UnCvil
 

        This supermarket life is getting long ...

 

Sunday, August 22, 2004



Supertramp
Album: Even in The Quietesr Moments
Song: From Now On
Monday has come around again
I'm in the same old place
With the same old faces always watching me
Who knows how long I'll have to stay
Could be a hundred years
Of sweat and tears
At the rate that I get paid
Sometimes I slowly drift away
From all the dull routine
That's with me every day
A fantasy will come to me
Diamonds are what I really need
Think I'll rob a store, escape the law
And live in Italy
Lately my luck has been so bad
You know the roulette wheel's
A crooked deal
I'm loosing all I had
Soon be like a man that's on the run
And live from day to day
Never needing anyone
Play hide and seek
Throughout the week
My life is full of romance
Guess I'll always have to be
Living in a fantasy
That's the way it's got to be
From now on
You think I'm crazy I can see
It's you for you, and me for me
Living in a fantasy
From now on


از خاطره شدن می ترسم، از فراموش شدن میترسم، بعضی اوقات حتی از مرگ هم می ترسم.
فراموش شدن شاید نمای دیگه ای از مرگ باشه و خاطره شدن، فعال شدن غیرارادی گاه به گاه اعصاب و اعضاء یک به کما رفته .
اون زمانی که هموگوگولی عزیزم بحث روز بود ، ذهنم زیاد مشغولش شد، تا یه روز به این نتیجه رسیدم که نمی ذارم اون کلک من رو بکنه، اگه ببینم داره اینجوری میشه راحت تره که خودم خودم رو خلاص کنم ...
این شاید به نوعی شکل کامل فلسفه زندگی ام شد، هیچ چیز ناخواسته ای رو بهش تن نمی دم، هیچ چیز اتفاقی تعیین شده نیست، شاید بخاطره همین بود که بعد از اون اتفاقات خیلی کمی افتاد، همیشه آخر یه اتفاق رو خودم معلوم کردم، و یه اتفاق هیچ وقت اتفاقی تموم نشد
همیشه وقتی اتفاقی می افتاد باید تصمیمی درقبالش گرفته میشد، نه از جبر وجود اتفاق، بلکه بخاطر نقش اراده خودم توی هر اتفاق، یا باید تصمیمی می گرفتم یا تن در میدادم، و من تن در ندادم ...
اتفاقات ازم دور شدن و من هیچ اتفاقی برای خودم ایجاد نکردم، من در تمام این مدت هیچ چیز نخواستم
نمی گم افسوس نخوردم، شاید خیلی اوقات بخاطر دستی که دراز نکردم افسوس خوردم یا حتی بخاطر عقب کشیدنهام، ولی می دونستم که همیشه اینطور بهتر بوده ... از خاطره شدن فراموش شدن یا حتی مرگ می ترسم، تا وقتی که خودم نخواسته باشم .
می گم می دونستم چون می دونم که همیشه احتمال این هست که نظرم تغییر کنه، هر چند که الان بعید می دونم .
تمام زندگی من شاید فقط تفسیر همین آهنگ باشه، صرفا همین آهنگ .

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من امروز به زیارت یکی از لزج ترین انسان ها نائل آمدم
همانا چهره اش یادآور گریه های هیستریک و خنده های سرد بود

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, August 21, 2004

پنج تا شاخه رز سفید با دو نخ سیگار و دو تا زبپو که حق نداشته باشی به یکیش دست بزنی با دوتا آهنگ supertramp با یه پراید سورمه ای کثیف که یه انجل با یه لبخند مهربون و شاد توش نشسته باشه، حتی تو 15 دقیقه هم می تونه اونقدر سرحالت بیاره که تمام اتفاقات گند قبل و بعد اون چند دقیقه رو تحت تاثیر قرار بده ...

پ.ن.:
امروز یه پست تو وبلاگ من بود که من ننوشته بودم، قبل از اینکه بفهمم کی نوشتتش پاک شد! بیابید پرتقال فروش را!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, August 20, 2004

مساله اول:
گه تر از من خودمم

مساله دوم:
سگ اخلاق تر از من خودمم

مساله سوم:
مودی تر از من شاید یه چند تایی باشه

مساله سوم:
ای که با هدف تف انداختم به این واژه منطق ِ *** که تو من به اوج رسیده

مساله چهارم:
بسیار بسیار بسیار ....

