خب می تونین حال کنین من حالم بده، این دفعه اون قلمبهه تو گلوم گیر نکرده، یه چیزی رو سینه ام سنگینی می کنه، نمی دونم چرا ولی همیشه اوضاع روحیم رو جسما حس می کنم، واقعا الان درد دارم، نمی
خوام آه و ناله راه بندارم، فقط دوس دارم بنویسم، حالم بده و فقط دوس دارم بنویسم، قاطی نکرده ام، اصلا قاطی نکردم، فقط غمگینم، غصه امه
یه وبلاگ پیدا کردم خدا ... البته بقیه قبلا پیداش کرده بودن، ویزیتوراش رو هزارتا می گرده گمونم، انقده *شر می نویسه که نگو... می تونی بحونیش یه روزه به اندازه تا آخر سالت حرص بخوری ... لینک نمیدم ضایع است، آخه تازگیا انگار با هر کی حال می کنم رفیق یکی از اونایی در میاد که می خوام بهش لینک بدم بگم داداش کمتر *شر بنویس ... راستی لینک اینو آلما بهم داد، من که عمرا جایی رو پیدا نکنم، گفتم که سنجد یادم رفت بخورم سر سال تحویل!
بدیش اینه که وقتی می خوابم انقدر کابوس می بینم که خوابه کوفتم میشه!
دیشب وسط کابوسم یه اتفاق جالبی افتاد ... من داشتم کابوسمو کارگردانی می کردم، کاملا یادمه که اون وضعیت خودم رو کابوسم موسیقی گذاشتم بعد از ترس مردم ... همیشه انتخابام حرف نداشته ...
همه آشنا بودن توش همه رو میشناختم ولی قیافه هاشون قیافه های خودشون نبود خیلی وحشتناک تر از قبافه های خودشون بود، مشمئز کننده بودن بعد انگاری ومپایر بود یکی ... نمی دونم والله ولی هر چی بود می خواستن کلک منو بکنن و یکیشون از همه بیشتر، فکر کنم یه ساعتی من داشتم باهاش کلنجار می رفتم دستشو گرفته بودم و هی سعی می کردم نذارم اون گازم بگیره یا ناخناشو تو تنم فرو کنه، خیلی ناخنا و دندوناش تیز بود لعنتی تمام دستم تو خواب زخم شده بود
بعدش این دستشو که من گرفته بود و هی کلنجار می رفتیم با هم هی کوچیک میشد، هی کوچیک و شکننده تر میشد، خیلی زشت بود بعدش یهو یه دست دیگه درآورد من محبور بودم با جفت دستاش کلنجار برم ولی آقا خداییش دیگه اعصاب نمونده بود از خواب پریدم ... انگلر رو ویبره بودم ... آی می لرزیدم آی می لرزیدم ...
نمی دونم چرا مخم تعطیل شده، البته خب خسته ام خیلی ولی خسته تر از اینم بودم
به جان خودم اگه این جناب Boss پاش به تهران برسه بخواد نق و نوق کنه، case خرابه رو می کوبم تو سرش دیگه پامو تو اون شرکت خراب شده نمیذارم، راستی محض اطلاع یه سری از عزیزان میگم، همه کسایی که منو میشناسن از قدرت شنوایی من در عجب هستن... به قولی صدای راه رفتن مورچه رو دیوار و از یه فرسخی می شنوم، حالا اگه میشینین اون پشت و انواع و اقسام لیچار ها رو بار من و این بیچاره می کنین و من صدام در نمیاد صرفا به پای کر بودن من و اون نذارین، دلیلش چیز دیگه اس
سنسورام خاموش بالکل ... اصلا از چیزی ناراحت نیستم از چیزی خوشحال هم نیستم، امروز یه 15 دقیقه خوابیدم کابوس ندیدم ، رکوردی بود واسه خودش ... جای نگرانی که نداره نه؟
تا اطلاع ثانوی ... نترسین بابا نمی خوام در اینجا رو تخته کنم ... می خواستم بگم تا اون موقع همه چی به تخمم ... حالا از فردا مسابقه شروع میشه که کی زودتر می تونه رو اعصاب من لزگی برقصه ... فعلا البته به تخمم...
RadioHead گوش کنید تا رستگار شوید
چراغ مطالعه ام امروز شکست
تورنسل دوباره گم شده
عطرم داره تموم میشه پول ندارم برم یه دونه دیگه بخرم، تولدم که خیلی مونده، ولنتاین هم نیست که خودمونو آویزون یکی کنیم واسه امون بخره، هر چند که واسه ما بیلاخ هم تا حالا کسی نخریده چه برسه به عطر
دلم یه پلور گرم می خواد بپوشم عرق کنم بو گه بگیره
ببینم یعنی تو این همه دنیا بجز جانی دپ و سیریوس بلک یه هرزه باشرف دیگه پیدا نمیشه من یه ذره خوشحال شم؟ پس قضیه اون تا سه نشه و این حرفا چی بود؟ نکنه اینم سه شده؟
در ضمن یه بار دیگه نطق بکشی می فرستمت کنار بقیه سابق ها گفته باشم نگی نگفتی... تو رو نمی گم خره... اونو می گم
امروز همه اش مغزم می سوخت ولی الان پام می خواره شاید ربطش تو فرعش باشه
امسال هم یادم رفت سر سفره هفت سین سنجد بخورم شاید هم بیاد ... تقصیر اینا شد انقد عکس گرفتن که من حواسم پرت شد، وگرنه کلی برنامه ریزی کرده بودم
بعدش هم اینکه:
بسیاری از حوادث به دوستی و صمیمیت ختم میشن و از پا در آوردن یه غول غارنشین سه و نیم متری یکی از همین حوادث بود!
آها راستی تا یادم نرفته:
خودت گه ای
شاید مهمترین خوبی اینکه مردم آری ریدن این باشه که اگه فردا کسی ازم بپرسه چرا دیشب نخوابیدی می تونم احمقانه ترین واقعیت دنیا رو بهش بگم به تخمم نباشه که دروغه ...آخه فردا تعطیله!
هیچ کس نیست، هیچ کس هیچ کس ... اذان ادان ادان ... وهم وهم وهم ...
دیوارها به من ذل میزنند شاید اشتیاقی شوم را در پس چشمان سپیدشان فریاد میزنند ... دیوارها میلرزند و همهمه موزون اصواتشان ... آئینه ای شکسته بر دیوار ... عکسی ناکام ... دستهایی به سیاهی نشسته و تسبیحی چوبی ... گلی خشکیده بر میان آئینه و چسبی کدر ... باقی قابی کج ... سر می گردانم که شاید خود را راست ببینم ... همهمه دیوارها ... کف سقف شاید هم سقف و کفی سفید یا شاید دیوارها و مرگ دقایق و شاید چرندیاتی از این دست ...
دیوارها می لرزند ... من از ترس ... اذان اذان اذان ... مردکی عربده می کشد شاید به مدح آن چه من از او خالی ... رفیقی کریمی عزیزی سزاوارِ ... هر کس سزاوار هر آنچه او را ست ... هر کس سزاوار ... سزاوار ...
دیوارها میرقصند ... از هر سو دیواری ... دری بروی دیواری بسته اما ...
همهمه ناموزون دیوارها ... پرده ای لرزان در برابر چشمانم
و من از حجم خود تهمی می شوم
منگم ... از مغزم امروز زیاد کار کشیدم، شاید هم واسه قرصای صبح باشه ... منگم ...
نترس الان خوبم خیلی بهترم ... فقط منگم ... پلکام کش میاد ولی خوابم نمیاد ... حس کرختی شده گی دارم ... انرژی ام خیلی تحلیل رفته گمونم ... شاید هم واسه قرصای صبح باشه
دلم برای یه عالمه حسای قشنگ تنگ شده، دلم واسه یه عالمه خاطره های قشنگ تنگ شده که شاید تو چند هفته خلاصه بشن ... دلم واسه خودت تنگ شده ... ولی دلم برای سایه ام تنگ نشده، پررنگ پررنگه تازه گیا ... شاید حتی ازخودمم پررنگ تر .. دلم واسه یه آهنگ تنگ شده ... نمی دونم چه آهنگی ... دلم واسه یه عالمه سوال تنگ شده ... نمی دونم چه سوالایی ...
منگم... شایدم واسه قرصای صبح باشه
یه رویا وسط این همه کابوس های خواب و بیداریم دارم ... جرم بزرگیه ...
هی انجل من خفه من بیچاره من بدبخت من کم آوردم ... همه اون چیزایی که ممکن بود خوبم کنه با هم ... دیدنت هم بس ام بود که خوبم کنه دیگه چه برسه به اینهمه حرفا ... هی انجل دوست دارم ... خیلی انجل ... خیلی ... اگه نبودی بعید می دونم فردا صبح از خواب بیدار میشدم ... انجل مرسی ... واسه اون بوسه آروم خداحافطی مرسی واسه ضربه های آرومی که به پشتم زدی مرسی واسه اینکه بودی مرسی واسه اینکه هستی ... مرسی واسه عیدی 2000 تومنی ام ... مرسی واسه چشمای خیست ... مرسی واسه گرمی دستت ... مرسی واسه لبخند مهربونت ... مرسی واسه همه حرفات ... مرسی واسه خودت ... مرسی ...
خب می دونی چیه که؟ قضیه همون به جهنم و از این حرفا ... حالا اسرا جونم تو چرا خودتو ناراحت می کنی؟ وقتی من به جهنممه تو چرا جوش می زنی؟ البته من بسی حال می کردم اگه همون کاری رو که گفتی می کردیا :دی ولی حالا که نمی تونی بیخیال شو اعصاب خودتو خورد نکن که عزیزجونم، اونوقت عصبانی میشی من هی غصه ام میشه...
ولی جدی جدیا حالم از این تلاش مذبوحانه ات بهم می خوره، آخه آدم انقدر ضعیف؟ انقدر ؟ آخه آدم انقدر کش شلوارش شل میشه که ماله تو هست؟ :-&
اصلا حال نمی کنم باهات ... حتی در حد یه آدم معمولی که می تونه به راحتی یه مورد جذابی توش پیدا کرد، حتی همونم نیستی، خیلی ناراحتم واسه این یه قسمتش... خیلی ... حیف که خودت نتونستی اون چیزی که می گفتی رو بهش عمل کنی... حیف ... وگرنه چی میشد ...
راستی امروز اومدم یه چیزی اینجا بنویسم واسه تشابه داستانی که می خواستم تعریف کنم با حال و روز تو مجبور شدم فاکتورش بگیرم حتی Draft هم نذاشتمش که بعدا هم دوباره وسوسه نشم بخوام بنویسمش ... خوبیت نداشت ...
