نیست دیگه یکی هم بیاد منو کشف کنه که بعدش من همون موقع از فرط هیجان کشف شدگی دار فانی رو یهویی وداع مداع بگم!
D:

پ.ن.:
ان شاءالله خدا سایه این @#$@% رو هم از سرم کم کنه دیگه نمی خواد کشف شدم، خود به خود ذوق مرگ میشم!
D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خوب من دیگه فقط دو تا آرزو دارم، یکی اش امروز برآورده شد!
من با این موناهه بالاخره حرفیدم یعنی چتیدم....

خوش به حالم شد، دله همتون بسوزه!
D:

:*(این واسه مونا بود به خودتون نگیرین یه وقت!)

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, January 28, 2004

والله قضیه از اونجایی شروع شد که من امروز خواستم وصل شم وبلاگ بنویسم، هر کاری کردم هی گفت پسوردت غلطه ما هی رفتیم زدیم پسوردمون بیاد نیومد که نیومد، بعد ایشون(#$%#$%#) یه دونه میل به ما زدن که حالا بیا عضو شو، اونم عضو کجا ؟ عضو وبلاگ خودم، خودشو کرده owner بنده هم شدم member آخه واقعا این #%$## نیست؟
حالا هم تهدید کرده نطق بکشم پرتم می کنه بیرون!
:((

خلاصه که از این به بعد من معذورم، یک عالمه تهدیدای بد بد هم کرده که دیگه نمیتونم بگم که سه میشه!
بعدشم اینکه :
من وبلاگ خودمو می خوام!
:((

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

هی انگاری یادت رفته چی بت گفتم؟ یادآوری لازم داری؟ یا delete ت کنم؟!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

این منو بدبخت کرده، من عادت ندارم تو اینجور صفحه ها بنویسم، این منو member کرده الاغ!
من به زودی میام توضیح می دم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

توجه توجه !
ما امروزدر پی آنیم تا نقاب از چهره پلید نویسنده این وبلاگ برداریم...


نویسنده این وبلاگ به نام ممل ملقب به ممل کوفتی که در این مکان مقدس خود را با نام مهرزاد معرفی کرده ، یک پسر بی سرو پا بوده و کلا جزء دسته آدمیان گنجانده نمی شود...

نویسنده پست این وبلاگ در ابتدا با هدف به انحراف کشیدن جوانان بی گناه پای در عرصه نهاد و همانطور که خود در اولین یادداشت خود اعتراف می کند، خود را در پس نقابی پنهان کرده است، از همین پیام چنین استنباط می شود که او به بیماری آسم نیز مبتلاست... نظریه ای نیز مبنی براینکه اساس و پایه این حرکت غیر انسانیش ریشه در عقده ناشی از این بیماری باشد بیان گردیده...

آنچه مسلم است این است که وی پس از درآمدن به لباس اناس، شروع به تغزل و تشعر نموده و تمامی مطالب خود را از وبلاگ ها و سایت های دیگران کش رفته و سعی در کسب حرمت و آبرویی نموده که با کمک آن بتواند به اهداف بعدی خود که همان فریب و اغفال جوانان بی گناه میهن اسلامی و صادرکردن آنان به خارج از محدوده کشوری چه به صورت مجازی و چه غیر مجازی نماید، تا بدین وسیله دین خود را به همدستش که با نام مستعار سایه از او یاد می کند بپردازد...
وی در طول فعالیت منحوس خود چندین بار عنان اختیار از کف داده و به فحاشی و هتاکی پرداخته و با ارائه شخصیتی در ژانر منفی سعی در لاپوشانی و مخفی نگاه داشتن این سوتی ها نموده، که به لطف و رحمت الهی ما این مساله را نیز کشف کردیم...

پس از بررسی های به عمل آمده این گونه استنباط می شود که گویا مهرزاد یا همان ممل کوفتی، چندی با سایه در افتاده که این درافتادگی به علت ابراز محبت وی به شخص ثالثی بوده که این خود نشانه ای از انحراف جنسی وی می باشد، چون طبق بررسی های صورت گرفته این شخص ثالث خود مذکر بوده و البته نشانه هایی از انحرافات جنسی در وی نیز دیده شده، از آوردن نام این شخص ثالث به دلیل وجود مسائل امنیتی معذوریم، وی در هنگام بازجویی پس از ابراز پشیمانی از دلباختن به مهرزاد یا همان ممل کوفتی و با دوقطره اشکی که در چشم هایش که ممل کوفتی از آنها با نام مستعار لامپ مهتابی یاد می کرده که ما هنوز به این قضیه مشکوکیم که شاید رد باند بین المللی قاچاق لامپ مهتابی را نیز در این میان بیابیم، با پوزش از سایه خودش اعلام کرد:
من اغفال شده بیدم!
اطلاعاتی در دست است که وی در کار قاچاق آدابتور و دیگر وسائل برقی نیز فعالیت داشته...

در همین راستا به گفته خود ممل کوفتی وی مدتی را در تبعید به سر می برده که ما هنوز در پی یافتن دلایل آن هستیم چون پیش ما که نبوده باید ببینیم پیش کی بوده!

وی در کار دزدی و قاچاق اشیاء و کتب عتیقه نیز بوده، و به نظر می رسد چنان با این امر اخت شذه بوده که خود به تحریر و خواندن آثار میخی می پرداخته!

در همین راستا وی بدون هیچ شرم و ناراحتی بارها از مصرف مشروبات و مسکورات صحبت کرده، و به تبلیغ انواع دود و دم پرداخته که خوشبختانه با توجه به آگاهی جوانان غیور میهن اسلامی این تبلیغات باعث به انحراف کشیدن اهالی نگشته...

از دیگر همدستان این پلید می توان به فرشته خانوم اشاره کرد که همچنان هویت وی مجهول می باشد، همچنین عده ای دیگر که قید لیست اسامی آنان مغایر با نکات امنیتی است...

در این اواخر مشاهده گشته که وی با برخی نیروهای شیطانی نیز در تماس بوده و دست به پیشگویی و غیب گویی و انواع مختلفی از گویی ها نموده...

وی همچنین مضنون به قتل و تحت تعقیب به علت خلافهای متعدد در رانندگی نیز می باشد!

در همین راستا مهرزاد یا همان ممل کوفتی تحت تعقیب بوده واز تمامی ملت و جوانان غیور خواهان همکاری و هوشیاری ممتد و مزمن تا دستگیری این پلید می باشیم.

با سپاس
جاسی!


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, January 27, 2004

چیه؟ زیاد زر می زنم امروز؟
خب آخه همه اش فکریم همه حرفامو بزنم لال از دنیا نرم ...
D:
البته خدا رو چه دیدی، یهو دیدی من هموگوگولی داشتم تو مردی!
اونوقت ولی دل من میسوزه که، هموگوگولی خودمه، یه هیج کسم نمی دمش دیده!
:P

پ.ن.:
حالا می گن نه به داره نه به باره ... نمی دونم چی چی .... همینه ها!
بگو آخه دیوونه اول ببین باشه بعد پزشو بده!
D:
خب من چی کار کنم تقصیر این دکتر خره بود که اینحوری گفتش دیگه!
D:

پ.ن.#2:
من فعلا قول می دم خفه شم... آخه می خوام برم قلیون بکشم!
:">

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

می گما بهتر نبود می اومدم مثلا می نوشتم بودن یا نبودن مساله این است و از این حرفا؟
یه ذره نوستالژیکش می کردم مثلا خیلی غم انگیزه و از این حرفا؟
آخه راستیتش اینه که نمی تونم خوشحالیم رو پنهون کنم که، آی قند داره تو دلم آب میشه این چند وقته!
D:
اگه بشه چی میشه، اول سرش می رم موهامو تیغ می زنم بعدشم آی حال می کنم آی حال می کنم.... اونوقت دل همه تون میسوزه که چرا شما ها یدونه از این هموگوگولی ها ندارین!
D:


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

می گما اگه اینا برحسب اتفاق درست تشخیص داده باشن و همون هموگولیو پلاسما مولتی فرم باشه ، چه حالی ببرم من!
D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من نمی دونم چرا تازگیا هی خواب این مونا هه رو میبینم! دوره آخر زموون شده ها! حالا این کم بود خواب این جیسم خله و حضرت ARشو با یاسی دیدم!
به حق چیزای ندیده و نشنفته!
حالا این AR و مونا رو یه نظر دیده بودیم قبلا یه جایی ولی آخه یاسی از کجا سر در آورده تو خواب من اونم با اون وضعی که من دبدمش ....اوه اوه اوه... چقدر تو خواب تنم لرزیدا!
همه اون خواب خووبایی که دیده بودم از دماغم در اومد!
تو خواب هم دیگه آرامش نداریم که!
مگه خودتون جا خواب ندارین میاین منو تو خواب زجر کش می کنین؟!
دهَ!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ای وای دیدی چی شد... به قیمت یه جیش ناقابل بهترین فکری که به ذهنم رسیده بود یادم رفت!
بگو میمردی جیش نمی کردی؟!
حالا چی کار کنم اگه دیگه یادم نیاد؟!
:(

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یکی بیاد این خورشید کثافت رو از تو آسمون جمعش کنه، حالمو گرفت...