مساله پنجم:
تو هیچ کدوم از اینایی که گفتم شک نکن، از مجرب هاش بپرس بهت می گن

و اما ...
خلاصه می کنم نه خودم سردرد بگیرم نه شما، واقعیت امر اینه که اصلا و ابدا نمی دونم واقعیت چیه، فقط می دونم اونقدر وجه های مختلف همیشه برام مطرح میشه که به هیچ عنوان نمیشه با انکار یک جزء من رو به انکار کل رسوند، اما ممکنه با اثبات وجود یا عدم وجود یک جزء توسط یکی دیگه یا حتی خودم، تصمیماتی معقول یا بسیار نزدیک به معقول بگیرم که به نوعی باعث حذف کل بشه.
این مطلب خیلی مهمی بود.
بنا به همین مطلب اصولا نمیشه من رو آدم دگم یا حتی نزدیک به دگمی دونست، و بنا به این مطلب آخری حتی وقتی میگم همینیه که هست بازهم جایز نیست که دگم خطاب بشم، چرا که با یه منطق درست و قابل استدلال به راحتی میشه این همینی که هست رو توضیح داد، البته شایان ذکر است که اگر این منطق بویی از دگماتیسم یا زورگویی یا هر نوعی عدم صداقت یا عدم اشراف کامل به مطلب رو بده، به راحتی گوش می دم و اعتراضی نمی کنم که البته این عدم اعتراض نه از روی پذیرش بلکه از علم به این مطلب هستش که بابا بی خیال این کامل از دست رفته، یا یه چیزی تو این مایه هاس!

پ.ن.:
من در مواقع لزوم خیلی سریع و راحت عادت می کنم، گمونم زیاد خوب نباشه به نبود ها عادت کنم.

پ.ن.#2:
پنجشنبه جمعه میای بریم استخر دخترهُ خوشرنگ قهوه ایه سنایی نشین؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, August 18, 2004

just be honest, at least with yourself

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, August 14, 2004

بعضی اوقات حقیقت آنقدر عیان است که ما خود را از دیدنش محروم می کنیم.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, August 13, 2004

ZumA !

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

میشینم پشت کامپیوتر، ذهنم امروز جینگولک شده، اصلا یه جا بند نمیشه، یعنی اصلا هیچ جا بند نمیشه، همه اش می پره، نمی دونم کجا، آنسیویل رو باز می کنم، حواسم نیست، چند بار رو اون لرزونک بغل کلیک می کنم و لق لق وبلاگ رو تماشا می کنم، ذهنم یه جا دیگه اس، تو خلا ام شاید، ولی نه خلا نیست، یه جاییه فقط یه جا ... یه فکر و یه آرزو و یه آه و یه ای کاش ... :)
کاریش نمیشه کرد، باید گذشت، اگه نگذری به زور می گذروننت، خب اینجوری بدتر، حس زیر پا له شدگی بهت دست میده، بدم میاد
نمی دونم چرا هی گریه ام میاد ولی اشکم نمیاد، شاید چون گریه فقط یه جا میاد ولی چون یه جا نیست بعد خب اشکم نمیاد!
چرت می گم می دونم دارم الکی می نویسم واسه اینکه وقت بگذره، چرا هیچ کس به من مسیج نمیده یه ذره چت کنیم حواسم پرت شه؟
این ساعت لعنتی عزیز بد جور کند می گذره.
اصلا نوشتنم نمیاد
ذهنم می پره
چرا حال این بده؟ دوس ندارم حالش بد باشه، مخصوصا حالا که من هیچ کاری نمی تونم بکنم، شت!
ذهنم می پره، چهار خط نوشتم 65 بار هی یادم رفت دارم می نویسم نیم ساعت طول کشید، برم ذهنم رو هم بکشم بگم گه اضافه نخوره.
فعلا زت زیاد
تا بعد