خلاصه که، من که همیشه گفتم اینجوریاس که اونجوریاس ...
پ.ن#1:
به جای همه به جهنم ها می دونید چی بذارین که ؟ :دی ( بابا همون به تخمم دیگه!)
پ.ن#2:
راستی امروز دوباره دلم برات تنگ شده بود، این یعنی اینکه داری موفق میشی؟
پ.ن.#3:
امروز با یونی یه نیم دقیقه چت کردم، دل همه اتون بسوزه :دی
پ.ن.#4:
فردا احتمالا با انجل میرم بیرون، دیگه برین از حسودی بمیرین
پ.ن.#5:
اسرا یه کاری کرده، 8-} نمی تونم بگم که...
پ.ن.#6:
ببین من شدیدا دارم وسوسه میشم تو رو add کنم ها، البته دروغ چرا تا قبر آ آ آ ...آ از قبلا پیشا هم می خواستم ولی حالا دیگه داره صدام در میاد، ولی خب ندارم ID تو رو که! :(
پ.ن.#7:
راستی ببینم خودم، تو کوشی پس که؟ هی کامنت میذاری خودت نیستی... به قول این داش لیتی تقیه کردی؟ :دی
من آنچنان سریع رو به انحطاط گذاشتم و چنان سریع تمام شدم که حتی خدایان را هم توان مقابله نبود. قدمهای نیستی را من دویدم . حال بی یار بی غمخوار بی دل بر خاکستر وجود خویش می گریم.
آنچنان تکیه بر باد دادم که گویی کوهی و آنچنان باد گذشت و مرا بر زمین کوفت گویی که طوفانی
چون موری غرقه گردابی، من سوختم به پای همه شب گریه ها و روزلبخند ها من سوختم به پاس همه صداقتها و یکرنگی ها
من سوختم ولی دیگر توان ساختنم نیست
آب در هاون کوفتن کار من بود و دیگر نیست
آب روان بود و من چون کوه سخت و آب رفت و من ماندم و رد پای اشکی سیاه بر چهره ام
این بود احوال من بی تو!
پ.ن.:
والله اینم نمی دونم ماله کیه، اصلا نمی دونم خودم نوشتمش یا یکی دیگه، واسه تاریخ 27 جولای 2003 بود حدودا البته نوشته قبلیش ماله اون موقع است، حالا این ماله هرکیه حلال کنه!
این دیشب به وقت خودمون بهش تبریک گفتم تولدشو، امروز هم به وقت خودش واسه اش اینحا می نویسم
در ضمن:
هر گونه تشابه رفتاری شخصيتی با زرتشت رو کاملا انکار می کنم :دی
حالا که چی واسه ات تولد مبارکی بخوونم؟ عمرا :پی
تازش هم ...
تولد تولد تولدت مبارک ... اصلا يه وقت فکر نکنيا :دی
بپر منو ماچ کن تا صد سال زنده باشی... نه بابا ماچ نکنيا همين بيست و اندکی رو هم زيادی گذروندی :دی
ولی جناب تولدتون خوب مبارک باشه، فقط ببخشید من امروز لوده شدم نمی تونم عین آدم تبریک بگم!
خونه نبودی که وگرنه می خواستم با سه تارم یه تریپ واسه ات تولد مبارکی بزنم خوشحال شی!
نمی دونم یه آدم تا چه حد می تونه به خودش دروغ بگه، البته در مورد تو که شدیدا بهم ثابت شده تواناییه بالایی داری، هر چند که حاضر نیستم دروغگویی هاتو تو واژه شیزوفرنی خلاصه کنم که از بار وجدانش شونه خالی کنی ...
از آدمایی که میان یه سری گل واژه (شما بخونید همونی که باید!) می چپونن تو وبلاگشون و کلی با خودشون حال می کنن که ایول من چقدر خفنم و از این حرفا حالم بهم می خوره، از اون بیشتر از اون احمقایی که میان می خونن و شروع به تحسین و تمجید می کنن، حالا بماند میرن تو یه قبرستون دیگه ای نظرات مخالف رو هم تائید می کنن...سعی می کنم به این فکر نکنم که اینجا هم و ... خب حداقل جای شکرش باقیه که من حس خفن بودن ندارم!
از آدمای بی چشم و رو بدم میاد، از آدمای فراموش خوشم نمیاد، از آدمای بی توجه خوشم نمیاد، از آدمای با ماسک یخی خوشم میاد، از آدمای با قلب شیشه ای خوشم میاد، از آدمایی که می تونن خودشون رو پائین نگه دارن خوشم میاد، از آدمای مغرور خوشم میاد، از آدمای خودخواه بیزارم، از آدمایی که می تونن دو دووزه بازی کنن متنفرم، از آدمایی که هویت ندارن بیزارم، از آدمایی که هر کاری ازشون برمیاد بیزارم، توجه کنین این آخری خیلی مهمه، منظورم آچار فرانسه بودن آدما نیستا، منظورم آدماییه که هر پستی و رذالتی می تونه ازشون سر بزنه حالا به هر بهانه ای، از آدمایی که باعث میشن یه آدم دیگه به گه کشیده بشه منزجرم متنفرم بیزارم .... بعدشم اینکه نمی دونم اینا رو چرا گفتم همینجوری
راستی امروز من نزدیک به 5 دقیقه تقریبا نتونستم نفس بکشم، البته نه 5 دقیقه کامل وسطاش یه جوونی می کندم یه نیمچه نفسی می کشیدم، حس جالبی بود، خفگی نوع مرگیه که من به شدت ازش می ترسم، هنوز قفسه سینه ام درد می کنه، ریه هام وسط راه پس می زدن!
به هر حال جالب بود ...
راستی احساس می کنم مراحل زدن مخ منو خوب داری طی می کنی، امروز دوست داشتم، عجیب بود ... تازه دلم واسه ات تنگ هم شده بود!
راستی دوباره هو من هم add کردمت هم جواب میل رو دادم پس چرا نیستی که؟!
راستی سه باره، اونی که باید می رسید رسید؟ یا من پوست این دکتر رو بکنم؟
راستی چهارباره تو کوشی؟ چرا به من نمی زنگی؟ من دلم برات تنگ شده، update هم که نمی کنی، اسم نمی برم چون می خوای ناشناس بمونی ولی خودت می فهمی که خودتو می گم دیگه نه؟
راستی پنج باره هو با توام ها خب اون شب دیر رسیدیم نشد بهت زنگ بزنم، لال شده بودم بعدشم نمی تونستم حرف بزنم، تو که نگرانی من چمه خب یه زنگ منو بزن من احساس مهم بودن بهم دست بده، البته نزنی هم من فردا بهت می زنگم الان دیگه حالم خوب شده
خب تابلوه که این پست واسه چندین نفره دیگه نه؟
پ.ن.:
راستی تو هم هرچی دلت می خواد فحش بده فعلا که به تخمم هم نیستی
پ.ن#2:
ببخشید به جهنم هم نیستی یا به درک هم نیستی، با هر کدوم بیشتر حال می کنی
پ.ن#3:
دیوونه نشدم ... دیوونه بودم، فقط امروز انگار افسار پاره کردم، اگه شاهد هم خواستین بگین لینک بدم ازشون بپرسین دیوونه بودم یا نه
پ.ن#4:
حال کردم چهار هم داشته باشه از همه مقدس ها حالم بهم می خوره از عددش گرفته تا ...
Leave Me Alone
Natalie Imbruglia
(Left Of The Middle)
I ask you to hold me, but you don't wanna to hold me
It don't work like that
I want you to love me, but you don't wanna love me
I'm losing patience now
Oh leave me alone
Stop asking for more
I'm going home on my own
Oh leave me alone
I'm walking out of the door
I'll make it on my own
Leave me alone
Leave me alone
Leave me alone
Just Leave me alone
You like me to stroke you
Careful I don't choke you, did you read my mind
You say don't be blue
Is that the best you can do
I've lost my patience now
Oh leave me alone
Stop asking for more
I'm going home on my own
Oh leave me alone
I'm walking out of the door
I'll make it on my own
Leave me alone
Leave me alone
Leave me alone
Just Leave me alone
پ.ن.:
آهنگش رو هم خودتون برین پیدا کنین، اصلا هم بهم مربوط نیست اگه باهاش حال نمی کنین، خودم هم حال نکردم ولی گذاشتمش اینجا، حالا چرا؟ به خودم مربوطه ... مشکلیه؟
آدما همیشه دنبال نیمه گم شده اشون میگردن... (ریدن)...
همیشه از کسایی خوششون میاد که از خیلی با خودشون فرق دارن، واسه اینکه این تفاوتها همیشه اولش جذابه، ولی واقعیتش اینه که به نظر من غیر از اینه... نظر من هم بر اساس تجربیات شخصیمه
وقتی یه آدمی با تو خیلی فرق داره اولش جذابه چون نمیشناسیش چون هر کاری و هر چیزی ازش تو رو به هیجان میاره برات عجیبه و همه چی تا اونجایی پیش میره تا به این هیجان ها عادت نکرده باشی، ولی بعد از اون دردسر شروع میشه... اون وقتی که تو دیگه نمی تونی چیزی رو که انثدر باهات متفاوته درک کنی و ....
خیلی بهتره که آدم با کسی باشه که مثل خودش باشه، اینجوری وقتی که اون دوره هیجان انگیز شناسایی تموم میشه(آخه به هر حال آدما هر کدوم یه عالمه خصوصیات باحال دارن، حتی اگه شبیه هم) تازه مرحله آرامش بخش و لذت همگونی شروع میشه، و این اون آرامشیه که هر ارتباطی اگه بهش برسه و بتونه بوجودش بیاره همیشگی میشه، باور کنین راس میگم...
من دو سال و نیم با آدمی ارتباط داشتم که نیمه گم شده ام بودو خب این یکی از طولانی مدت ترین ارتباطها از نوع خودش بود که البته تونسته بود از حماقت دائمی شدن قصر در بره... و بالاخره هم تموم شه(onh v, a;v hgfji ichvhk fhv!)
حالا هم یه نیمه گمشده دیگه دارم که از بخت خوشم دختره، حالا شاید هر دوماه یه بار باشه ولی هست، می تونم به ادامه اش امیدوار باشم...
به هر حال هیچ وقت دیگه دنبال نیمه گمشده ام و از این اراجیف نمی گردم ... می دونم چیز چِتی از آب در میاد...