اصلا به من چه که از ژاور خوشم میاد، هر چی بیشتر هم بهش فکر می کنم بیشتر ازش خوشم میادنمیدونم چرا وقتی بهش فکر می کنم همه اش یاد شب می افتم،خوب بده دیگه خورشید تو آسمون باشه وقتی با یکی حال می کنی که تو رو یاد شب میندازه...
همه بچگی ام رو که مرور می کنم آخرشم این ژاور رو دوست داشتم با شیپورچی، ربطشو نمی دونم تو چیه ولی خب اینجوریه دیگه، همیشه هم ترجیح میدادم نقش منفی باشم، از نقش منفی ها خوشم میوومده اینو البته فکر کنم واسه این بوده که همیشه باهوش تر بودن، باهاشون حال می کردم، البته منظورم نقش منفی های با شرفه ها نه از این زپرتی های جدید، از اون باحالاش مثل همین ژاور ...
من ژاور می خوام!
من یه ژاور می خوام که بعد از اینکه خودشو کشت منم خودمو نفله کنم...
من ژاور می خوام عوضیا مگه حالیتون نیست؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چرا همیشه وقتی یکی رو دوست داری بعد اون یکی، یکی دیگه رو دوست داره، بعد اون یکی اون یکی هم همون یکی رو دوست داره، خب پس چرا بعدش تو انقدر خری که بازم همون یکی رو دوست داری؟
اصلندشم تو این وسط چی کاره ای پس؟
اصلندشم پس چرا مگه دوست ندارن همو خب چرا پس که چرا نمی گن که؟
خب پس چرا به تو نمی گن که تو دیگه نگی که دوست میداری؟
خب که چرا که تو که می دونی خودت عین آدم نمی شینی سرجات؟
خب که پس خری دیگه، یعنی خرم دیگه، خب که می دونستم که حرف جدیدی نبود که، حالا مثلا واسه چی گفتم که؟ می خواستم حال خودمو بگیرم؟ خب حالم گرفته شده بود که بیشتر؟
خب حالا از همه چی گذشته اون آدم اولیه چی کار باید بکنه که؟
خب بگین منم همون کار رو بکنم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

راستی، هوی مینا، آرش، جمشید، با یه چند تای دیگه که الان اسمتون یادم نیست، شما کوشین که؟ دلم واسه تون تنگ شده!


راستی مونا جوون جان، ما مردیم از بس شماره مورد نظر اشغال بود!
به جان خودم جوونم در اوومد!

وای وای وای بگو چی شد...
کم کمک وقت خداحافظی ما رسیده
هوای تازه تنهایی ها از راه رسیده
طعم یک بوسه پنهونی به لبهام رسیده
بغلم کن آخرین بار وقت رفتن رسیده

هی هی هی هی.... تو کوشی تو آخه،
اه یادم نبود همینجایی!
:پرانتز!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

داشتم به این فکر می کردم بذارم غصه ملت بیاد سراغم؟ یادم بیاد اون بارکش بدبختی رو که چرخش چپه شده بود و بارهاش دو برابر قدش بود؟ یا اون دختر نیم وجبی رو که اونجور خودشو آرایش کرده بود دم در ترمینال جنوب واستاده بود و یا نه... تصمیم گرفتم که نه!
نمی خوام امشب حالم به گه کشیده بشه، باشه واسه فردا... امشب همین مستی و راستی بیشتر خوشمه!

هر جا دیدی بهش بگو
نمی مونم بدون تو!

هو عوضی اگه امشب دیدمت هی نخوای حالمو بگیری ها، یه همچین نامردی رو تحمل نمی کنم، عین اونشبی همچین حالتو می گیرم اشکت در بیاد ها، بعد خودم میشینم قربون اشکات می رم، نازت می کنم خوابت ببره!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

مقادیری الک و ملک و Kشعر!

من خوبم ها به جان خودم حالم خووبه، ای چیزایی هم که امشب می نویسم اصلا نذارین به پای ناراحتی و این حرفها...

خب راستیتش اینه که اصلا نمی دونم چی می خوام بنویسم، امشب یه جورایی بی حریم بی حریم... فقط هر چی دستام بنویسن نوشتن، حال می کنن اینجوری باشه، منم می خوام بهشون حال بدم، اصلا امروز حال می کنم به همه حال بدم، هر کی امروز سلام کنه قشنگ ترین لبخدم رو که تمرین کردم بهش تحویل می دم و با گرم ترین لحن ممکن صمیمی ترین جواب رو بهش می دم...
زیبا شیرازی می خوونه، بگو چی ... نمی دونی ؟ خب اشکالی نداره عزیزم من بهت می گم،
با تو دوباره ...
خب این آهنگ رو جفتمون خیلی باهاش حال می کردیم، من هنوز هم باهاش حال می کنم، واسه ام معنی داره، معنی تو رو، طعم تو رو میده، حس تو رو میده، از اون چیزاست که راحت می تونه تو رو اینجا حاضر کنه...
زیر بارون تو ...
حالا اینه، بازم حال میده، بازم همونقدر که باید تو رو واضح می کنه، ببینم چرا من قیافه تو رو فراموش نکردم؟ چرا هنوز هم جلو چشمی ؟ مگه یکی که یادم نیست کی بود نگفته بود که آدم چهره عزیزترین هاش رو هم حتی فراموش میکنه؟
نمی دونم بی خیال فعلا که اینجایی!
ببینم انگار رو پای تو نشستم و دارم تایپ می کنم، آخ جون!
خب دلم واسه ات تنگ شده که شده به تخمم، مهم اینه که الان اینجایی... راستی چراغا رو بستم! :دی!
واسه همینه شاید که راحت تر می تونم تصورت کنم...

بگذریم قرار بود به همه لبخند بزنم، حتی به این سارای مادر به خطا! پس با لبخند می گم سارا خیلی انی!ان که خووب بود که ، اشتباه شد! سارا خیلی .... نمی دونم چی به هر حال هر چی هستی با یه لبخند بعدا نثارت می کنم! :دی

خب مریم خله تو رو که همیشه نمیشه بی لبخند باهات بود، ماه تر از این حرفایی، هوی ستاره تو هم و خب نامردیه اگه اسرا رو نگم، همه تون ماهین!دونقطه *

خب دوست دارم زودتر صبح شه برم اون کارگر ساختمون ASP رو ببینم، شاید حتی دوست داشته باشم بغلش کنم، آخ که چه مهربون هر روز بهم سلام می کنه، فکر می کنم ته صداش یه ترحمی هست، یه جووری میگه سلام دخترم ... فکر کنم باورش نمیشه یه نفر انقدر خل باشه که قبل از 7 بیاد سرکار، خب حق داره پیرمرد!:دی

ترسم طنین خنده ات آید که بی تابم کند
وحشی صفت مرغ دلم در بند کشد رامم کند
آره خب اینم هست، میترسم که نکنه واااای!

چه راحت می رن و می خوان بری، خب نمیشه که، اگرم بشه که به این زودیا نمیشه، یه چند ماه صبر می کردی خب باهم می رفتیم، نه تو دلت انقدر واسه من تنگ می شد نه من واسه تو! خب چیه مگه؟ دروغ که حناق نیست، اینام که نمی دونن من کیو میگم، پس بذار بگم، تازه اگه فهمیدن هم من میام حاشا می کنم!:دی
دلتم بخواد! :پی

اپتکی های عزیز منتظر باشین من از این هفته محفلتون رو به قدوم مبارک خودم روشن می کنم!
آخ که من چقدر فردا کار دارم که!
پس چرا نشستم اینجا چت کردم!:دی

دست گرم تو لباس تازه من
کنج آغوش تو راست اندازه من
پوششی می خواهم از جنس تن تو
همدمی می خواهم به غیر از سایه من

مستی هم خوب عالمیه ها! چه حالی میده اینجوری بی حریم، باید هر چند وقت یه بار امتحانش کنم!
پررو نشیا وگرنه میام حاشا می کنم!:دی

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, January 26, 2004

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!

آقا این Free Host تو زرد از آب دراومد همه اش انگار سرورش می لنگه، این آهنگ و logo و عکس های ما هم رفت رو هوا...:(
بی زحمت یکی یه فضای مجانی به من معرفی کنه، خیلی بدم میاد تو صفحه ام ضربدر می خوره

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یک عدد قلیان خریده ام، دیشب هم با توتون فرد اعلا با طعم قهوه مورد مصرف قرارش دادم، آی حال داد!
جای تو هم خالی!
فقط انقدر که اون سوراخ بی صاحابش تنگ بود،(قلیون رو می گم ها!) و عقل منم گرد که دیر یادم افتاد میشه با یه چیزی از جمله میل بافتنی گشادش کرد که آخرسرش بنده بنفش شده بودم!
D:

خصاله که دله همه تون آتیش شه از امشب به بعد بساط دود و دم مهیاست!
D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

به این نتیجه رسیدم که انگار جدیدا وبلاگ نوشتنم خیلی مزخرف شده، یه چند وقتی باسد برم واسه خودم کلاس بذارم شاید میزون شم!
این که وضع نشد، دهَ!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

وای وای وای که من چقدر حالم به هم می خوره
همچین می شینن پای این تلفن با غمیش میگن هوم.... این میم رو همچین می کشم کخ والله نتن بلانسبت دور از جوون یه جورایی ام میشه!
همجین عشوه میان پای این تلفن که نگو! تازه انگار طرف می بیندشون یک چشم و ابرویی میان که... ووش ووش ووش... وای وای وای ... دلم رفت! :-&