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, August 11, 2004

طاقتم کش می آید و به حرفی خط بطلانی می کشم بر همه سعی های نگفته ام به خاموشی احساسی که نبودش را توانم نیست و بودش تنها خشتی دیگر بر دیوارم ...
به خنده می گویم هر چند نه همه حقیقت را، دل تنگم و ... لب می گزم و یادآور دل تنگ نبودنت می شوم ...
دل تنگم و دوستت دارم و ... حتی انگشتانم را می گزم از ترس اعتراف محتوم ...
نمی دانم که تو هم می دانی وقتی صبر سر می آید و احساس پنجه فولادینش را نمایان می کند با فشاری بر گلوگاهت، نمی دانم که آیا تو هم می دانی که چگونه می شود وقتی همه تلاشهایت برای نابودی تنها آنچه می طلبی جهت می گیرد و یا که حتی ناامیدی و خشم جویده شده ات در این مبارزه سراسر شکست، که حتی می دانی که چگونه است آن حس نامعلوم محکوم به سرکوب را؟
می دانم عشق را خوب می دانی، ولی سرکوب عشق را از ترس نبود نیز می دانی؟ می دانی چگونه است وقتی که به لبخندی شاد می شوی و به صدای خسته ای همه تن نیستی؟
و حتی طاقت من هم کش می آید و صبرم سر، وحتی من نیز لب می گزم از ترس گفتن آنچه نیستی اش در پی ...
و دیر زمانی ست می دانم، خواهم گفت و می دانم که صبح دیگری بر نخواهد آمد از پی اش ...
چه ساده از دست می رویم ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, August 10, 2004

هیر ایز سُ دنجراس، ا وری دنجراس انیمال لیوز هیر، سُ واچ یور سلف اند دونت تیک ایت ایزی، ایت می هیرتز یو!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, August 09, 2004

هه هه ! خدائیش هیچی بیشتر از یه نوک دماغ بالا گرفته با یه فرمت خاص صدقه دادن روابطی نمی تونه من رو منزجر کنه، خدائیش راست می گم
هه هه!
چه باحال میشه وقتایی مثل الان که من میشینم یه جا و سیگارمو روشن می کنم و هی میگم هه هه! اصلا تصویر جذابیه، هی میگم هه هه، هی به یه پک به سیگاره می زنم ، هی دوباره میگم هه هه !
انقدره خوبه، انقدره خوبه وقتی هنوز می تونم بشینم یه جا و اینجوری هه هه بگم، نمی دونین که ... این یعنی من هنوز همون مهرزاد کله خر سابقم یعنی من هنوز همون پسر بچه تخس ام، این یعنی هنوز همون یه جو غرورم به شدت سرجاشه!
تازه از اون بهترش اینه که بین این هه هه گفتنا یهو یاد این می افتم که با لطفی شامل حالم شده که با واژه خوشگل مامانیه دخترای تو خیابون یکی شدم، بعد یهویی هرهر می خندم شایدم اصلا بشه گفت قهقهه می زنم، بعد انقدر باحال میشه بعد انقدر جالب میشه!
هی می گی هه هه بعد پک می زنی به سیگارت بعد یه خط درمیون قاه قاه هم می خندی، انقده خوبه که نگو، نمی دونی که!
تازه از همه بهترش اینه که ... هیچی این یکی از همه بدترش بود ! اگه یادم می افتاد مجبور می شدم بشینم زر بزنم، ولی من که نمی خوام زر بزنم که ، من فقط الان می خوام بشینم سیگار بکشم و هه هه بخندم و بعضی اوقات هم قهقهه بزنم!
پس هه هه ، الان نوبت پک بعدیه سیگارمه ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

زندگی خیلی ساده شده ...
تنها تلاش موجود سعی کاملیه برای نفس کشیدن، بقیه چیزا به تخمم، جهنم که مخم داره ازفکر می ترکه

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, August 08, 2004

زنده جاوید ماند ، هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر، زنده کند نام را !

علامه بی نام قزوینی!