تازگیا تو معیارهای خودم نمی گنجم، چارچوبام واسه ام تنگ شده، نمی تونم اونی باشم که هستم، شاید زیادی فکر می کنم، همه اش احساس می کنم باید عوض شم، ولی آخه من همینطوری عوضی هم که هستم دوس دارم، ولی انگار نمیشه، می دونی وقتی اینجوریم آسیب پذیریم خیلی بالاس، خیلی راحت میشه شکوندم، حالا شاید کسی نفهمه ولی خودم صدای شکستنمو می شنوم، تازگیا زیاد می شنوم...
احساس می کنم انگار خیلی باید تغییر کنم، تا امروز هیچ وقت نقاب اینجوری نداشتم، فقط اون نقاب سربیه بود که کسی اشکامو نبینه کسی شکستنم رو نبینه ولی حالا ... کاری ازم ساخته نیست، انگار باید نقاب خوشگل تری بزنم، انگار باید یه نقاب پرزرق وبرق خفن بخرم و پشتش قایم شم، معیارهام دارن به خودم ضربه می زنن، شاید بعضی اوقات بهتر باشه ضربه بزنی تا ضربه بخوری، ولی آخه من طاقت ضربه زدن ندارم، می تونم درد رو تحمل کنم ... زیاد، ولی نمی تونم درد رو ببینم، حتی نمی تونم ببینم چه برسه بخوام عاملش باشم، می دونم طاقتشو ندارم...
به یه نقاب احتیاج دارم با یه سری معیارهای عام و یه کلاس خصوصی که اینا رو درست و حسابی بهم شیرفهم کنن ...
نکنه مردود شم ...
خوش دارم ببینم کی جرات می کنه جلو من نطق بکشه بگه از جانی دپ جذاب تر مرد تو دنیا ریده شده، خدایا خیلی مخلصیم الحق که این یکی رو توپ ریدی
پ.ن.:
خداییش تمام معیارهای اخلاقی و غیراخلاقی مورد نظر منو داره، دیوونه نیست که هست، چشما و موهاش سیاه نیست که هست، تریپ نگاه داره آقا آی نگاه داره آی نگاه داره ، هرزه نیست که هست، تازه یه مدت هم معتاد بوده که اونم تازه چون جانی دپِ ایول هم داره، خدایئش خیلی خفنه ها، فقط حیف یه ذره مشکل مسافت داریم، وگرنه 50 درصد ماجرا حله، من که پایه ام!
پ.ن.#2:
ولی خدائیش خوب دیوونه ایه، از اون دیوونه هرزه باشرفا که من کلی دوس می دارم، وای وای وای چشماشو بگو...
پ.ن.#3:
چیه فقط شماها می تونین بیاین واسه نیکول کیدمن ( :-&) و انجلینا جولی و چهار تا جوحه فنچ دیگه ضعف کنین؟!
یه من گفتن از بکار بردن به تخمم پرهیز کنم، به جان خودم همین vomit الاغ گفتش، بهم میگه تازگیا داری لات می شی، بهش می گم خب قبلا هم که من می گفتم ، میگه دیگه تو وبلاگت که هی نمی نوشتی...
خلاصه که قرار شده از این به بعد به جای به تخمم بگم به جهنم یا به درک یا یه سری از همین خزعبلات، می ترسم یواش یواش بجای فحش هم مجبور بشم بگم بد بد بد بعد یکی بپره وسط بهم بگه نکن دیگه بابا تو که کشتیش!
والله!
دستامو گذاشنم رو گوش هام و چشمام رو بستم، پلکهام رو محکم روی هم فشار می دم...
نمی دونم حس غریبی دارم مثل بچگی هام ... وقتایی که کار بدی میکردم و یه گوشه کز می کردم تا مامان آروم دست بکشه رو سرم و باهام حرف بزنه، احساس امنیت می کردم هنوز هم همه چی می تونست مثل نیم ساعت قبلش بشه ...
شاید هنوز هم یه دست مهربون می خوام و صدای آرومی که مطمئنم کنه ... به خیلی چیزها ...
چقدر سخته از بین رفتن خوش بینی ساده کودکی ... در بهترین حالت واقع بینی هم حتی بدترین حالته
ای کاش اونقدر کوچیک بودم که تو بغل مادرم جا میشدم و واسه همیشه همونجا می موندم ... می دونم تنها آغوشیه که هیچ وقت تموم نمیشه ...تنها کسی که هیچ وقت دستها شو از هم باز نمی کنه، همیشه همونطور، اونقدر محکم که مثل جنین دنیاتو پر کنه ...
یه تصویر ... نه عکس که تصویر
حجم سکوت رو با چه رنگی میشه نشون داد، خالیه درون رو با چه رنگی؟
لال شدم باز؟ نمی دونم، از حیرت شاید ... اسم آهنگه چی بود؟ نهال حیرت؟ یه بار حافظ باز کردم و این اومد ... همه گفتن خوبه خیلی خوب ... پس چرا من لال شدم؟ شاید از وحشت ... ترس... نه نه نه کابوسهام صمیمی تر از همه اند لالم نمی کنن... حرفی که مدتها راه گلوت رو بگیره و بازهم نتونی بیانش کنی شاید لالت کنه ... سخنی حرام بر آبگینه ذهنت نقش می بندد ...
وقتی همیشه در حال واگویه کلامی باشی، همه چیز یادت می رود ، سخن به قتلگاه تکرار فرو می رود و آب راکد می شود و می گندد ، حرفی باقی نمی ماند حز آن حرام که بر زبانش نمی رانی ... فراموشی لغات را به بند می کشد ... و تو گنگ می شوی ...
لال لال لال ...
بعضی اوقات پیش خودت فکر می کنی شاید شیفت بهترین راه باشه، دیگه ریسایکل بینی نیست ... نمی تونی و با خودت دلیل میاری ... دلیل بودن دلیل نرفتن دلیل ....
چرا حرف زدن انقدر سخت شده؟ خیلی وقته می خوام حرف بزنم ولی نمی تونم، چرا انقدر سخت شده؟ من یواش یواش دارم از مرز سانسور می گذرم، دیگه دارم خودمو تحریف میکنم،
_هیچ کس نمی تونه تو رو بشناسه من که نتونستم...
_...
شاید همینه، واقعا شاید همینه ... شاید از رمز آلود بودن لذت می برم ... شاید از اینکه هیچ کس به خودش اجازه نزدیک شدن نمی ده لذت می برم
شاید از اینکه همه از نزدیک شدن واهمه دارن لذت می برم ...
یه لذت منفور ... چیزی جدای از لذت ... چیزی دردناک ...
خفه شو دوس ندارم بهم بگی مازوخیست ... من از چیزی که دوست ندارم فرار می کنم ...
همون نقابه یادته که؟ پشت شجاعانه ترین نقاب بعد از نفسی عمیق وقتی نمی تونی بخوابی ...
نمی خوام الکی لاف بیام همچین که انگاری کون دنیا پاره شده من از دماغ فیل افتادم ...
ولی خب این دفعه هیچی نمی گم اصلا ببینم چطور میشه
اگه اونجوری که بخوام بشه که چه بهتر اگرهم نشد که... فقط منو ببخش
واقعا منو ببخش!
دو ... دو شب نخوابیدم
ر ... روی ماهت دیدم
می ... می خوام بیاد بارون
فا ... فال می گیرم اکنون
سل ... صلح خیلی بهتره
لا ... لادن دل می بره
سی ... سیرم دیگر از تو
خیز و با من همراه شو!
میدونی واقعنتش اینه که شاید تا امروز من یه جورایی خاطره ها اونقدر واسه ام خوشایند بود که بی خیال همه چیزایی که می دیدم می شدم
شاید واقعا تا امروز اونقدر ساده خودمو گول می زدم که همه اینا حرفه و همه چیزایی که می گفتی رو به حساب انسانیتت می ذاشتم، اینکه خوب اگه منم بودم همین کارها رو می کردم با هزار یک توجیه که خب همه اشون به طرز وحشتناکی انسانی و وجدانی بود، ولی وقتی می بینم حتی اون قسمت خاطره ها هم که تو گذشته اونقدر برام مقدس بودن اینجوری از هم می پاشن
وقتی حتی اون خاطره ها هم قرار نبوده یکی باشن، وقتی می بینم چقدر دیدن من حرفایی که زدی کارایی که کردی تکراری بودن برات، وقتی می بینم همه اینا فقط یه دیالوگ تکراری بوده که تو از اول تا آخرش رو مثل یه ضبط تکرار می کردی، فقط هر بار نوار تنظیم می کردی که از همونجایی که باید شروع کنه ، شاید حتی فقط 5 دقیقه عقب می زدیش، استفراغم میاد اونم دقیقا رو تو و این همه خاطره که من بهشون ارزش می ذاشتم اونم این همه!
شاید حالا بفهمم که من و تو اصلا شبیه هم نیستیم، اصلا ... خیلی دنیا هامون از هم جداست، اونقدر از هم دوریم که شاید همین مسافت کیلومتری بینمون بتونه جبرانش کنه، من و تو خیلی با هم فرق داریم، شاید حرفایی که زدی اینو نشون نمی داد، ولی یه سری از حقایق از تو حرفا نیست، و شاید من وقتی به تو برخوردم فکر می کردم تو هم مثل من اونقدر احمقی که دروغ نمی گی، نمی تونی دروغ بگی ، و خب حتی شاید یادم رفته بود که آدما دروغ می گن
شاید زیاد به چشمات نگاه نکردم تا بفهمم دروغ می گی ، ولی نه شاید تو با چشمات هم می تونی دروغ بگی ...
من هنوز هم دو تا چشم صادق و درشت می خوام که بتونم بهشون خیره بشم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم آرامش پیدا کنم، هنوز هم دلم همون دوتا چشم رو می خواد تا بتونم باهاشون حرف بزنم
دیگه داری خاطره میشی، و من نمی دونم تا چند وقت دیگه می تونم خودمو گول بزنم، یه خاطره یه خاطره است نه چیزی بیشتر، چیزی که شاید فقط بتونه یه لبخند آروم رو روی لبات بنشونه ، ولی حتی نمی تونه واسه یه لحظه ... هیچی
بهت گفته بودم که از بازی های تکراری خسته میشم، و عمق فاجعه هم اونجاییه که خسته شم، اونموقع یا تو باید اونقدر سعی کنی تا من خستگیم در بره که در توانت نیست، یا اینکه پاشی بری پی کارت، که می دونم این یکی تو رو بیشتر از من اذیت می کنه، نمی دونم چرا دیگه حتی ناراحت نمی شم از اذیت شدنت...
من با خودم یه چیزایی رو تصمیم گرفتم، و بهشون هم عمل می کنم، و مطمئن باش تو هیچ وقت نمی فهمی که دیگه هیچی نیستی، تا وقتی که کاملا نباشی
شاید زیادی پستم که می ذارم اینجوری بشه، ولی قضیه همونیه که اگه هر ارتباطی 100متر باشه، من حتی 99 مترشو میدوم ولی یه متر آخر با تو، و اگر نبود من ازت می گذرم، چقدر خوبه که این همه آدم هست که میشه شناختشون... و مطمئنا هستن کسایی که در ازای هر یه متر یه متر بیان...