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, January 25, 2004

می نویسم، فعلا می نویسم، اگه ننویسم بدتره، اگه ننویسم دیگه جایی نیست که بتونم توش داد بزنم، دیگه جایی نیست که بتونم توش بگم که سرم داره از درد می ترکه، دیگه جایی نیست که بگم دلم داره می ترکه، دیگه جایی نیست که وقتی دیوارها پوشالی میشن سرم رو بکوبم توشون، دیگه جایی نیست که بتونم توش خودمو حلاجی کنم، دیگه جایی نیست که بتونم توش بنویسم و بعدش بتونم بخوونم و سعی کنم که ببخشم یا فراموش کنم، دیگه جایی نیست که بدونم میشه توش نوشت و میشه توش خووند و میشه توش آدم خودشو به دار بزنه و بعدش فکر کنه نه بی خیال همه چی یه فتنه احمقانه شاید بیشتر نبوده، دیگه نیست جایی که بتونی بیای توش بنویسی تا بخوره تو دهن اونی که خواسته اینجوری اذیتت کنه، هر چند که قبلش تو همه چی رو خراب کرده باشی و راه برگشتی نذاشته باشی، حتی اگه اون عوضی به مقصود خودش رسیده باشه، ولی میشه اینجا اومد و داد زد که هوی عوضی تو شاید همه چی رو راسه من و اون خراب کرده باشی، شاید دیگه هیچی این بین نباشه، ولی حداقل اون چیزی که باید تو ذهن من درست میشد شد، هوی عوضی شاید دیگه اون باشه و من باشم و دیگه ما نباشیم، ولی لااقل اون پیش من به لجن کشیده نشده، حتی اگه من شده باشم هم مهم نیست، چون اون چیزی که نباید تغییر می کرد، ذهنیت من بود از اون، چون این وسط من درگیر تر بودم تا اون، هوی عوضی انکار نمی کنم که داغونم از بلایی که سرم آوردی ولی میدونم حقم بوده واسه اینکه شک کردم، واسه اینکه باید اطمینان میکردم و نکردم، شاید اونم مقصر بود ولی من حقم بود تا بار آخرم باشه که شک کنم، هوی عوضی ازت ممنونم واسه درسی که بهم دادی هر چند که اینقدر دردناک بود، هر چند که گفتم که داغونم کرد، هر چند که می دونم حالا حالا ها نمی تونم خودم رو جمع و حور کنم ولی بازم ممنونم عوضی، ممنونم که اینجوری به گه کشیدیم شاید حقم بود، یا شایدم خواستی بهم نشون بدی که هیچی نیستم، می دونستم، ترجیح میدادم اینطوری تنها دلخوشی ام رو ازم نگیری ولی حالا که گرفتی، منم که دیگه کاری نمی تونم بکنم، حتی پست های قبلی ام رو هم پاک نمی کنم، باید همیشه یه درس عبرت باشه جلوی چشام، باید بدونم که چطور واسه حرف یه عوضی اینجوری اوضاع خودمو ریده مال کردم...
کاری نمیشه کرد، همینیه که شده، در نهایت هم شاید بهتر بود تو هم اون کار رو نمی کردی، شاید بهتر بود تو هم می پرسیدی که شاید یه عوضی حال منو بد کرده، حالا که نه تو پرسیدی و نه من چیزی گفتم، بی خیال...

زندگی دو روزه، یه روزش امروزه، ولی عجب شب بلندی داره که به فردا نمی رسه، من دیوونه فردام، من پس فردا رو می پرستم!

خوش باشی!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

گفتم پریشب چی خواب دیدم؟ نگفتم بهت خواب نما شده بودم؟
نگفتم که با اون خواب لعنتی خودم باید حدس می زدم و نمی اومدم و نمی خووندم؟
چرا نگفتم؟
آها یادم اومد، خواستم بگم، نشد!
به سادگی یه تلفن ساده می خواستم بهت بگم و نشد!
به سادگی همون فراموش شدنه نشد!
به سادگی هر چی که فکرشو بکنی نشد!


گفته بودم فکرام منو می کنن نه من فکرامو...
این نتیجه جدیدشه:
زندگی یه اوتوبان یا جاده یا هر کوفتی که باشه، آدماش دودسته ان، یه سری اونهایی که سوارن و دارن می رن، یه سری که کنار وایسادن و منتظرن که سوارشون کنی، من جزو سوارام، من از کسایی که وا میستن بغل تا سوار بشن بدم میاد، من از انتخاب شدن بدم میاد، من انتخاب می کنم، من اجازه نمی دم یکی از هزارتا باشم، من یکی ام و اگه یکی بودنم نادیده گرفته بشه دیگه نیستم، به نظرم هیچی قشنگ تر از این نیست که دو تا ماشین بزنن کنار و یکی سوار ماشین اون یکی شه، ولی به هر حال...


من از هرزه ها خوشم میاد، ولی از هرزه های باشرف که هرزه نیستن، من از دیوونه ها خوشم میاد، دیوونه ها همون هرزه های با شرفن...


من از آدمایی که اجازه بدن تو توهم بمونم بدم میاد، من از آدمایی که یه چیزی بگن بعد بزنن زیرش بدم میاد، من از آدمایی که یه چیزی بگن ولی یه جوری بگن که هر وقت بخوان بتونن بگن منطورمون این نبوده بدم میاد، من از دروغگو ها بدم میاد....
من از خودم وقتایی که اجازه دفاع به کسی نمی دم بدم میاد، و از کسایی که خودشون هم نمی خوان از خودشون دفاع کنن بدم میاد، من از کسایی که منو تو یه فسلخ ساده تموم می کنن بدم میاد!


من گفته بودم باید به یه پارانوید احمق کمک کرد، این کمک به هر شکلی می تونست باشه، ولی خب نشد که بشه!


* حذف شد!


اینو نخوون!
,gd kld n,kl ]vh ik,c hc j, fn, kldhn!


دیگه نمی خوام بنویسم، خداقل اینجا، نه نه نه دیگه هیچ جا نمی خوام بنویسم، نمی خوام هم جایی رو بخوونم، هنوز ولی تصمیم نگرفتم، همه این حرفها رو هم با هم زدم که اگه دیگه ننوشتم سر دلم ورم نکنه، دفعه دیگه یا یه پسته جدیده یا یه فسلخ گنده!


دیگه همین ، خسته ام و اولین باریه که کاری رو کردم و نمیدونم که می خوام از بی خیالش شم یا اینکه سرش بمونم، فقط خسته ام، فقط خسته ام، فقط خسته ام، چیز جالبی نشده، چیز آرامش بخشی نشده، فقط همه چی گهیه و من خسته ام و حتی یه قدم نمی تونم بردارم که بتونم به یه تخلیه چاه و فاضلاب زنگ بزنم، این با اون به لجن کشیدنه فرق داره...

می تونی بری از عصبانیت بترکی، همونطور که من از غسه دارم می ترکم،


من یه عروسک سنگ صبور می خوام، فقط همین!


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من برگشتم...
به همین راحتی!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, January 24, 2004

هذیانهای یک مغز در حال مرگ!

آدما یا تو یه ID فراموش میشن، یا تو یه میل ساده ، یا تو یه ماشین ، یا تو یه تلقن، یا تو یه شهر خاک گرفته ، یا تو یه خاطره غبار گرفته، یا تو یه ... هر چی ....
می دونی اصلا مهم نیست که آدما چه جوری فراموش میشن، مهم اینه که فراموش میشن، حتی اگه قرار باشه که فراموش نشن، ولی به هرحال میشن، حتی اگه ادعا باشه که نشن، ولی بازم فراموش میشن، اونقدر ساده فراموش میشن، که حتی بعد از یه هفته که سهله بعد از یه ماه هم واسه ات عجیب نیست که چرا صداشونو نشنیدی یا چرا سراغی ازشون نگرفتی یا چرا اصلا نمی دونی که زنده ان یا مرده!
مسدونی واقعیتش اینه که آدما فراموش میشن، چرا و چه جوریش هیچ اهمیتی نداره... باور کن آدما فراموش میشن حتی اگه قرار باشه نشن، یا حتی اگه قرار بوده نشنشون... یا حتی هر چی ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, January 19, 2004

من یه بار اعلام کرده بودم که:

آدم می تونه جنده باشه ولی نمی تونه خودش باشه!

هیچی فقط خواستم بگم همچنان اینو تائید می کنم!

پ.ن.:
من فردا again میرم تبعید، خبری ازم نشد نگران نشید ها، یه وقت اعلامیه ندین روزنامه ها و از این حرفا!

پ.ن.#2:
گفتم یه ذره خودمو تحویل بگیرم شاید خجالت بکشین حدلقل یه تماسکی با من بگیرین از دپرسی مزمن نجات پیدا کنم!



^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

هه هه!