پ.ن:
خب بروبکس گرفتین واسه اینکه اسمتون زنده بمونه چیکار باید بکنین که؟
:دی

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, August 07, 2004

اعتراض را نیاموختیم، هر آنچه بود صبر بود و سکوت ...
صبر ... صبر ... سکوت.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

می دونی حتی منم نمی دونم، تقویمم به تاریخ تو کش میاد و به تاریخ خودم با سرعت نور می گذره، هیچ هفته ای رو نمی فهمم چطور می گذره، مثل یه پلک زدن ساده می گذره، ولی زمان تو برام طولانی میگذره، هرچند که تنها دلیل تند گذشتن تقویم من بخاطر همه فکرایی که به تو می کنم، چرا نمیشه کم رنگت کرد؟ چرا نمی تونم ازت بگذرم؟ چرا انقدر گه همه جوانب همه کوفتی رو می سنجم و باز هم توانایی گفتن ندارم؟ چرا داره اینجوری می گذره؟
دو سه روز پیشا تنگم شده بودم، می دونم از چیه، از همون چیزیه که بهت نمی گم، ولی اگه تو بهش رسیدی حتما بهم بگو، خوبیش اینه که تو مطمئنی که الکی نمی گیش، می دونی که من بهت نمی گم ولی اگه بگیش ...
وای یعنی میشه بگیش؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, August 05, 2004

سرگرمی جدیدی پیدا کرده ام، اسطوره هایم را یک به یک سلاخی می کنم

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, August 04, 2004

وقتی بزرگ شدم یه داستان می نویسم راجع به دو نفر که کل عمرشون با هم دوست بودن، بعد حالا دارن می میرن، و تو اون لحظه آخر که همه زندگیشون داره مثل فیلم جلوی چشمشون رد میشه، می فهمن که تمام مدت می تونستن باعث خوشحالی هم بشن، بهم آرامش بدن، و عاشق هم باشن، ولی هیچ وقت نفهمیدن و حالا ...
با حسرت می میرن!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, August 02, 2004