هه هه یه زمانی از حاشیه نشینی گفتم، نه نمی ذارم بری تو حاشیه، نمی ذارم بفهمی که رفتی تو حاشیه، هیچ وقت، فقط وقتی می فهمی که دیگه از محیط خارج شدی دیگه حتی تو حاشیه هم نباشی...
تیک تاک نبودت را تاب آور
که هر چه قهرمان ضعیف تر داستان مبتذل تر
ابتذال حقایق و شکنندگی اوهام و داستانهای دروغ
تیک تاک نبودت را تاب آور
سر فرو آوردن همان است که بر مرگت نوید داده اند
همان که اشکهای خونین مادرت را بر سنگفرشهای دروغ بافتند
همان که تصویر روزگاران را بر دل تو نقش کردند
تیک تاک نبودت را تاب آور
یه خودکار برداشتم و یه ۀ کشیدم رو میز، میز خش خش صدا داد و خرده چوبهاش آروم کنارش نشستن...اصلا اینجوریا حال نمی کنم
دوباره دارم سیا بازی در میارم، زندگی به این خوشگلی ... رئیس به این مهربونی، اینهمه دوستای خووب و صادق، اینهمه آدمای مهربون دورت، اینهمه کارای مفرح و سرگرمیهای مثبت، اینهمه حرف حساب، اینهمه آدمای درست و حسابی، اینهمه آدمای خووب خووب... نمی بینی؟ خوب عینک تو شاید بر عکس زدی، از اونوری بزن شاید بهتر دیدی...
دخترای خوشگل مشگل نانازی پسرباحالای تریپ خفن، زود باشید وقتو از دست ندید بشتابید و هرچه سریعتر آخرین مقدار دارایی باباتونو هم خرج کنین، انقدر بخرین که تا ته سال هر روز یه لباس هم بپوشین سال دیگه عید لباس نوهاتون رو جای چوب واسه چهارشنبه سوری آتیش بزنین، اصلا به تخمتون که من اون آقاهه رو دیدم که از سرما یخ زده بود... به تخمتون...
بدویین آخرین لحظه ها رو از دست ندین
بعضی اوقات هم هست که باید خودتو عین همون برگ پاسوری که جدا مونده و می خوای بچپونیش قاطی بقیه ورقا با زندگی بر بزنی...
حتی اگه شده لازم باشه بری پیشواز کسی که ترجیح میدادی نبینیش اونم ساعت 11 شب، فرودگاه
ولی از همه چی بیشتر این یادت نره، یه لبخند ملیح و چشمایی که شادی داره توش موج می زنه، اصلا مهم نیست اگه بغضه داره گلوت رو پاره می کنه، فقط یادت باشه وقتی خواستی سلام کنی قبلش یه نفس عمیق بکشی و قورتش بدی که یهو عوض خوشامد گویی اشکاتو راهی آستر کتش نکنی، می دونی که هیچ توجیهی واسش نداری پس فقط یادت باشه
یه نفس عمیق
یه جفت چشم شاد
و یه لبخند ملیح
احمقانه تر از این نمی تونست وجود داشته باشه که سرصبحی بخوای اون فایل رو بازکنی و ذل بزنی به همونی که میدونی، حالا چشات داره میسوزه نه؟ داری جوون می کنی که اشکات در نیاد، بینی ات تیر میکشه؟ حقته ... تا تو باشی دیگه از این گه خوریا نکنی...
از چی می ترسی ابله، چی اینجوریت می کنه؟ واسه من این دری وریایی رو که به بقیه می گی نگو ... اصلا تو مگه دل داری که بخواد تنگ بشه یا نه؟ عوضی هیجکی ندونه من که می دونم همه حواله به تخمتن، تو الان فقط مشکلت اینه که فکر می کنی باختی، از یه چیزی هم می ترسی، خب بگو از چی و خلاص بگی راحت تر میشیا ... حالا از من گفتن... اه اه اه اه اه اصلا خوشم نمیاد اینجوری چشات خیسه اصلا بهت نمیاد... خب بابا خیلی دلت می خواد زر بزنی ؟ خب زود باش همین الان بدو تا کسی نیومده، الان اینا میان دیگه نمی تونیا... نمی خوای؟ ... نمی تونی؟ ... اه لعنت به تو ... چرا؟ خب اون دو قطره اشک رو ریختن که اینهمه زور زدن نداره ... چیه داری می ترکی؟ چرا خفه خون گرفتی؟ دلت نمی خواد اینجوری بهت بگم؟ ببینم خوبه تو نازکش نداری انقدر دل نازک شدی... پاشو جمعش کن بابا ... این حرفا از سرت زیاده، اصلا به گروه خونیت نمی خوره... می گم که ترسیدی فقط همین، فقط ترسیدی ... جهنم خب نترسیدی ولی لعنتی به خودت تلقین کن که فقط ترسیدی اینجوری یه عالمه از اون حسایی که شدید فعالت می کنه میاد سراغت ... هی عوضی دلم نمی خواد اینجوری ببینمت، واسه خودت دارم همه اینا رو میگم ... ولی هو هو هو فکر نکن حتی یه کلمه از حرفامو پس می گیرم، نه همه اش باشه .... ای که لعنت به تو ... پاشو عرتو بزن سبک شی احمق ... یعنی چی سخته؟ گه خوردی سخته ... باید بتونی ... هی دیگه بسه زور نزن انقدر طولش دادی رسیدن ... زود باش باید بری پیششون ... حالا ورم که کردی دوباره لال شدی بهت می گم...
گاو!
خیلی سخته دیگه هیچ آهنگی یاد هیچ کس نندازتت، یه حس پوچی ناجوری بهت دست میده تو مایه های همینی که الان من دارم، ولی خب فکر می کنم بار نوستالژیکش رو بیشتر کنه...
تازگیا سنسورام اصلا فعال نیست، امروز یه بنده خدایی یه ساعت جوون تا بهم بفهمونه می خواد بکندم، تازه بازم من نفهمیدم که خودش گفت، قبلا پیشا زودتر می گرفتما جدیدا بد سنسورام خاموشن، گفتم بهتون بگم که اگه خواستین چیزی رو بهم بگین بی زحمت همون اولش بگین پیغام و imو pmو پست و کامنت و این حرفا رو بی خیال شین، نمی گیرم اصلا
راستی امروز چهارشنبه سوریه، واسه شادی روح شهدای اسلام صلوات بفرستین...
سیگارمو روشن می کنم و ذل می زنم به آتیش سرش، خووب بهش خیره میشم بعد درگوشش می گم،سرخی تو از من زردی من از تو... لبام میسوزه، قدیم ترا عاشق این بودم که از رو آتیش بپرم، البته به لطف پدر همیشه از تو آتیش رد می شدم نمی شد از روش بپرم، آخه من که اون یارو روسه نیودم که قرار بود با خدا دست بده، ، همیشه عیدها من مژه نداشتم، همه اش سوخته بود، چقدر بوی گندی میداد موهام وقتی همه اشون گِز خورده بودن...
امسال نمیرم بیرون، آخرین باری که رفتم کی بود؟ نمی دونم،
یه سیگار دیگه روشن می کنم و در گوشش می گم زردی من از تو ... لبام می سوزه
بوی گوشت سوخته بهتره یا موی سوخته؟
جفتشون به هیچ دردی نمی خورن
چشاتو باز کن، این چیه تو دستت احمق خاموشش کن می سوزی
نه خاموشش نکن، بذارش رو زمین و از روش بپر...
چهارشنبه سوریه واسه شادی روح شهدای اسلام صلوات
بمب می زنن، من می لرزم، نمی دونم لرزم از سرماست یا از ترس... بمب می زنن،
برف بند اومده، آفتاب دراومده، با دستات چشاتو بخارون، همچین که همه ریمل و خط چشمات پخش بشه تو صورتت، دیگه لازم نیست واسه کسی تو 15 دقیقه خودتو مرتب کنی، عینک آفتابی تو بزن ، هیچکی نمی بینه داری گریه می کنی، آخه برفا آب شده، خورشید نعشش رو تو آسمون پهن کرده می تونی عینک بزنی ، کسی نمی گه چرا...
بمب می زنن...
واسه شادی روح شهدای اسلام صلوات...
من به این نتیجه مهم رسیدم که آدما معمولا یه ذره دیر یادشون می افته بگن گه خوردم... به جان عزیز خودم که می خوام دنیا نباشه... می دونین آخه ما آدما تخمی تر از اون هستیم که با خودمون رو راست باشیم، همیشه اولش عین خر پامونو می کنیم تو گل بعد وامیستیم یه ذره ته دلمون می لرزه که ای بابا نکنه دارم گه می خورم، بعدش با همین ترس ته دلمون ادامه میدیم... آخه می دونین همچین هیجانش واسه امون خوشاینده... بعد یه مدت که میگذره یهو می بینیم ای وای هیجانه رفته و انگار ولی هنوز حس گه خوردنه هست، بعد فکر می کنیم نه بابا اینجوریام نیست حتما جو گرفتتم حس دوره ایه، بعد دوباره بازم ادامه می دیم، اگه یه ذره عاقل تر باشیم تو مرحله اول می کشیم کنار و زیاد هم لازم نیست بگیم گه خوردم آخه هنوز گندش در نیومده، ولی اگه نه که بازم ادامه می دیم، دوباره یه ذره دیگه می گذره دچار حالت به جهنم به تخمم میرسیم و بازم ادامه میدیم، حالا این مدتش چقدر طول بکشه بستگی به آدمش داره... خلاصه که یهو به خودمون میایم می بینیم اونی که واسه اش پامونو کرده بودیم تو گل نیست، یعنی یه چیزی تو مایه های اینکه دیگه گله نیست، بعد یهو بهت میزندمون، اولش همچین به پاهای گلی مون نگاه می کنیم بعد می بینیم ای وای نه انگار گه خوردیم ... بعد یهو پشیمون می شیم، احساس گه خوردن شدید بهمون دست می ده، انقدر که از آروغمون هم بوی گه درمیاد، بعد می رسیم به اون مرحله که می گیم گه خوردم، هی میگیم گه خوردم بابا به پیر به پیغمبر گه خوردم، بعد شروع میکنیم دلیل واسه خودمون آوردن که بابا خوب آدمم دیگه آدم هم که جایزالخطا ... و از اینجور دری وریا... خلاصه که ولی دیگه اصلا مهم نیست این گه خوردنا ... بوی اون گله هم که نمیره هی میریم اسپری خوشبو کننده میزنیم و سعی می کنیم یه مدت فرشته باشیم شاید گه خوریمون اثر کرد، بعدش که می بینیم گه خوریه هم اثری نداره یه مدت می شینیم یه گوشه همون پاهای گلی مون رو بغل میکنیم، بعدش بستگی به آدمش داره که چقدر اینجوری بمونه ولی خلاصه که آخرش آدم یه چیز باحالی داره به اسم فراموشی که همچین گوگولی سربزنگاه میاد سراغشو و یادش میره به گه خوردن افتاده بوده و خلاصه که جوونم واسه تون بگه روز از نو روزی از نو و میریم سراغ گه خوری دیر شده بعدی...