این رفیق ما لینک دادن هم بلد بود ما خبر نداشتیم!
D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

درسم کجا بود، بی خیال بابا بیشین خوونه بچه اتو بزرگ کن حالتم بد شد پاشو برو دربندی جایی دوسیخ کباب بزن تو رگ سرحال بیای، حالا هی حرف گوش نکن بشین بزن تو سرت چرا یه شبه برنامه نویس نمی شی.... الاغ

طرف قبول شده چس کولاغ تپه قراره شوهر کنه بیاد تهران درس بخوونه، ای خاک تو سر من ... شوهرم کجا بود.... اه اه اه اه اه... حالم به هم خورد ... شاشیدم تو اونی که بخواد واسه از چاله در اومدن بیافته تو چاه....
معلوم نیست چه حکمتیه همه امروز یاد من افنادن، احتمالا واسه نتیجه های کنکور هی زنگ می زنن می گن حالت چطوره دلم تنگ شده راستی کنکور قبول شدم، خب کاری نداری ....$#%#%^ X(
حالم بهم خورد، خب حال نکردم امتحان بدم شما رو سننه؟
اه اه اه اه ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اگه یک شب برسم به حقایق
میشم خدای عاشق
میگم رازمو به ستاره دریای مغرب

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اگه تو بری ز پیشم
من همون ستاره میشم
که تو هفت تا آسمون هم
نمی خوام بی تو بمونم



هی دیوونه خره دوست دارم!
D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, January 17, 2004

حذف شد!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ای تف تو روح این گالیله که تلفن رو کشف کرد!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

از کسایی که لینک دونی ندارن خوشم میاد، اگه تو هم لینک دونیت رو برداری قول میدم عاشقت شم...

اینو جدی گفتما!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من سردمه سردمه سردمه سردمه... من دارم یخ می زنم یخ می زنم یخ می زنم یخ می زنم...

....

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

هی ببین... منو نگاه کن،چرا می ترسی؟ هنوز دودلی؟ قول میدم بهت اصلا نفهمی، ببینم تا 40 که بلدی بشمری ها؟
خووبه ... تو شروع کن به شمردن منم قول میدم تا رسیدی 39 ماشه رو بکشم، اونجوری نمی فهمی چی شده، خووبه دیگه نه؟
خوب حالا یالله شروع کن دیگه، د بشمار بت میگم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

امروز از خوونه تا شرکت رو 10 دقیقه ای اومدم، تازه عین آدمای متشخص پشت چراغ قرمز هم وایستادم، به جان عزیزت فقط هم دوجا داشتم تصادف می کردم... اینجوریاست که اونجوریاست نه؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خواب هم خودشو از من دریغ کرده!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من قول میدم که الان خفه شم دیگه چیزی ننویسم، تمام سعی ام رو هم بکنم که دیگه از این به بعد هر چی به این کله پوکم رسید اینجا ننویسم، و دیگه احساساتمو هم بروز ندم، و دیگه همین دیگه...
شب همگی خوش، منم برم به کابوسام برسم که اگه دیر برسم یهو دیدی شاکی شدن تو خواب نفله ام کردن!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چرا آدما انقدر فراموش کارن؟
چرا حتی چیزی رو که به تو داده بودن فراموش می کنن؟
چرا حتی یادشون میره که چی بود؟
چرا؟

من هنوز نتونستم بفهمم که چطور تونستی فراموش کنی اون چیز چی بود، خب شاید کلا راحت فراموش می کنی، خب اگه اینجوری باشه بعدا خیلی راحت من میتونم یه سوتفاهم ساده باشم!
یه سوتفاهم که به سادگی فراموش میشه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چرا دوست دارم امشب بشینم اینجا انقدر پست بفرستم تا بمیرم که؟!
نمیدونم که!
اصلا هیچی،

جرا واسه ام انقدر سخته تو رو توو یه قسلخ ساده خلاصه کنم؟
چرا واسه ام سخته بگم به جهنم؟
چرا واسه ام انقدر سخته که بی خیال شم؟
چرا واسه ام انقدر سخته که بخوام باور کنم؟
چرا واسه ام انقدر سخته که بخوام قبول کنم؟
چرا واسه ام اینجوری سخت شدی؟
چرا داری اذیتم می کنی؟
چرا یه کلمه به خودم نمی گی و خلاص؟
چرا من اینجوری گیر دادم؟
چرا من خفه نمیشم؟
چرا من دارم میرینم؟
چرا ؟
چرا؟
چرا؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه آهنگی بود می گفت فاصله یه حرف ساده است بین دیدن و ندیدن...
خب فاصله یه حرف ساده بین خیلی چیزهای دیگه هم هست، فقط کافیه یه ذره دقیقتر بهشون نگاه کنیم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

این مرغ من بعضی روزا یه چندتایی هم انگار تخم میکنه، البته این دفعه دوتاش دو زرده بود، یکیش گندیده!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, January 16, 2004

گفته بودم بهت اصلا باهات حال نمی کنم اینجوریا؟
خب حالا گفتم!

پ.ن.:
راستی گفته بودم این بی بی ها رو در بیارین از تو برگها، خب فکر کنم اینجوری حرفم رو بزنم بهتره، اگه بی بی ها رو در آوردین دیگه اصلا فال نگیرین واسه من، آخه چیزی در نمیاد ان میشین!
D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من اگه یه زمانی بخوام لینک دونی ام رو تکمیل کنم به اینا لینک می دم:

آلیس آداپتور مونا جیسم لیتی مطقیر شاهین پرویزی یونی علی یاسی من

فکر کنم همینا باشن فعلا اگه چیز دیگه ای هم بادم اومد بعدا به همون لینک دونیه اضافه می کنمشون!
آها راستی گفته باشم، الزاما هم هیچ کدومشون از دوست موستا نیستنا!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, January 15, 2004

واسه جیسم!


چند وقت پیشا این دیوونه خونه بغلی یه پستی داشت نوشته بود زندگی عین رانندگی تو یه اتوبان یه طرفه یا یه چیزی تو همین مایه ها، خب راستیتش من خیلی فکری شدم سر این،یه مدت هم شاکی شدم، بعد یه مدت آروم شدم، بعد یه مدت خوشحال شدم، بعد یه مدت پکر شدم، خلاصه انقدر از این ور به اون ور شدم که آخرش منطقی شدم!
بعد نشستم درست و حسابی فکر کردم، بعد یه عالمه نتیجه گرفتم، راستیتش اینه که شاید زندگی رانندگی تو همون اتوبان یه طرفه باشه، ولی واقعیتش اینه که من کسی رو که سوار این ماشین بشه نمیذارم به این راحتیا پیاده شه...

یه سری آدمها از وقتی سوار میشن ناله پیاده شدن میزنن، یه سری آدما هستن که همچین که سوار میشن تندی هم پیاده میشن، بعضی ها سوار میشن بعد خودشونم نمی دونن که می خوان بمونن یا نه، از اون گند ترش اینه که بعضیا وقتی سوار میشن هی یه خظ در میون دوست دارن خودشونو قایم کنن که بگن نه ما سوار نشدیم، بعضی اوقات هم هی شروع میکنن تو آیینه شکلک در آوردن که تو ببینیشون و بفهمی که هستن، کلا انگار تکلیفشون با خودشون هم روشن نیست، بعضی هام سوار میشن یعد شروع میکنن دلبری ماشین های بغلی رو کردن، بعضی ها سوار میشن بعد همچین ذل می زنن بهت که دیگه تو رانندگی یادت میره و همچین یهو احساس میکنی رنو گلی دنده هوایی هم داره...
بعضی ها همچین یهو می پرن تو ماشینت که تو یهو می زنی رو ترمز و بعضی اوقات هم حتی تصادف می کنی، بعضی ها همچین یهو می پرن بیرون از ماشینت که تو تصادف می کنی ولی خود بیچاره اشون می رن زیره اون ماشین بغلی ها و همچین داغون میشن که دیگه عمری درست نمی شن....


میدونی شاید این ماشین درش بروی همه باز باشه که هر کسی می خواد بیاد و سوار شه، ولی واقعیتش اینه که این تویی که میذاری بعضی ها پیاده شن یا پیاده نشن...
به دست و پاشون می افتی که نرن، پشیمونشون میکنی یا اینکه یه اردنگی هم میزنی در کونشون که زودتر شر رو بکنن، صندلی عقب همیشه جا هست، هر کسی می تونه سوار شه، ولی صندلی جلو....
سخت میشه کسی سوار شه ، اونقدر سخت که بعضی اوقات بعید به نظر می رسه، ولی وقتی سوار شد،دیگه پیاده شدنش به این سادگی ها نیست،آخه صندلی جلو همونیه که دروازه نداره، یه در کوچیک که چه عرض کنم ، یه پنجره تنگ داره که به زور میشه اومد توش، همونیه که اگه ازش برن یه تیکه از تو رو هم باخودشون می برن، ... همونی که حتی اگه برن بازهم جاشون هست، با یه دسته گل و حتی شاید یه روبان سیاه کنار صندلی...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ببخشید ها میشه لطفا وقتی می خواین واسه من فال ورق بگیرین قبلش بی بی ها رو در بیارین؟
احساس می کنم همچبن انگار یه ذره رو اعصابمه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خیلی فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که رابطه من و تو مثل یه مرغ دارم می مونه، تنها فرقش اینه که مرغ من هیچی تخم نمی کنه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خوب گیرم من حالم بده، بعدا میام هیکل چند نفر رو قهوه ای می کنم حالم جا بیاد، الان هم زیاده عرضی نیست...
آقا من تو 6 روز گذشته 5 تا امتحان دادم درکم کنید!
بعدشم اینکه حالم داره از خیلی ها بهم می حوره که باشه واسه بعد، ولی در حال حاضر علاوه بر مامان و دایی مصطفی اینا رو هم دوس دارم:

سمانه، سمیه و مهرنوش!

قبلا هم گفته بودم کیا رو دوست دارم اونها رو هم هنوز دوست دارم، راستی این vomit خله رو هم دوست دارم...
آها امیرحسین رو هم دوست دارم!
دیگه همینا!