پلات می کشیم و لال می مونیم ...
دیالوگ هام گم شده!
نگاه می کنیم و نمی بینیم ...
مطمئنی تو ندیدیشون؟
هستیم اما نیستیم
هی ببینم اصلا از اول داشتم؟
پلات می کشم، پشت میز سفید باریک میشینم، با نقشه ها کلنجار میرم، به شماره تلفن های استعلام روبروم ذل میزنم، انگار دارم فکر می کنم، فکر نمی کنم اما، زمان برش می خوره، نیم ساعت می گذره، سرم تیر میکشه، چشام درد می کنن، مانیتور رو نگاه می کنم و چند تا خط کج و معوج روی صفحه رو که گمونم باید تیکه هایی از یه قطعه نه چندان کوچیک باشه، دستمو رو ماوس می ذارم و خط بعدی رو از رو نقشه پیدا می کنم و یه خط دیگه می کشم، انگار یکی یه چیزی می پرسه، نگاش می کنم، لباش تکون می خوره می شنوم نمی فهمم، لبخند می زنم، با تعجب نگام میکنه، بازم لبخند می زنم، روش رو برمی گردونه، دوباره به مانیتور نگاه می کنم، یه خط دیگه ، خط ها بهم نمی رسن، اندازه های خط قبلی رو انگار اشتباه تایپ کردم، پاکشون می کنم و دوباره به نقشه نگاه می کنم، عددها رو چک می کنم، نگام به موبایل ام می افته رو سایلنته،از صبح، به این فکر می کنم که امروز چند تا sms اومد، از کسایی که فکرشو نمی کردم، خیره بهش نگاه می کنم، زمان می گذره یه برش دیگه، سرمو تکون می دم و دوباره اندازه ها رو چک می کنم، دوباره خط ها رو می کشم، اینبار بهم می رسن، یه خط دیگه، داره بدقلقی می کنه، از خط دوم زده بیرون، تیکه اضافهه پاک نمیشه، پاک نمیشه ... نه ذهن من نه اون تیکه خط اضافه نه هیچ کدوم از اون تصویرهای لعنتی
دلم سیگار می خواد، به خودم میام، نمیشه سیگار کشید، از نشدن ها عصبی میشم، از پشت میز پا میشم و تو شرکت راه می افتم، یه لیوان آب جوش می گیرم نسکافه شاید خوب باشه، کارتمو میارن بهم میدن، تکنیسن دفتر فنی شماره 1018، شماره 19، ربطشون چیه؟ نمی دونم، کارته تو هیچ کدوم از جیب های کیفم جا نمیشه، بی خیالش می شم، دوباره به مانیتور و نقشه ذل می زنم، می کشم، تند می کشم، می گن دستم تنده، زمان می گذره ، وقتی یاد نسکافه ام می افتم سرد شده، می برمش آبدارخونه میگم یه چایی بهم بدن، بر می گردم سر میزم، کلافه ام، بازم می کشم، دستم خودش می کشه، من نیستم، من یه جا دیگه ام، اما خودمم نمی دونم کجا، شاید تو خلا ...
نقشه تموم میشه، باید یه دونه دیگه شروع کنم، حوصله ندارم، با مسنجر وصل میشم، نمی خوام با کسی حرف بزنم، نه از این سنخ، زود قطعش می کنم، میشینم با نقشه قدیمی ها ور می رم، حوصله ندارم، کلاس می خواد شروع بشه، برای من نسکافه آوردن، داغه، لبام میسوزن، یاد استاتوس می افتم، نمی دونم از داغی نسکافه اس یا چیز دیگه ولی چشام پر میشه، نسکافه امو می دم یکی دیگه بخوره، کلاس شروع میشه و من رو یه لغت هنگ می کنم، زمان میگذره یه برش دیگه، کلاس داره تموم میشه، باید راجع به چیزی حرف زد که حتی نشنیدم، نوبت من نمیشه، کلاس تموم میشه، اولین کارت زدن هیچ حس خاصی نداره، دید دیده ساده ای میکنه این دستگاه ساعت زنی، توقع انفجار هم نداشتم البته!
خیابون شلوغه و من یاد اون دو تا خط می افتم که بهم نمی رسیدن و اون تیکه خط اضافی که انقدر پاک نشد تا مجبور شدم کل خط رو پاک کنم، سوار تاکسی میشم، از سر کوچه تا خونه پیاده، هر دوتا پله در میون رو دوتا یکی میام بالا، لباسامو در میارم، شلوار می پوشم،سیگارمو روشن می کنم، یه چیزی میذارم گوش بدم، وصل میشم و می نویسم، یه برش دیگه، چرا اون خط پاک نمیشد؟
هنوز تو فکر اینم که او دوتا خط تو بهم نرسیدنشون یه چیز عجیبی بود، هنوز نمی دونم چی...
سیگارم تموم شده، باید یکی دیگه روشن کنم ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

مكث هاي سنگين و طولاني آكنده از روزمرگي، نفس هايي كه به سختي راه باز مي كنند و دست يخ زده اي كه و ...
هه هه ... هم بكش بابا حال نداريم!
دارم به فاك ميرم،‌ به طرز جالبي دارم به فاك ميرم،‌ سه روزه سردرد پدرمو در آورده،‌ زيادي فكر مي كنم،‌ زيادي ... حالا فكر كردن بخوره تو سرم زيادي دارم حرص مي خورم،‌ يكي ديگه داره از دست ميده من دارم حرص مي خورم،‌ خب البته اون داره از دست ميده ولي مساله اينجاست كه اين منم كه دارم از دست ميرم،‌ پس همچين الكي هم نيست حرص خوردنم!
چند وقت مونده به آخر 6 ماه؟ بيشترش رفته بقيه اش هم كم كم ميره شايد هم تند تند

ولي الان بحث اين نيست كه الان اصل بحث سر ِ اينه كه آخه چرا؟
هه هه
مسخره ترين چراي دنيا بودش،‌ يه چرا كه همچين انگاري از بي حرفي بود؛‌ وگرنه باور كن ديگه حتي تعجبمم نمياد چه برسه به چرا
مي دوني حرف زياده ولي حس حرف زدن نيست،‌ هيچ جوره حسش نيست،‌ گمونم دوباره بزنم تو خط kشعر گفتن!
پس فعلا

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

 



تالار اسرار

 Ù‡Ø¯ÙˆÛŒÚ¯

 

کلاغ

 

RadioHead
Fitter Happier