یه حسی بهم میگه باید بمونم نباید برم، و بقیه توی گوشم عربده میکشن برو فرار کن...
خب شاید اونا دلایل خودشونو دارن ولی خب منم دلایل خودمو دارم...
خب اونوقت یعنی چی اونوقت؟
خب من که همیشه تصمیم می خوام بگیرم گریپاژ می کنم، این یعنی اینکه ok هر چی شما بگین ... پا اضافه دارین به من قرض بدین؟
امروز بد تریپ تخمیم یکی بیاد حال منو خووب کنه ، ماشینه گوزیده تو پارکینگه، من می خوام برم بیرون، منو ببر بیرون، نمی تونی من چی کار کنم؟ خب یه 5 بگو مووچم بیا اینجا منو ببر بعد دوباره برو هر غلطی می خوای بکن، اه خب اعصاب ندارم حدلقل یکی بخندونتم، همین دیروز گفتم حالم خووبه ها ریدم دوباره، اه چه بی تربیت شدم من امروز به تخمم، با من تماس بگیر بابا اعصاب ندارم، تخم درد دارم، اگه مثل این مریم گاگولین منظور اینه که حال عصب دارم یعنی همچین دلم دعوا می خواد... یعنی یا دلم دعوا می خواد یا لاو ترکوندن اینجوریاس که اونجوریاس
دایرة المعارف لغت آدما خب خیلی با هم متفاوت، مثلا یکی کثافت واسه اش فحشه یکی دیگه واسه اش لوس بازیه واسه یکی دیگه قربون صدقه رفتن... مثلا واسه من اگه قرار باشه کسی بهم بگه وای تو چقدر گلی احساس می کنم سیلی خورده تو گوشم، البته به آدمش هم مربوطه ها، مثلا یونی و انجل و یکی دونفر دیگه وقتی اینو میگن همچین قند تو دلم آب میشه،
میدونم دارم دری وری میگما ولی امروز اسرا حالش بده نمی دونم کیش مرده... بعدش حالا این غمناکه بعد منم دلم گرفته، بعد یه پستی رو هم خوندم بعد دلم دوباره بازم یه جوری شد
حوصله ندارم، اعصابم یه جور بدی تخمیه، چقدر دوس دارم با یکی دعوا کنم، از اون دعواها که طرفو کامل ترور شخصتیش کنم، که بعدش از زمین قابل تشخیص نباشه، خدا کنه امروز پای کسی رو دم من نره، عواقبش وخیمه
دلم می خواد یه گالن هات چاکلت داشتم می رفتم تو برف وامیستادم، حالا اگه یه آتیش هم روشن بود که دیگه محشر، هی سیگار می کشیدم هی هات چاکلت می خوردم
البته صبح ترجیح میدادم تو بغل یه گوگولی بودم بعد هی از پنجره بیرون رو نگاه می کردم، بعد هی دوباره بغلم می کرد، بعد دوباره یه ذره بعد بیرون رو نگاه می کردم، بعد دوباره بغلم می کرد، بعدش همینجوری تا شب هی برف رو نگا می کردم، بعد شب که دیگه تاریک بود می رفتیم یه جایی آروم باشه رو برفا راه می رفتیم بعد دوباره باز بغلم می کرد.... بعد دیگه نمی دونم بابا مخ من گوزیده پستمم میاد نمی دونم چی کار کنم، اعصاب ندارم... ولی برف رو دوس دارم
امروز بعد از دیدن اولین سکس لایو زندگیم به این نتیجه رسیدم که واقعا یکی از مهمترین اقداماتی که دولت باید مدنظرداشته باشه، ساخت یه خانه عفاف واسه گربه هاست، آخه وسط راهروی ASP که جای کردن نیست بابا جان من
در مرحله دوم هم تاسیس توالت در هر صدقدم اتوبانهای شهره، که دیگه برادران عزیز همون بغل شلوارو نکشن پائین و خاک و خلای شیخ بهایی رو آبیاری کنن... بابا آخه بغل اتوبان که جای شاشیدن نیست، لابد بهت رو بدن حال کنی وسط اتوبان لنگای خانومت رو هم هوا می کنی...
دهَ!
امروز به یه بحث جدید و مهم خواهیم پرداخت ، در این بحث مباحثی بر بحث بحوث بحثات .... ببخشید ... بحت امروز ما شامل مطالب متناقض گفتاری یا همان پارادوکس رفتاری است...
بنا به آخرین کشفیات به عمل آمده از روی نمونه های موجود ما به این نتیجه رسیدیم که بهتره بیشتر از این شما رو در جریان کشفیاتمون نذاریم و به آماده کردن ذهن شما با طرح این سوال که آیا ... با ! متفاوت است و یا اصلا آیا ... بهتر است یا ! بپردازیم
تا مبحث بعدی، بحثتان مستدام
برادران مسلمان بشتابید دوتا کارآموز رو دست ما ورم کرده!
بخاطر پایبندی به مسائل اخلاقی از نشون دادنشون قبل از ازدواج معزوریم...
ولی خلاصه بشتابید که ...
امروز اتاقمو تمیز کردم، همین خونه تکونی و از این حرفا، خسته شده بودم از غرغرهای مامانه، بعدش می دونی چی شد؟ همونی که نباید میشد، یه کوه خاطره که رو سرم هوار شدن، یه عالمه کاغذایی که حالا بی مصرف شدن، یه عالمه حرفای قشنگ و زشتی که روشون نوشته شده بود، یه عالمه عکس، همه اون چیزایی که این همه مدت سعی کرده بودم ندیده اشون بگیرم، نه برای اینکه با به یاد آوردنشون دلم واسه تو تنگ میشه، نه می دونی که دیگه نمیشه، واسه یادآوری تمام لحظه هایی که گذروندم، عکس های تو عکس های دانشگاه، یه عالمه آدم الان تو اتاقم هستن، خودشون که نه ولی انگار خاطره اشون داره دور وبرو پرسه می زنه، آدمایی که نشناختم یا شناختم و گذاشتم خودشونو بیشتر نشون بدن، آدمایی که خودشونو به لجن کشیدن و ... و آدمایی که حتی هنوز هم دلم براشون تنگ میشه، چقدر دلم واسه گیتار زدنای هومن تنگ شده، واسه صداش وقتی دورگه اش می کرد و داد میزد
آهای دشمن عزیز ز سرزمین قصه ها
اگر چه دشمن منی ولی به دوستی سلام
....
راستی کف اتاق رو تمیز نکردم، جارو زدم ولی نشستم، می خواستم خاطره اولین و آخرین حضورت از بین نره...
تو آفتاب گرمی و من آبگیر خستگی
ببین که پیش پای تو، چگونه می شوم تمام
ساعتم هنوز کار می کنه، هنوز هم به وقت تو بیدار میشم
....
من امشب رو هم مثل هر شب با خاطره ها می گذرونم، فکر کنم امشب رو زمین بخوابم، شاید بازم بتونم بوی تنت رو احساس کنم، می دونی کجا می خوابم که؟ بغل کشوها زیر مبل درست روبروی سه تار و گیتار... هنوز یادنه اتاق منو؟ آدم اصلا چیزی رو که یه بار دیده یادش می مونه؟ ...
همونجا می خوابم و فکر می کنم تو بغلمی و داری سرمو محکم رو سینه ات فشار میدی...
خووبه خیلی خوبه... این فکر می کنم دومین باره ، یه بار دیگه هم اینجوری شده بود، عادت ندارم زیاد خودمو داغون ببینم شاید واسه همینه که میشه، این دومین بار بود که خودمو اینجوری کشیدم بالا، دومین بار بود که اینطور حس کردم که سوختم و خاکستر شدم، ولی خووب عادتیه، بازم خودمو می کشم بالا، نمی ذارم اونجوری بمونم، فقط یه ماسک سربی دیگه لازم دارم این یکی داره یواش یواش پشتشو نشون میده، یه ماسک سربی دیگه...
آها راستی تا یادم نرفته بگم، من حالم خووبه ... تو معیار دید سوم شخص جمع کاملا خووبم، بقیه اش هم که به کسی ربطی نداره، همون دید اول شخص مفرد رو می گم...
من همیشه قابلیت خووب شدنم بالاست، هرچند که امروز صدای خنده ام غریبه بود، هرچند که مجبور باشم واسه ... تمام عمرمو با صدای بچگونه حرف بزنم، هر چند قرار باشه به دیوارای سنگی بکوبم، هر چند هر کوفت زهرمار دیگه ای
راستی اون چیزی که تو چند روز آینده به دستت می رسه فقط یه امانته، امانتیه که هر وقت فاصله امون کمتر از یه دست بود باید بهم پسش بدی، حتی اگه هیچ وقت هم فاصله امون کمتر از این نشد، هروقت که دیگه تنها نباشی باید بهم پسش بدی...تنهایی از دید سوم شخص جمع رو میگم
یه پست فرستاده بودم بلاگر انگار قورتش داده، نیستش دیگه، اگه حوصله ام گرفت رفتم فایلا رو نگاه کردم دوباره می فرستمش
دیگه اینکه دارم لاکی هامو می کشم، خیلی وقت بود لاکی ها رو جمع می کردم، واسه یه روز خوب پاکت هایی با 20 نخ سیگار برعکس، حالا دارم میکشمشون، شایدم دارم آرزوهامو می کشم، نمی دونم... بی آرزو بهتره، نه که بی آرزو، واسه ام راحت تره حداقل عینیت آرزوهام جلو چشم نباشن، کمتر بهشون فکر کنم بهتره، البته خوب دیگه اگه فکرام منو می کنن نمی تونم جلوشونو بگیرم...
چند وقت پیشا نشستم خودمو واسه یکی تشریح کردم، حالم بهم می خوره از این کار دردش از تشریح آناتومی بدنت بیشتره، چاقو رو بر می داری و تا ته روحت فرو می کنیش ، دوباره درش میاری و دوباره یه زخم دیگه، خب کاریش نمیشه کرد مازوخیستیه و هزار درد...