پ.ن.:
حذف شد!

پ.ن.#2:
هر چی نیگا می کنم به نسبت اونهایی که ازشون بدم میاد اینایی که دوست دارم خیلی کم میشن، باید انگار یه دوره بزنم به رگ بی رگی و از این حرفها!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

همچین فکریم که بی خیالت شم...


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

زنده ام!


پ.ن.:
البته احتمالا!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, January 11, 2004

یه جورایی انگار دارم ته می کشم، ولی خب بازم به روی خودم نمیارم، حالا یه چیزی میشه دیگه نه؟
...


...ولی به جان خودم احساس میکنم من تا 15 روز دیگه میمیرم!

پ.ن.:
شماره موبایل ها رو بگو عوض میشه فردا!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

در ضمن بی زحمت کامنت دونیاتون فعال باشه می خوام فحش بدم نمی خوام میل بزنم!
X(

گه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من الان نه وقت دارم نه اینکه حوصله دارم، دارم از یه سری سوءتفاهم ها هم منفجر میشم، در عین حال احساس می کنم داره بهم کم توجه ای میشه، در عین حال احساس غریب هیچ کی منو دوست نداره و از این حرفا دارم، به شدت هم احساس می کنم که دوسم نداری اصلانش، به شدت هم الان من سرخورده ام، دیگه اینکه داره جوونم در میاد از این همه کاری که دارم، فکر کنم هفته دیگه ، دیگه بمیرم به تهران نرسم، مرده شور این ترم آخر رو برد، واقعا انقدر کار دارم که خودم نمی دونم چرا اومدم اینجا که واسه ات بنویسم که چقدر از دستت شاکی ام!
هی هی هی هی ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, January 07, 2004

ترکیب جالبیه...
وبلاگ خودمو باز کردم و این یارو با این متن لعنتی عین خوره داره مغزمو می خوره همزمانشم وبلاگ این آقاه رو باز کردم داره این آقاه می خوونه....

ترکیب تخمییه، حالم داره بهم میخوره، یه حسی تومه تو مایه های همون بریدن گه، که هم از تو می لرزونتم، هم حتی فکر بهش یه حس مبهم گندی بهم میده، خدا امشب آخر عاقبت منو بخیر کنه، دوباره این فکر ها دارن منو میکنن، من بی تقصیرم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من ID یاهوی یه جند نفری رو می خوام، که الان از بین این چند نفر فقط یدونه مونا رو یادمه، چون الان دیدم آنلاینه به احتمال قوی، منم که نمی تونم الان بهش بزنگم که، یهویی ضایعست، پس لطفا اگه گذارت به اینجا افتاد و اینو خووندی بهم ID تو یا میل کن یا اینکه به ID من یه مسیج کوچولو بده روانم شاد شه!

با سپاس!

پ.ن.:
Yahoo ID: Mehrzadi

پ.ن#2:
مرده شور این کانتر منو ببره که باعث میشه بفهمم کیا کی آنلاین میشن و بازم به ما که می رسه آفلاینن!

پ.ن#3:
خیلی احساس حماقت می کنم وقتی اینجا نشستم دارم واسه تو می بافم، چشامو در میارم، اونوقت تو آنلاینی و به تخمت هم نیست که حداقل جواب منو بدی!
راستی این واسه تو نبود ها موناهه!
:)

پ.ن.#4:
بقیه کسایی رو هم که می خوام داشته باشم ID شونو بعدا میگم، واستین فکر کنم یادم بیاد که!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, January 06, 2004

هی همه ها خیلی دوستون دارم، اسرا،ستاره ،مریم گلی... که انقدر بهم روحیه میدین، مرسی خیلی مرسی،حتی از علی رئیسینا که دعا کرد ایشاالله ده ماه دیگه برگردم هم مرسی...
مرسی از اینکه میگین بهم میزنگین، مرسی که انقدر مهربونین...
خیلی دوستون دارم...



خیلی اوضام بده، خیلی می ترسم، تمام طول سال رو از دو روز رفتن هم طفره می رم، حالا انقدر طولانی، درسته که تاحالا این همه بار رفتم، ولی هر بار یه 21 برام کشیدن، همیشه چیزی بوده که در حد مرگ عذابم بده، همیشه چیزی بوده ... آدمهایی که اندازه خر هم حالیشون نیست،آدمهایی که فقط یه دهن بزرگن که به هر طرف می چرخن هزار چهره ازشون پیدا میشه...
یه محیط سنگین و خورد کننده، اذیت میشم، ولی چاره ای نیست، نمیدونم تا صبح بازم پست می فرستم یا نه، واسه همین نمی دونم الان بگم که یه چند وقتی نیستم یا بعدا بگم... به هر حال اگه ننوشتم که از الان تا بعد، اگر هم که نوشتم که بازم میگم تا بعد...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

بعضی از صحنه ها و حرفهای این فیلم شب های روشن فکر می کنم تو ذهنم جاودانه شه...
به شماره افتادن نفس هاش وقتی حرف خودش رو از دهن اون میشنید... چقدر لذت بخش و آشنا بود، احساس میکردم انگار دوباره دارم لرزش تنت رو زیر انگشتام احساس می کرذم...

انتظارش، بغضی که داشت، لحن صداش وقتی آروم میشد...

و تمام شعرهایی که خووند!

فکر می کنم جزو فیلم هاییه که باعث شه حالا حالا ها دیگه هیچ فیلمی اینطوری بهم نچسبه...
وقتی شعر شاملو رو خووند داشتم قاطی میکردم دیگه، هیچ کس به این قشنگی تا حالا ندیده بودم که این شعر رو بتونه بخوونه ، البته بجز خود شاملو...

واقعا من هنوز منگم

پ.ن.:
عجب حال بدی دارم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خب من امروز به همه چی مثل همیشه دقیقه نود رسیدم!

دو تا فیلم دیدم، یعنی دوتا سینما رفتم که جفتشم آخرین روز اکرانش بود!

اولش دختر ایروونی رو رفتم ببینم اینا چی گفته بودن، تمام دری وری هایی که بهشون گفته بودم رو پس می گیرم.... ولی کلا اصلا خوشم نیومد که اینجوری خصوصی ترین بخشهام رو روو پرده سینما ببینم، البته با این تفاوت که من فرشته هیچ کس نیستم، خب هنوز کشف نشدم، یکی بالاخره یه روز کشفم می کنه دیگه ، هان؟ امیدوارم کنین بی زحمت!


بعدشم شبهای روشن! خب من هیچ حرفی راجع بهش نمیزنم، ولی خاک بر سرتون اگه نرین این فیلم رو ببینین...
اونقدر چیز داشت که آدم رو غرق کنه و منو مجبور کنه بندازم کوچه پس کوچه ها رو پیاده سیر کنم و سیگار بکشم... من شیفته بازیگری این آدم شدم، به شماره افتادن نفس هاش بغضی که از انتظار داشت و همه و همه و همه چیزهای دیگه...
راجع به فیلم بعدا نظر میدم هنوز گنگم!


پ.ن.:
هی مطقییر جوون، این دفعه رو فاکتور می گیرم، هم به نفع خودمه که بازم بیام وبلاگت رو بخوونم، هم اینکه در شه به یکی از مدیونی هایی که بهت دارم!


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

نفر 3600 خبرم کنه می خوام ازش متنفر شم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

وقتی شب قبل بارون اومده زمینا هم خیس خوب تو غلط می کنی از رو خط عابر پیاده رد می شی تازه اونم وقتی که لاستیکای ماشین من صافه!
مزاحم!

تازه اش هم اینکه تو غلط می کنی من چراغ می زنم بازم می پیچی جلوم که ماشینت خط بی افته بعد من بزنم به چاک!


عجب مردم بی جنبه ای داریم ما ها! خجالت هم نمی کشن دیشب تازه رنو گِلی رو از تعمیرگاه آوردم، نمی ذارن عرق بچه خشک شه!

الاخ ها!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, January 05, 2004

ببینم چرا من هر وقت احساساتم گونگول میشه بعدش اینجوریا میشه که من اینحوریا کلافه شم یهو که بعد یهو یه میل بزنم که بعد یهو بخوام بعدش حال همه رو بگیرم، که بعدش اینجوری بخواد حال خودم در هفته های متوالی یه جوری بشه که خاک تو سرم بشه؟
اصلندشم با خودم حال نکردم... گل بگیرن که حالیم نیست بعضی وقتها دیگه اصلا چی میگم، اه اه اه اه چه قدر آدم گهی ام من، اه اه اه اه حالم از خودم بهم می خوره، اه اه اه اه یکی یه راه خوب واسه خودکشی سراغ نداره بدون درد؟ من پایه ام، فقط لطفا رگ زدن و این حرفا رو بی خیال شین، خونه لخته میشه ما ان میشیم باز...
پذیرای همه نوع پیشنهادات اساسی شما هستم...

به جان خودم و خودت که می خوام دنیا نباشه ببخشید!
به جان خودم وخودت که بازم می خوام دنیا نباشه، اگه یکی به من یه راه حل خودکشی دوستانه معرفی نکنه میرم رگ زنی و از این حرفا که نمیرم ان شم اونوقت دیگه نمی تونین جمع ام کنین ها، ببینین من کی گفتم، حالا هی بازم منو جدی نگیرین بهم بخندین، همین روزاست که دیگه همچین خبرم بیاد جای خودم... اه بابا من خسته شدم...چرا هیچکی نمی فهمه...اه!

بابا یکی بیاد یه ذره یار باشه نه بار ... خسته ام میخوام واسه یه مدت هم که شده به شوونه های یکی دیگه تکیه بدم واسه چند دقیقه هم که شده لذت اطمینان رو تجربه کنم، لذت آرامش و اطمینان رو، بابا من خسته ام می فهمی؟ بعضی اوقات اصلا دیگه نمی کشم ... ای تف تو روح اون عوضیی که این بلا رو سرم آورد و مهر تائید این همه عدم اطمینانم شد،این همه خسته ام کرد و آخرشم هیچی به هیچی، فقط یه حس گهی رو بهم داد که دیگه بعید میدونم کسی بتونه از بین ببردش، اگه هم کسی بتونه باید اونقدر جوون بکنه تا بشه، که واسه ام عین روز روشنه که هیچکی حاضر نیست یه همچین کاری رو بکنه، اینجور کارا یه پایگاه عاطفی و احساسی قوی می خواد و مقدار قابل توجه ای صبر و توجه، که تو هیچ کس همچین چیزی پیدا نمیشه، شایدم من انقدر حاک بر سرم که واسه من پیدا نمیشه....اه اه اه اه.... حالم بهم خورد از این نوشته ام، ولی پستش می کنم تا چشم در بیاد بار آخرم باشه تو وبلاگم یه چیزی بنویسم که انقدر از در به دیوار پریده باشه و انقدر بی سانسور باشه...
همین الان پستش می کنم، مثل تمام کارام عین خریت، جهنم هر فکری می خواید بکنید، اصلا برین دیگه نیاین اینجا رو بخوونین، حوصله هیچی رو ندارم...
من یه خوک کثیفم، شک داشتین حالا مطمئن شین، من همینم که هستم، به خودمم مربوطه، به هیچ کس دیگه ای هم مربوط نیست، هر چند که بعضی اوقات دوست دارم به یکی دیگه هم مربوط شه...


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

قابل توجه دوستان عزیزی که جدیدا راجع به برخی شایعات صحبت می کردن که مهرزاد عاشق شده و این حرفها....
خدمتتون عارضم بنده که من عاشق نشدم که... مردیده ام!
باور ندارین؟
بیاین از خودم بپرسین، منم آی جواب سربالا بهتون میدم کف کنین!

D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

وااااااااای من دارم از سردرد می میرم که!
اونوقت این میل بازیش گرفته داره استادشو تحویل می گیره که...
بابایا منو تحویل بگیر، میرم بی خبر می مونی دلت می سوزه، بعد خووبت میشه، میگی این مهرزاد بود تحویلش نگرفتم، بیچاره از کدبانتیسم مرد، من هی محل نذاشتم، بعد هی دلت میسوزه هی دلت می سوزه، هی دلت می سوزه....بعد همینحوری که داره میسوزه بعد من دلم نمیاد که تو دلت بسوزه که بعد من برمیگردم، بعد بهت می گم دیدی برگشتم، مثل سنجد بود هی میرفت هی میوومد... بعدش ولی نمی گم واسه تو برگشتم که، بعدش اونوقت یه عالمه حرفای قشنگ که بهت نمی گم چون که می خندی، حوصله ندارم مسخره ام کنی، بعدش اینکه واااااای من دارم از سردرد می میرم که!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

داشتم به این فکر می کردم که اگه این چشمای ما که امروز آبستن شدن بخوان بزان ، اسم بچه رو چی بذارم؟
تفزاد چطوره؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

بابا این کاره یا چگونه چشمان من آبستن شد!


امروز بنده هوس کردمی که مقادیری پیاده روی و سیر آفاق و انفس کنمی...در یکی از پس کوچه های نژند تهران فراخ، بانویی از کنار ما رد شد زیبا روی و به فایت خوش اندام ... ما هم بر حسب راه در پی ایشان روان گشتیم بی هیچ نیت سوء ...
پس از طی طریقی این ناز بانوی که در جلوی ما به تاخت می تازاند، روی بر جوی آب نمود و آب دهانی کلفت در آن انداخت، که چشمان مبارک ما از تعجب آبستن شد و بر ما نگذشت که چگونه فریاد برآوردیم:

بابا این کاره!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

آهنگ جدید وبلاگمه...

RadioHead
Ok Camputer




Fitter Happier!

more productive
comfortable
not drinking too much
regular exercise at the gym (3 days a week)
getting on better with your associate employee contemporaries
at ease
eating well (no more microwave dinners and saturated fats)
a patient better driver
a safer car (baby smiling in back seat)
sleeping well (no bad dreams)
no paranoia
careful to all animals (never washing spiders down the plughole)
keep in contact with old friends (enjoy a drink now and then)
will frequently check credit at (moral) bank (hole in wall)
favours for favours
fond but not in love
charity standing orders
on sundays ring road supermarket
(no killing moths or putting boiling water on the ants)
car wash (also on sundays)
no longer afraid of the dark
or midday shadows
nothing so ridiculously teenage and desperate
nothing so childish
at a better pace
slower and more calculated
no chance of escape
now self-employed
concerned (but powerless)
an empowered and informed member of society (pragmatism not idealism)
will not cry in public
less chance of illness
tires that grip in the wet (shot of baby strapped in back seat)
a good memory
still cries at a good film
still kisses with saliva
no longe rempty and frantic
like a cat
tied to a stick
that's driven into
frozen winter shit (the ability to laugh at weakness)
calm
fitter, healthier and more productive
a pig
in a cage
on antibiotics



پ.ن.:
مطقیرجان مرسی یا به عبارت خودمونی تر:

مطقیر دوست داریم، مطقیر چاکرتیم، بابا بچه روان!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من چرا دارم سردرد می میرم که؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, January 04, 2004

نه نه نه دیگر اعتراضی نیست، توان می خواهد اعتراض، مرا توان لب گشودن نیست، وتو را توان هیچ ... عادت بر مشت کوبیدن بر دیوارهای سنگی مرا اعتیادی است... ولی عزیز ِ جان بدان که همه آن نیست که بر تو می گذرد، چه بسا مرغکی در این تاریکی بر سرمای درختی خشکیده می لرزد

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه زمانی تو یه کلوبی عضو بودم، اسمش Delirium Timesبود، میتونم ادعا کنم که اون کلوب نه تنها یه کلوب که شاید به نوعی نمودار شکل گیری عقاید و شخصیت من و خیلی های دیگه بود...
توش هر حرفی میزدیم، ولی اکثرا بحث ها فلسفی بود، حرفهایی که اونموقع رومون سنگینی می کرد، حرفهایی که وقتی می زدیم و می دیدم دو نفر دیگه حرفمونو می فهمن خوشحال می شدیم که تنها نیستیم...
خیلی نطق ها توش کردیم، کلی خیال کردیم آدمیم، رجاله نبودنمونو کردیم تو بوق و کرنا، داد میزدیم که ما آدم تریم و حیوانی لذت می بردیم...

بحثی بود اونجا راجع به دگردیسی و سه جور شتر نیچه، یادم نیست کی این بحث رو شروع کرد، ولی بعدش بحث داغی شد که منم طبق معمول نتونستم جلوی خودمو بگیرم و کلی نظریه دادم و سعی کردم به همه بفهمونم که بابا من خیلی آدمم و خیلی حالیمه، کلی هام با حرفهام حال کردن، خودمم کلی با خودم حال کردم!
بحث دگردیسی بحث غریبی بود... کلی حرفها زدیم و شنیدیم، ولی واقعیتش این بود که فقط زر زدیم، همه اش به نوعی یه بحث ظاهری بود از یه مشت آدم که بیرون گود نشستن و میگن لنگش کن، نظر میدن حتی بدون اینکه درکی از این قضیه داشته باشن، بحث سر اون کلمه بود و معنی کلمه و کاملا احمقانه فکر می کردیم که داریم شاهکار می کنیم، چه احمق بودیم، هیچ کس از خود دگردیسی چیزی نگفت،هیچ کدوم نفهمیدیم که دگردیسی حالته نه لفت، و منم مثل همه، هیچ کس از درد دگردیسی نگفت...
ولی الان... نمی دونم، احساس می کنم دارم این حالت رو با تمام وجودم حس میکنم... واین حس دردناک رو حس میکنم، دردناکه خیلی....
و همه ما مثل ابلها نظر میدادیم و فکر می کردیم که چقدر آدمیم، و این دگردیسی چیز دیگه ای بود.... اون حالت، چیزی که تو رو دگرگون میکنه، حتی از خودت بیگانه میشی، اون چیزیه که کرم وقتی تبدیل میشه به پروانه احساس می کنه، وقتی با اون همه زجر از توی پیله در میاد حسش می کنه، پوست انداختن سخته، و ما خیلی ابلهانه راجع یهش حرف زدیم!خیلی!

حالا می فهمم که چقدر عمیق بودیم تو لغت و چقدر سطحی بودیم در عمق احساس...