راستی دوباره بگم واسه من آدما همه اشون یه دسته ان، منم تو همون دسته ام، پس هیچ وقت دیگه فکرشو هم نکن که من یه دسته ام و بقیه آدما تو یه دسته، ای لعنت به آدما، همه مون از یه تخم و ترکه ایم
راستی هیچ کس پیدا نمیشه یه فیلم خفن به من معرفی کنه؟ یا یه گروه جدید که من تا حالا آهنگاشو نشنیده باشم؟ یا حتی یه آدم جدید که بتونم کشفش کنم؟
راستی یه چیز دیگه هم به دستت می رسه با همون قبلیه، اون واسه خودته، یه تیکه دیگه اش رو خودم دارم،زدمش پیش همون آینه شکسته تو قاب کجش پیش همون آگهی ترحیم و عکس و کپی و تسبیح و شمع و همون دوتا قرص استامینوفن کدئینی که قرار بود حالمو خوب کنه... راستی یادته اون قرصا... راستی من تازگیا همه اش هات چاکلت می خورم، تلخیه خوبی داره شاید به اندازه تلخی همه فراموشی حرفا و احساسات سرکوب شده...
هی آرش تازگیا دیگه اصلا واسه ام کامنت نمی ذاری دقت کردی؟ مطی هم همینطورمینا هم، یا شایدم گذاشتید، نمی دونم حافظه ام تازگیا جفتک می ندازه، مغزم هم که خواب رفته زق زق می کنه نمی دونم شایدم گذاشتین... بازم خوبه تو واسه ام این چند تا کامنت رو گذاشتی انجل ... هر چند که گفتی دیگه ... هیچی نمی خوام بهش فکر کنم، وقتی خودمم نمی تونم تصمیم بگیرم چرا باید از تو توقع اینو داشته باشم که تسلیم تصمیمای دیگران نشی...
هی یونی خبری ازت نیست دلم برات تنگ شده، نمی دونم چرا زنگ نمی زنم! دیگه لال نیستما ولی نمی دونم چی بگم، شاید بهانه کامپیوترتو کردم و زنگ زدم، آخه میدونی میترسم همه اش احساس می کنم ممکنه تو هر سکوتی یهو بترکم، نمی خوام ناله بزنم اصلا نمی خوام...
تو هم که دیگه به تخمم حواله ات کردم، از تیکه هات خسته شده بودم، خووبه که تو هم کلا همه چی به تخمته اینجوری بهتره حداقل لازم نیست توضیح بدم چرا جواب sms رو ندادم
می دونی من هنوزم یه دیوار میخوام، ولی هنوز تصمیم نگرفتم این دیواره عمودی باشه یا افقی، آخه هنوز نفهمیدم که می خوام سرمو بکوبم بهش یا اینکه ترجیح می دم افقی باشه بیافتم روش آخه از این سقوط آزاد لعنتی خسته شدم، بعضی اوقات آدم دوس داره پاش رو زمین باشه حتی اگه قرار باشه اون زمینه سرد باشه...
راستی دوباره بگم خیلی خری که ...
چیه زیاد دارم زر می زنم؟ دوباره فردا میاین سرم هوار میشین چرا رمزی می نویسی چرا معلوم نیست واسه کی نوشتی چرا انقدر جمله نصفه می ذاری... ااااه چقدر چرا شماها می پرسین که من باید جواب بدم، راستی چرا شما ها هیچکدوم از چراهای منو جواب نمی دین؟
ok بابا زیادی دارم می زنم تو خاکی...
فسلخ!
این وقتی بهش اسم کاملم رو گفتم، گفتش : Bitter Beauty وقتی قسمت اضافه اسممو برداشتم گفتش : Glitter Girl وقتی یه ذره دیگه از اسممو که قابل حذف شدن هم بود بهش گفتم گفتش : Beautiful Nightmare ...
فکر کنم این آخری رو بیشتر از همه اشون دوس داشته باشی نه؟
اون بغض لعنتی که راه نفسم رو میگیره و نمیذاره حتی صدام در بیاد... اون حس لعنتی که عین خوره به جوونم افتاده و داره از تو له ام میکنه، ومن همچنان خفه خون گرفتم...
چند ماه از وقتی که گفتم تموم شدم می گذره؟ عجیبه بیشتر از دوماه... و اونقدر طولانی که شاید تو یه دوره دیگه از زندگی ام بوده... تجربه نیستی نبود ...
واسه خودش حسیه، اول می میری، اول همه گریه می کنن، همه ناراحتن، یواش یواش واسه ات شب هفت می گیرن و چهل ... یواش یواش میگذره... و حالا حتی یه خاطره زنده هم نیستم، حتی خاطره فراموش شد...
چشام داره از در میاد از سوزش ... اشکامو قورت میدم، نمیشه اینجا نشست و گریه کرد... چی می تونم بگم اگه ازم بپرسن چته؟ چی می تونم بگم؟ بگم عوض اینکه برم مخ برقعی رو بزنم که سفارش خرید رو قطعیش کنم نشستم اینجا دارم به حال خودم زر می زنم؟ عوض اینکه برم به اون مرتیکه شبانزی زنگ بزنم و زودتر مجبورش کنم حسابا رو تصویه کنه نشستم اینجا، عوض اینکه این پرونده لعنتی طاها رو سرو سامون بدم ... عوض اینکه برم بالا سر این دوتا کارآموز واستم که کمتر از جنده بازیاشون با هم حرف بزنن شاید بعد از دوقرن بالاخره این فایل رو تحویل بدن... عوض اینکه برم سرمو بکوبم به دیوار، عوض اینکه این مونیتور رو بکوبم رو زمین، عوض اینکه نمی دونم هیچی نمیدونم
A Real Chat!
تو: دیگه کتاب هام هم بهم حال نمی دن، قبلاباهاشون زندگی میکردم، با شخصیت هاشون زندگی میکردم،جای اونها فکر می کردم... حالا دیگه اونها هم دوسم ندارن...
من: ما شخصیت های گم شده اون کتابهاییم، همونها که بعد از خوندن کتاب حتی اسم کوچیکشون هم به یاد کسی نمی مونه، واسه همینه که دیگه حتی کتابها هم دلتنگیه ما رو نمی کنن، اونها به شخصیت های اصلی شون افتخار می کنن، اونها که نقابشون خوشگل تره، نه اونها که یا نقابی ندارن یا نقابشون رو اونقدر کم رنگ می کنن که زرق و برق پوچی درون اون اصلی ها رو نداره...
هی انجل تو کوشی تو؟ ببین نبر... اگه ببری خدا رو شاهد می گیرم که می برم، میدونم که اگه آنلاین بشی بهم خبر میدی ولی اگه مسنجر بالا نیومدی فقط اینو بخوون، ببین من هنوزم نمی تونم بهت توضیح بدم که چرا ... هنوز هم ذهنم آشفته است، هنوز هم طولانیه، ولی ... نذار اشکات هدربره، اونقدر ببار تا یه بار دیگه نبری... فقط بخاطر من خواهش می کنم...
همه چیزایی رو که می گی می فهمم خودتم می دونی که می فهمم، می دونم که می دونی... بذار همین یه بار رو من بجای تو تصمیم بگیرم .... نبر، نبر، خواهش می کنم نبر، به کمدت پناه ببر، آره شاید اونجا امن ترین جای دنیا باشه، شاید تنها جایی باشه که کابوسهای زنده سراغت نیان، پلک هاتو نبند، نمی خوام دستخوش کابوسهای خواب آلوده ات بشی، چشمت رو به در خیره کن، اونقدر به تاریکی ذل بزن تا اون شکلای نامفهوم رو ببینی به رنگ همون نقاشی هات... اصلا نه پاشو ، پاشو و نقاشی بکش، از همون نقاشی های یه رنگت که من رو دیوونه می کنه، این یکی رو فقط برای من بکش، نه نه نه اصلا هر چند تا خواستی بکش برای هر کس که خواستی، و اگر کسی نبود فقط برای دیوونه کردن من بکش....
هی انجل نرو نبر می دونی که فقط با تو حرف می زنم ، می دونم که می دونی ، بهت گفتم تو دگردیسی پوسیدم، هیچ وقت از پیله در نیومدم، به هیچ شکلی... حتی بی شکل ... هنوز دارم تو پیله دست و پا می زنم و هر روز ناتوان تر، تنها دلخوشی من آخه تو بودی لعنتی، مگه آدم چند تا نیمه گم شده پیدا میکنه که بخواد از دستش بده؟ چرا فکر می کنی باید کاری برای من کرده باشی تا دوستت داشته باشم، تا برام مهم باشی، واقعا نمی فهمی همین صرف وجودت صرف بودت برای من همه چی هستی، هر چند ندیده که شناخته؟
می دونی اگه نباشی من دیگه نمی تونم راجع به گوسفندا حرف بزنم؟ می دونی اگه نباشی من دیگه هیچ بغضی رو نمی تونم خالی کنم؟ می دونی اگه نباشی من دیگه نمی تونم بی یاد نقاشی های یکرنگ تو هیچ منظره ای رو نگاه کنم؟
می دونی اگه نباشی من می مونم و حسرت هزار حرف ناگفته؟
می دونی دلم برات تنگ شده؟
می دونی نگرانتم؟
می دونی از بین همه این آدمای لجن دور و برم این حس امن بودن توِ که آرومم میکنه؟
نبر بمون فقط بخاطر من ... خواهش می کنم...
دوست دارم باور کن خیلی ... خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونی باورش کنی ... هی انجل به من زنگ بزن می ترسم هجوم حضورم آزرده ات کنه، خودت بهم زنگ بزن، باید باهات حرف بزنم ، باید ببینمت، این نه از اون بایدهاست که اجبار تو رو شامل باشه، این از اون باید هاست که نیاز من رو فریاد می زنه...گفته بودم نه؟
منتظرتم...
من یه آدم روشن فکرم، هر هفته حداقل یک کتاب رو به طور کامل می خونم، به خدا اعتقاد ندارم، هر چی موسیقی خفن هم بگی گوش می دم، دست به قلمم هم خوبه، به عشق و این خزعبلات هم اعتثاد ندارم، داد و فریاد عدالت و تساوی انسانهام هم گوش فلک رو کر می کنه، هیچ حسادتی هم تو نیست، خیلی راحت می تونم ببینم که کسی که دوسش دارم داره یکی دیگه رو می کنه، به هر حال آدمه و مختار، تا اونجایی که بتونم هم به همه اینهایی که هستم دامن می زنم،خب حالا که چی ؟ بعدش چی ؟ تو حالا واقعا می خوای با همه اینا چی کار کنی؟ فقط باید بپذیری که من یه روشنفکر به تمام عیارم....
من یه آدم کاملا نرمالم، هیچ چیز نمی تونه اونقدر ناراحتم کنه که از زندگیم دست بکشم،یا اونقدر خوشحالم کنه که از خود بی خود بشم، به راحتی می تونم هر کسی رو دوست داشته باشم صرف انسان بودنش و طبق آموخته هام به همه احترام بذارم و ته دل همه رو ریشخند کنم، من یه آدم کاملا نرمالم، غذا می خورم، می خوابم، می خندم، حتی بعضی اوقات گریه هم می کنم، و این نشون میده که من یه آدم کاملا نرمالم، خب حالا که چی ؟ بعدش چی ؟ تو حالا واقعا می خوای با همه اینا چی کار کنی؟ فقط باید بپذیری که من یه آدم نرمال به تمام عیارم....
من یه آدم عقده ای ام، عقده هام تمومی نداره، من حسودم، من با یه اتفاق ساده ممکنه بخوام خودمو بکشم یا از خوشحالی به خودم بشاشم، من نرمال نیستم، من روشنفکر هم نیستم،خب حالا که چی ؟ بعدش چی ؟ تو حالا واقعا می خوای با همه اینا چی کار کنی؟ فقط باید بپذیری که من یه عقده ای به تمام عیارم....
اسرا تازگیا اصلا منو دوس نداره، همه اش من غصه امه هی هم بهش می گم دوسم نداری بهم می خنده جواب سربالا میده... امروز یه عالمه status واسه اش گذاشتم دلش به رحم بیاد هیچیش نشد، بازم آخرش همچین دوسم نداشت، خوش اخلاق بوداا آخه اصلندشم نمی تونه بداخلاق باشه که... ولی دوسم نداشت خودم دونسته بودم... آخه من که دوسش داشته بودم بعدشم که به حرفشم که گوش کرده بوده بودم که تازه اشم اولشم که پستم رو بهش نشون دادم که یه وقت عصبانی نشه بگه چرا اینو گذاشتی... ولی بازم امروز دیگه اصلندشم بهم نگفت مهرزادم تازه اشم بهم هم گفت با پشت دست میزنم دهنت انگشترم جاش بمونه...
بازم خووبه حداقل هنوز وبلاگمو می خوونه، هر چند حتما اینم بهش عادت کرده وگرنه منو که دیگه انگار دوس نمی داره... :(
پ.ن.:
نمی دونم کدوم خریه دو ساعت پشت خط تلفنه ... عوضی قطع کن سرعتم پائین اومده X(
امروز با همین رنو گلی پووووووز یه پراید سبز رو زدم حالی بردم نامعلوم... باور ندارین از مریم بپرسین همین بغل دستم نشسته بود خودشو خیس کرده بود ...
پ.ن:
بدیش این بود که بعد از اینکه قضیه تموم شد من تازه یادم افتاد ای وای قیافه این چقدر آشنا بود ... البته اون منو نمیشناختا به قیافه مطمئنا ولی خب اگه زودتر یادم افتاده بود میزدم بغل ازش می پرسیدم همونیه که من فکر می کنم یا نه... بعدش یه سوال و کلی حرف باهاش داشتم...
هر دو چشمت را به خرچنگ قلبت بدوز، چشمانت را بدران تا همه تپش هایش را کامل ببینی، خب ... ترسیدی؟ خرچنگت پا پس می کشد، بی آنکه بداند چرا و باز می گردد از حس نیازی که وادار به زخم زدن به خویشش می کند؟ دوباره پس می کشد و دوباره باز می گردد، مسیری تکراری ... نه می ماند نه می رود...
خب ... خوب دیدی؟ بخاطر سپردی؟
خب... این همان عشق است... می گریزد و باز میگردد... به اشارتی... شک نکن... عاشق شده ای ...
من الان طبیعتا بابد شرکت باشم ولی خب نیستم دیگه... ولی میرما نترسین!
خب یه ذره دیر بیدار شدم بعدش دیدم دلم میخواد یه جوری برم 8 برسم حالا هم نشستم داره با وقت اضافه ام لاس می زنم...
گفتم یه پست هم بفرستم ریدیف شه!
احساس کردم اگه اینو نگم ثابت نمیشه که چقدره من موجود جوگیری ام!
هنوز هم تو شبهات اگه ماهُ داری
من اون ماهُ دادم به تو یادگاری
به خدا الان این اتاق بغلیا دارن اینو گوش می دن بعد ما هم یهو بغضمون شد دلم پوسید شایدم ترکاش صدا کرد بعدش دیگه گفتیم بنویسیم لال از دنیا نریم...
ولی واقعا ها
هنوز هم تو شبهات اگه ماهُ داری
من اون ماهُ دادم به تو یادگاری
...
والله من تو کار این ملت موندم امروز تو لیستم دو نفر nبار پشت سر هم اومده بودن... یه ip آدرس 5بار یکی دیگه 6 بارپشت هم تکرار شده بود!
یه قرصی چیزی می پرسم تو یکی از پست های آینده ام میذارم یکی از این دفعه ها که اومدین ببینین بخورین شاید خووب شین!
پ.ن.:
وبلاگ من معمولا چهار بار در روز آپدیت میشه زیاد خودتونو خسته نکنین هی هی هی بیاین ... اون چهار بارشم اصلا معاوم نیست کی باشه
:دی دی دی ...
امروز وقتی رفتی یه حس بد تنهایی یهو جاتو گرفت، نمی دونم چرا یهو انقدر دلم می خواست نفهم بشم و بندازمت تو معذوریت که بمونی، وقتی بودی یه حس خوشی داشتم ولی وقتی رفتی اون خلا لعنتی یهو گلومو گرفت ... بقول اون که بهم میگفت مهرزاد چرا کش میای... نمی دونم عجیب بود ...
پاکش کردم، حتی جاش هم نموند... deleteاش کردم... نمیشه برگردوندش، از حافظه ام هم می ره... ولی نه به این زودیا گمونم...
هر چند زود خیلی زود ... چون می خوام که یادم نمونه حتما یادم میره...
ما آدما بد موجودات غریبی هستیم ها ... چه راحت می تونیم دروغ بگیم ... و چه راحت می تونیم واقعیت رو نگیم... تو چه راحت دروغ گفتی و منم چه راحت واقعیت رو نگفتم!
من همیشه گفته بودم هنرپیشه ماهری ام، نقاب یخی خیلی خوب بهم میاد... فقط بوی لجنی که از این قضیه در میاد داره حالمو بهم میزنه... بوی استفراغی که از خودم میاد بیشتر...
در ادامه اون پست که قبلا نوشته شده بودمش لازم می دونم اضافه کنم:
خب ببین یه کلام به خودم میگفتی بهتر بود اصل قضیه رو ها... دیگه چرا انقدره خودت رو به زحمت انداختی که بخوای اینهمه دری وری سر هم کنی که تازه اشم من که نفهمیدم بیچاره خدا بهت رحم کرد این مامانه بهم فهموندشون ... یه کلام بهم میگفتی آقا جوون اینجوری خب اونوقتش من ناراحت نمی شدم که ولی الان خب ناراحت شدم...ولی خب بازم بی خیال به تخمم اصلندشم... ولی ای کاش حداقل دروغ نمی گفتی ... آخه خودت که دونسته بودی دروغ خیلی دیگه بده باعث میشه حتی آدم خری مثل من هم نذاره چیزی مثل سابقش بشه...
تا سپیده دمان به نغمه هایم گوش خواهی سپرد؟
تمام روز را در حسرت سرودن بیتی گذراندم
و در آغازین ِ شب همه سرودهایم به یکباره سراغم را گرفتند
و من در حسرت نوشتن در هجوم یکباره شان گم گشتم
و حال چیزی از من نیست بجز چند نغمه نخوانده و شاید هم خوانده و نشنیده...
لبهایم را از هم خواهم گشود تا نغمه سر دهم ، اگر صدایی باقی...
اگر صدایی باقی، نغمه های من تا سحرگاهان مهمان تو خواهند بود
افسوس که هجوم سکوت نغمه هایم را خواهد شکست...
تا سپیده دمان تن به نوازش دستان خسته ام خواهی سپرد؟
اگر خونی در رگانم باقی باشد، این نوازش ها مهمان تو خواهند بود تا سحرگاهان
افسوس که انجماد رگانم توان دستانم را خواهد ربود...
تا سپیده دمان مرا به نغمه ای مهمان کن و دستانت را به مهمانی تن من بیاور، بی دعوت
می دانم که هجوم سکوت و انجماد رگانت توهمی بیش نیست
تا سحرگاهان مهمانم کن... تا سحرگاهان...
عجبا عجبا عجبا ...
چه گیری کردم من یه وقتایی هم هست که فکرام منو نمی کنن بعد مردم میان با فکراشون منو میکنن... این مامانه رو میگم... یه کاره یه چیزی گفت الان من تو کف ام، زیاد هم بیراه نگفتا امکانش هست ... نمی دونم والله اگه واقعا راستکی باشه حرفاش من خیلی کودن تر از اونم که فکر می کردم...
اااااا.... بابا ایول چی گفت... ااااااااا من واقعا دیگه از سادگی دارم به کودنی میزنم...
چرا من هیچی رو نمی گیرم پس که؟
اااااااااااا.....
خب آره شاید من دیوونه... شاید من خیلی دیوونه ... شاید من اونقدر دیوونه که حتی احساساتم رو هم سانسور می کنم، شاید من اونقدر دیوونه که جای اینکه خودمو بکشم و خلاص دارم خودمو زجرکش می کنم... شاید من اصلا اونقدر دیوونه که انقدر...
ولی خب بازم این دلیل نمیشه...
این دلیل نمیشه که بخوای توی یه ثانیه کج و معوج از زمان مسلخ ام کنی... این دلیل نمیشه که بخوام تو یه لحظه کور با یه چراغ بیافتم دور شهر و نبال آدم بگردم...
اصلا نمی فهمم چرا مد شده همه راه می رن به آدما دری وری میگن... بابا اگه آدم آدم باشه شرف داره به همه اسمای جورواجوری که به هم می دین... چرا رو آدم بودن یه اسم دیگه میذاریم ؟ چرا ؟ چرا واسه اش اسم پیدا می کنیم؟ چرا وقتی می خواین بگین یکی آدم نیست میگین آدمه؟
مگه آدم همونی نیست که یه سری ارزش تو خودش داره؟ پس چرا به آدمای بی ارزش می گیم آدم؟ ببینم اینم یه بخشی از روشن فکریه؟ همینه؟
خب آخه چرا وقتی از آدم بودن دوور میشیم به خودمون می گیم آدم؟ بابا یکی جواب این همه چراهایی رو که من اینجا میگم بده... هنوز نتونستم همه اشون رو بشمرم...