من نمی دونم دگردیسی ام رو به پیشرفت یا پسرفت... ولی هر چی هست دردناکه و لذت بخش، پوسته های اطراف رو پاره کردن سخته... آدم رو داغون می کنه....
ولی من منتظرم که ببینم نتیجه اش چی میشه، اذیتم میکنه و مغرورم میکنه، ولی فکر می کنم وقتی تموم شه این حس رو هم با خودش ببره....
نمی دونم

این حرفها رو مدتیه که می خوام بگم ولی یه چیزی مانعم میشد، اینکه دوست نداشتم کسی که حتی به لغت هم فکر نکرده بیاد و بخوونه، دوست نداشتم کسایی این رو بخوونن که بزرگترین مشکلشون رنگ ماشینشون و شکستن ناخنشونه، دوست نداشتم کسی اینا رو بخوونه و سطحی ازشون بگذره، دوست نداشتم فقط خوونده بشن، تا اینکه دیروز یکی بهم گفت تو حرفتو می زنی و اون کسی که بخواد چیزی ازش بگیره می گیره، واقعا همینه مهم نیست که چند نفر اینو می خوونن، مهم اینه که اونهایی که این حرفها رو می فهمن هم می حوونن
شاید من نتونستم درست بگم هر چی رو که می خواستم، ذهنم اونقدر منسجم نبود، و نیست، بعید میدونم به این زودیها هم بشه، ولی باید اینا رو می گفتم... شاید اعترافات تکان دهنده ای باشه، شاید حرفهای پوچی باشه، و حتی شاید یه تظاهر برداشت بشه،
ولی هیچ کدومش مهم نیست، اینا رو می نویسم، تا اونهایی که منو میشناسن، تا اونهایی که مثل من شاید یه زمانی حداقل به این لغت فکر کردن بخوونن، شاید حرف اونهام باشه، شاید مثل همون موقع ها احساس کنن که کس دیگه ای هم هست که مثل اونها فکر می کنه، و شاید این بتونه آرومشون کنه، می نویسم واسه همه angle ها و owl ها و eternal ها و همه کسایی دیگه ای که با من تو اون کلوب بزرگ شدن، شکل گرفتن و از دیدن یه هم فکر شاد شدن...

می دونم شاید خیلی هایی که اینجا رو می خوونن واسه اشون این حرفها تکراری باشه، خیلی هاشون خیلی قبل از این، حس کردن اینو، هستند کسایی هم که به دید حماقت به این نوشته نگاه کنن، ولی همچی مهم نیست، این ها باید اعتراف میشد، باید گفته میشد، تا شاید حداقل سندی باشه به تائید خودم به نادانی خودم... چه در گذشته چه در حال و چه در آینده...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه چیزی می خوام بگم، یه چیزی تو مایه های اعتراف و از این حرفا... ولی نه الان اول باید خودمو آماده کنم واسه نوشتنشون تو اینجا، شاید تا شب تونستم شایدم اصلا نتونستم...
یه چیزی میشه حالا دیگه

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

دیدن بعضی اوقات می خوای کامنت بذاری بعد نمی تونی، شبیه همون بغضه می مونه که تو گلو گیر می کنه، یا همون اشکه که هر کاریش میکنی نمیاد...
اینم از اون کامنتا بود، هزار بار نوشتم و نفرستادم حالا داره اذیتم میکنه

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

زیبا شیرازی یعنی ...

من خر
من الاغ
من بیچاره
من بدبخت
من عاشق*
مهرزاد آقلادی گتتی**!


پ.ن.:
خوب الان سرعت 120 تا می خوام تو همت نشد رسالت، نشد خیابون مطهری... نشد اصلا سرعت 0 دم در خوونه!

پ.ن.#2:
چرا فقط این علی رئیسینا حرف منو می فهمه؟!

:((

* حالا من یه چی گفتم شما باور کنین! نه نکنین، عمرا اگه دروغ گفته باشم، شایدم گفته ام، نه بابا بی خیال، عششششقم کجا بوووود!

** واسه دوستان بیلمز یعنی گریه کرد رفت!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, January 03, 2004

همه چی سحته تا وقتی که تصمیم گرفته نشده، بعد خیلی همه چی ساده میشه، من قابلیتم بعد از گرفتن تصمیم برای اجراش یهو به طرز عوضی بالا میره!

فکر می کنم تقصیر خودمه، باید بالا سرم یه تابلو نئونی بزنم روش بنویسم، شوخی ندارم، حتی با شما دوست عزیز!
یا مثلا بنویسم محل سکونت یک حیوان وحشی، به خطوط نزدیک نشوید!
یا مثلا بنویسم هو خره به احطار ها توجه کن، دیر می فهمی پشیمون میشی!
یا به هر حال یه سری از این Kشرا!

واسه من هیچی هیچ وقت ساده تر از بریدن نبوده، اونقدر ساده که حتی بعضی اوقات از خودم ترسیدم...
حتی اگه قرار باشه خودم هم به اون طناب قلاب شده باشم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

آباد اگر نمی کنی
ویران مکن مرا




یه مجله ایه این مامان اینای ما مشترکن، اسمش مجله روانشناسیه، بعد من تا حالا حتی یه شماره اش رو هم نخووندم، ولی بر حسب اتفاق دیروز یه برش داشتم یکی دو تا از مقاله هاشو خوندم، بعد احساس کردم بد نیست آدم هر چند وقت یه بار یه چیزایی بخوونه که همچینم باهاش سازگار نیست، یا اصلا بهشون فکر هم نمی کنه، یا کاملا خلاف علایقش هستن، بعضی اوقات یه چیزای جالبی آدم توشون پیدا میکنه که میتومه ذهنشو مشغول کنه، و خب شاید حتی بشه گفت ارزش فکر کردن هم دارن، شاید حتی زیاد...

ما از عشق ورزیدن عاجزیم!

عشق فقط با عشق رشد می کند، عشق محتاج بستری عاشقانه است، این را باید به عنوان مهمترین و بنیادی ترین اصل به خاطر داشت...
عشق تنها در بستری عاشقانه قادر به رشد و فزونی است، عشق تحت تاثیر امواج و بازتاب های عاشقانه در محیط پرورش می یابد...

برای جاری شدن و رشد کردن در بستر عشق، نیازی به کمال مطلوب نیست، عشق هیج ربطی به این مقوله ندارد، انسان عاشق صرفا عشق می ورزد، همانطور که یک انسان زنده نفس می کشد، می نوشد، می خورد و می خوابد....

انسان بالغ در تنهایی خویش شاد است،تنهایی او چون ترانه ای خوش است، تنهایی او یک جشن است؛ انسان بالغ کسی است که می تواند با خودش شاد و خوشبخت باشد، تنهایی او به معنای غریبی و بی کسی نیست، تنهایی او مراقبه و خلوت کردن با خود است..
.


پ.ن.:
البته فکر می کنم منظور این مقاله عشقی غیر از عشق های کافوریه به قول آداپتور!


پ.ن.#2:
شاید علت اینکه یهو این مقاله بهم خیلی حال داد، این آهنگ تاجیکی است که از دیروز یه بند دارم گوش میدم، یه حقیقتی توشه که خیلی باهاش احساس نزدیکی می کنم و البته لذت می برم!


حیلت رها کن عاشقا
دیوانه شو دیوانه شو


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

عشق چیزیست در حد ریدن و Kشعر چیزی در حد پرستیدن...
جفتش واسه زندگی آدم لازمه در حد همون کلاغه که میاد رو سرت کثافت کاری میکنه و لازمه...


پ.ن.:
من هنوز کدبانتیستم!

پ.ن.#2:
هی مطقییر جان مگر اینکه تو ما رو تحویل بگیری، یواش یواش مدیونی هام داره بهت زیاد میشه!
D:

پ.ن.#3:
من هنوز کدبانتیستم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

دهکده حیوانات یادتونه؟
یه دکتر بزی توش بودا... با یه خوونواده گربه که تو زندان زندگی میکردن...
بعد یادتونه یه قسمتش این بچه گربه ها همه شون با هم مریض شدن بعدش دکتر بزی گفتش که اینا کدبانتیسم گرفتن ...
بعد ازش پرسیدن یعنی چی این بیماری؟
گفت یعنی بیماری کمبود محبت...

حالا من کدبانتیست شدم...
لطفا به من محبت کنین!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

پرنده هم قفس همخونه من
زمستون رفت و شد وقت پریدن
همین دیروز تو از این خوونه رفتی
ولی از اومدن چیزی نگفتی

تو را در حنجره یک دست آواز
تو را در سر هوای خوب پرواز
من اینجا خسته و غمگین و تنهام
نمی دونم که میمونم تا فردا

من عادت می کنم با درد تازه
جدایی شاید از من ، من بسازه
دلم تنگه دلم تنگه برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت


پ.ن.:
لطفا هر کس mp3 اینو داره واسه من بفرسته، هر چی میگردم پیداش نمی کنم

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

پ.ن.#7:
الو الو صدا میاد !

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه دوستی واسه ام چند وقت پیشا یه کامنت گذاشته بود که رنگ وبلاگتو عوض کردی خیلی بهتر شده، قبلا منو یاد رنگ شرت مینداخت!
در همین راستا واقعیتش اینه که من کلی فکر کردم، ولی هنوز تصمیم نگرفتم...
اینکه آدم رو یاد شورت بندازه همچین یه بار اروتیکی داره که فکرش غلغلکم میده همون قبلی رو بذارم...
نظر شما چیه؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من از همین یک ساعت پیش که بیدار شدم داره هر هر می خندم...
علتشم والله اینکه، من دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار نشستم که یه چیزی رو بپرسم، که not only نپرسیدم،but also یه سری توضیح واضحاتی رو هم شنیدم که آخرش بهم حس حماقت دست داد که چرا آخه این فکر می کنه من انقدر خرم که اینا رو نمی دونستم...
خلاصه که ما ان شدیم رفت...

پ.ن.:
حالا جدی یه سوال، من انقدر آدم کودنی به نظر می رسم که لازم باشه اینا رو برام توضیح داد؟!
نه حالا واقعا جان ما اینجوریاست؟

پ.ن.#2:
بابا جان تو قبلا خیلی دموکرات تر بودی، وقتی می دیدی ما کارت داریم می گفتی حرفات یادت نره من دارم اینا رو میگم، حالا not onlyحرفای خودتو تند تند میزنی، but also خداحافطی میکنی و میری....
آقا ما واقعا حرفامون به اون بخش مورد نظر عضو شریف شما هم نیست؟!

پ.ن.#3:
داداش من نذاشتی حرفمو بزنم حالا همچین خودت بعدا پشیمون شی عین سگ واق واق کنی، واستا

پ.ن.#4:
بابا دیگه من ضریب هوشیم اونقدرم کم نیست، می خوای تست های هوشم رو بیارم ببینی با کی طرفی؟!
دهَ!

پ.ن.#5:
هر هر هر هر....(یعنی من هنوز دارم می خندم) :D :))

پ.ن.#6:
گشنمه! :(


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

مرده شور کریستف کلمب رو ببره که امریکا رو کشف کرد!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

این قاطی کرده، یکی قاطی کرده که قرار بود به این زودیها قاطی نکنه، قرار بود مواظب خودش باشه، ولی هنوز هیچی نشده زده زیر قولش، این قرار بود اول همه چی واسه اش عادی بشه بعد قاطی کنه نه الان، هوی با توام، من دستم به هیچ جا بند نیست، چه جوری گیرت بیارم، چه جوری بغلت کنم تا آروم شی؟ هان؟ چه جوری؟ چی کار کنم من؟ ها؟ دلم داره می ترکه، چرا حالت انقدر بده ها؟
چرا اینحوری شدی پس که؟
من چی کار کنم؟ چرا حتی نمی تونم باهات تماس بگیرم، گفتی فاصله کمه، فقط چند ساعت ... ولی آخه من این چند ساعت رو چه طور بیام، لعنتی، چرا اینحوری شدی پس؟ هی با توام... جوابمو بده دارم میترکم، چه جوری بغلت کنم تا آروم شی ها؟
چطوری نازت کنم تا آرووم شی؟
چه طوری؟
:((

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, January 02, 2004

من حالم خوبه، ممنونم از نیمه گمشده عزیزم که قراره چند وقتی گم شه، و طه و این دیوونه خره!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

امروز صبح که تو آینه خودمو دیدم حالم از خودم بهم خورد، رسما قیافه یه آدم درمونده بدبخت بود، رسما شدم یه دائم الخمر سیگاری افسرده بدبخت، این حالت با مزاجم سازگار نیست، عادت ندارم خودمو پایین ببینم، همیشه طی هر شرایطی تو هر حالی که بودم فقط خودم بودم که می دونستم نه هیچ کس دیگه ای، ولی این دفعه... این حلقه های سیاه دور چشمم، این خطهای عمیقی که تو صورتم افتاده، داره همه چیز رو فریاد می زنه، این اذیتم می کنه، من زوال پذیر نیستم، ولی احساس می کنم این دفغه دارم کم میارم، برام مفهوم نداره این همه الکلی که می خورم ولی می خورم، نه اینکه نتونم که نخورم کاملا آگاهانه می خورم و این بده، روزی حداقل یه پاکت سیگار دارم میکشم، و این بده، خودم می دونم بده و بازم میکنم، این از همه چی بدتره، دارم کم میارم و خودم میدونم، این بده...
قاطی کردم، خودم می دونم، قبلا هم اینجوری شدم، همیشه هم از پسش بر اومدم، همیشه هم در نهایت خودم حلش کردم، ولی فکر می کنم ایندفعه کمک لازم دارم، یه ذره کمک می خوام
من نمیذارم اینطوری این احساس ضعف لعنتی داغونم کنه، قسم می خورم، به همون یه ذره مهرزاد باقی مونده نمیدارم، هیچی نیست اینم می گذره، ولی نمی دونم چرا ایندفعه اینطوری طولانی شده...
واقعا احساس می کنم که به کمک احتیاج دارم، ولی اونقدر خر هستم که کمک هر کس رو هم نمی تونم قبول کنم، سردرگمم، نمی دونم، نمی خوام اینجوری باشه، نمی خوام کم بیارم

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چرا آدما بعد از اینکه هر کوفتی میشن، یادشون میره که یه زمانی می تونستن با حرف زدنشون آدمو آروم کنن؟ و بعد تنهاش میذارن و میرن؟
بعد همه چی رو خراب می کنن؟
من حالم از ارتباطای یه طرفه بهم می خوره، از اون بیشتر از آدمهایی که به خودشون اجازه ادامه یه ارتباط یه طرفه رو میدن، حالم از خودمم به هم می خوره...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, January 01, 2004

من خوبم، من تصمیم گرفتم... من تصمیم گرفتم که نباشم پس هستم...

من دیگه نمی خوام هیچ پست دیگه ای بفرستم، می خوام این یدونه رو بفرستم بعد بمیرم، چراشم به خودم مربوطه... چراشو خودمم نمی دونم... ولی هیچ چی هیچ وقت اونجوری که می خواد نیست آدم... هیچی اصلا نیست، هیچی هیچ وقت نیست... من نیستم تو نیستی او نیست ما نیستیم... هیچی به هیچی ... وقتی حتی نمی فهمیم که هیچ کس هیچی نیست وقتی که هیچی هیچی نیست وقتی هیچ کس هیچی نبوده وقتی هیچی به هیچی نیست
damn you allllllllll

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

آن خطاط سه خط نوشتی...

من هیچ کدومش نیستم

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اگه کسی حالش گه باشه باید بهش خندید؟ اگه کسی احساس ضغف کنه باید مسخره اش کرد؟ اگه کسی احساس کنه اگه خبری از کسی بهش نرسه بد میشه باید بهش گفت الاغ؟ اگه کسی ناامیدی رو با مغز استخونش حس کنه باید بهش گفت خر؟ اگه کسی اینقدر اسکل باشه که اگه خبری نشد به خودش امون نده.... اگه کسی یه جوریش باشه که خودشم نفهمه که حتی چی داره میگه باید چی کارش کرد؟
تو همون کارو بکن

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چشام دارن میسوزن، خیس خیس شدن ولی اشکی نمیاد... بازم خالی نمیشم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

میگما من خیلی خرم، وقتی گفتی چرا گفتم آره؟
اگه نگفته بودم الان حداقل یه بچه داشتم سرم باهاش گرم میشد...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خواهش می کنم تجسم کنین:

من دارم اتاقم رو تمیز می کنم...

همینو تجسم کنین واسه یه هفته بسه تونه، احتمالا تا اون موقع کار منم تموم شده!


پ.ن.:
باید دفعه بعد که خواستم گوشی بگیرم ضدآب باشه که وقتایی که منتظر تلفنم با خودم بتونم ببرمش تو حموم که مثل الان اینجوری کپک نزنم!
آخرشم اگه من حموم بودم زنگ نزد ، آی قهوه ای بشه حال جفتمون!
حالا شایدم فقط حال من!
نمدونم که!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

زمین چقدر کوچک است
و زمان چه دهشتناک می گذرد
نه سلامی برای دیدن
نه آغوشی برای گشودن
نه مهری برای دوست داشتن
نه دستی گاه خداحافظ تکان دادن
نه شانه ای برای سرگذاشتن و گریستن
حتی
نه نفرینی برای مردن
دیریست غمگینم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من یه پسرخاله دارم جزغله! بعد این پسر خاله ام یه مامان هم داره که خوب طبیعتا خاله من میشه... نه واستا از اول...
من یه خاله دارم که دوتا پسر داره، دوتاشونم جزغله بیشتر نیستن، بعد یکی از این دوتا که جزغله تره، خیلی باحاله، خیلی هم خوشگله شبیه منه قیافش! D:
بعد این باهاش درگیر بودن که بهش حالی کنن که بابا جان دستشویی داری بگو که دیگه لاستیکی نکننش، خلاصه درگیر همین مسائل بودن که یه روز خاله من زنگ زده خوونه ما، خیلی جدی و هیجان زده به مامان بنده میگه، امروز یهو پویا دوویده اومده دنبال من میگه گلابی گلابی...
آقا جان خلاصه مطلب این بود که این جزغله بچه رفته بود پشت مبل کار بزرگ کرده بود بعدش به این نتیجه رسیده بود که شکلش شبیه گلابیه، بعد اومده بود مامانشم برده بود که مامانه ببینه شیرین کاریشو!
خاله ما هم خیلی جدی زنگ زده بود به مامان من داشت توضیح میداد که این بچه قوه تجسمش خیلی بالاست... واقعا شبیه گلابی بوده....

حالا من با خاله ام کاری ندارم، ولی اگه من بودم، اون گلابی رو میکردم تو حلق اون بچه، حس تجسم یادش بره!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اه! یه سال من تو رو ندیدم...
بگو چرا دلم تنگ شده...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه...
صد بار تو را گفتم
کم خور دوسه پیمانه...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

 



تالار اسرار

 Ù‡Ø¯ÙˆÛŒÚ¯

 

کلاغ

 

RadioHead
Fitter Happier