...
خب گیرم من دیوونه، باید ولم کرد به امون خدا؟ گیرم من چرت گیرم من خل ... ولی اینجوریه؟
گیرم من دیوونه تو چرا خودتو سانسور می کنی؟ گیرم .... نمی دونم....
شاید هم مشکل از منه که به قول یارو میگه خودتو تو یه ابهام باقی میذاری...
ولی چرا خودم همچین حسی رو ندارم؟
نمی دونم ... خب آخه دیوونه ام من دیگه چیزیم به آدمیزاد نرفته...
شایدم این یاروه واقعا درس میگه شاید همین که من میذارم تصمیم آخر هرچی هر کی می خواد باشه واسه همین هم اینجوری میشه... نمی دونم
ولی ...
من همچنان بیدارم...
و همچنان کابوسهای زنده ام جلوی چشمام رژه میرن... و همچنان هم دارم به حماقت خودم می خندم...
تازگیا هر وقت تو آینه نگاه می کنم یه پوزخند غریبه می بینم که سنگینیش حتی از این خوابی که پشت پلکام جمع شده بیشتره... تازگیا هر وقت کنار پنجره اتاقم وامیستم احساس می کنم مهتاب ازم رد میشه سایه ای پشت سرم نیست، شفاف نشدم شاید کم رنگ شدم...
بالاخره نفهمیدم انتظار آدم پیر می کنه یا میکشه... هرچند که به هرحال هیچ کدومش شامل حال من نمیشه... ولی خووب بود می دونستم
یکی گفته بود که حماقت تنها چیزیه که در انسان انتها نداره یا یه چیزی تو همین مایه ها آدم معروفی بود اونی که گفته بود ولی یادم نیست کی بود ... شایدم فقط یه رهگذر اینو گفته بود و رفته بود شاید اصلا آدم مشهوری نبود ... رو پیشونی ام یه چیزی نوشته انگار که فقط تو آینه دیده نمیشه ... یه چیزی تو مایه های خره بی خیالش بابا یا یه چیزی تو همین حدود نمیدونم آخه هنوز نخووندمش...
امروز واسه اولین بار نشستم با خدا درد دل کردم ... عجیب بود هیچ حسی بهم نداد فقط دوباره اون خالیه توم اونقدر پرم کرد که نفسم در نمی اومد...
احساس می کنم مغزم خواب رفته ، زق زق می کنه تیر می کشه ولی بیدار نمیشه...
امروز یکی هرچی دلش می خواست بهم گفت و من ککم نگزید... مهم نبود ... و امروز یکی چیزی رو که باید به من میگفت چنان داد زد که می ترسم تو خیابون هم هر کی منو ببینه بهم بگه هو یابو چرا حالیت نیست ...
اینبار فکر می کنم جنا تو سرم عزا گرفتن صدا هق هق شون تمومی نداره شاید هم دارن دسته می برن آخه صدا سنج و طبلشون سرم رو پر کرده...
من سرم درد میکنه سیگارم تموم شده و به شدت هم سیگار می خوام...
یه جور ناجوری از نقش دوم بودن خسته شدم ... از نقش اول جلو دوربین رفتن هم بدم میاد... اگه نقش اولی هست جلو دوربین نیست نباید باشه هدر میره ضایع میشه داغون میشه ...
از سایه هایی که شب و روز تعقیبم می کنن می ترسم ... هیچ کدوم سایه من نیستن ... کم رنگ تر از اون شدم که بخوام سایه داشته باشم ازاین سایه های غریبه می ترسم...
چقدر دوست دارم اندازه یه عمر بخوابم... الان بخوابم و دیگه چشامو باز نکنم ...
خسته ام خسته ام خسته ام فقط حیف که خوابم نمی بره ...
خسته ام و حیف که حتی خوابیدن آرومم نمی کنه... خسته ام وحیف .... بی خیال...
یکی بیاد اشکای منو پاک کنه ... دستام خسته شدن... بغلم کن بذار بخوابم...
چقدر از متجاوز بودن بدم میاد و حالا یه متجاوزم ... حالم از خودم بهم می خوره... ای کاش می شد استفراغ کنم شاید بهتر می شد...
یکی بیاد اشکای منو پاک کنه
آره خب بعضی اوقات هم مثل همینا فقط دم پنجره وا میستی و عین جغد ذل میزنی به شب و به این فکر می کنی که حالا شد 59 ساعت که نخوابیدی بعدش به این فکر میکنی که خب چشاتم میسوزه داری میمری هیچکی نیست یه نخ سیگار واسه ات روشن کنه بده دستت یا حداقل زنگ بزنه بهت بگه هو خره ... بعدش فکر می کنی حالا واقعا ارزششو داره؟ .... بعد یه پوزخند تحویل خودت میدی
بعدش بازم پا میشی میای پای کامپیوترت این دفعه ولی دیگه از قبل وصلی به نت، صفحه وبلاگت هم بازه
شروع می کنی نوشتن
آره خب بعضی اوقات هم مثل ....
آره خب بعضی اوقاتم مثل همون پائینیه فقط موزیک متنش فرق داره...
On a dark desert highway, cool wind in my hair
Warm smell of colitas rising up through the air
Up ahead in the distance, I saw a shimmering light
My head grew heavy, and my sight grew dimmer
I had to stop for the night
There she stood in the doorway;
I heard the mission bell
And I was thinking to myself,
'This could be Heaven or this could be Hell'
Then she lit up a candle and she showed me the way
There were voices down the corridor, I thought I heard them say...
آره خب بعضی اوقات هم Dido میذاری و رو تختت دراز می کشی و یه هری پاتر بر میداری و شروع می کنی به خوندن ... بعد اون اشکای بی مصرف لعنتی شروع می کنن به اومدن...
دیدی هیچ کدوم از حقه هات نتونست جلو اشکاتو بگیره حتی هری پاتر ...
بعدش پا میشی میای پشت کامپیوتر میشینی وصل میشی اینترنت صفحه وبلاگتو باز می کنی و توش می نویسی
آره خب بعضی اوقات هم ....
امروز داشتم به شدت به خودم فکر می کردم، جدی میگما و این خیلی عجیبه چون من معمولا فکرام راجع به خودم می کننم اصلا من کاره ای نیستم، ولی اینبار در کمال تعجب خودم داشتم راجع به خودم فکر میکردم، احتمالا نشونه وخامت اوضاعه...
داشتم به این فکر می کردم که واقعا کجای کار می لنگه؟ چرا پس اینجوری؟ وقتی چیزی صمیمانه شروع میشه چرا باید با یه سری پس زدنها و حماقتها و سوء برداشتها اینطوری کدر شه؟ و چرا من تو همه صحنه های زندگیم رد پای تکرار رو می بینم...
واقعا چرا همه چی برام تکرار میشه بدون اینکه شرایط همسانی براشون وجود داشته باشه؟
زمانی حرفی زده میشه و جوابی که در قبالش داده میشه خیلی دور تر از منظور تو از آب در میاد، و از اون جوابهاییه که واسه ات مسوولیت درست می کنه، بعد از چند وقت هم این مسوولیت حتی رنگ خوشایند درگیرتر شدن رو به بار میاره، منظورم از درگیری دعوا نیست، درگیر جریان شدنه، چیزی مثل رودی که تو رو با خودش می بره ناخواسته ولی بعد از چند وقت تو هم از رفتنت با رود لذت می بری و برات خوشایند میشه وبقیه ماجرا...
تو راحت تو جریان می افتی حالا شاید هم راحت نه ولی به هر حال می افتی و ادامه میدی... و درست وقتی که داری ادامه میدی رود خشک میشه، میدونی اولش جا می خوری میگی ا چرا اینجوری شد پس، بعد دوباره بر می گردی به خودت می بینی خب تو راحت می تونی تو خشکی هم حرکت کنی ...
بی خیال رود و خشکی برم سر اصل قضیه...
آره خلاصه اش که داشتم به این فکر می کردم که همیشه صحنه های تکراری زیاده...
...
واسه ام هضم آدما همیشه سخت بوده هم خودشون هم افکارشون، شاید حتی هضم خودم برای خودم سخت بوده...
داشتم به این فکر می کردم که چرا همیشه از چیزی که شروع میشه پایانشو سعی نمی کنم خودم بسازم، اصلا درسته اینجور تن سپردن به جریان؟ هر چه پیش آید واقعا حالا خوش آید؟
چرا همیشه برای جلوگیری از بعضی چیزها سعی می کنم تن به جریان بدم بعد این جریان یه جاهایی خودم رو غرق می کنه؟
یه کاری می کنم و بد برداشت میشه، یه کاری میشه و من کمک می کنم که حسی رو که خودم داشتم از برداشت بدی که نسبت به عمل من صورت گرفته القا نکنم، باز هم سوءبرداشتی میشه، و می بینم که چه موضع حقیرانه ای رو انتخاب کردم برای خودم در قبال کمکی که می خواستم بکنم... مجبور میشم کلی حرف و عمل رو سانسور کنم تا دوباره سوءبرداشت نشه، این دو طرفه بد میشه...
هم سوءتفاهم نتیجه بخش بودن عکس العمل رو بوجود میاره هم من رو از یه بازی خسته میکنه... البته شاید مشکلش تو خودم باشه که هر جا پای این وسط اومده که مجبور به خودسانسوری بودم زود خسته شدم...
هیچ بازیی اونقدر برام جذابیت نداره که بخوام تا ابد توش بمونم و خب شاید این هم یکی از مشکلات من باشه که اصولا اهل اعتراض نیستم...
یکی دیگه از مشکلاتم اینه که توقع ام زیادی بالاست نمی دونم چرا ولی همیشه فکر می کنم اگه من می فهمم پس بقیه هم باید بفهمن و خب این غلطه تو این منظوری که من از فهمیدن دارم غلطه منظورم علامه دهر بودن نیست منظورم دقیق بودن توی روابطمه...
به نوعی هیچ وقت این اجازه رو نمی دم که تو رابطه با من کسی احساس سرخوردگی ناراحتی یا هر چیزی بکنه، معمولا کوچکترین تنشهای داخلی تو طرف دوم ارتباط رو می بینم، شاید حتی زیادی حساس باشم... این توقع زیادیه که من فکر می کنم پس دیگران هم باید اینجور باشن و اگر نیستن من اعتراضی نمی کنم...
آخه اگه اینجور نباشن یعنی جزو گروهی به حساب نمیان که واسه من جالب باشن پس احتمالا این واکنش طبیعیه منه که هیچ واکنشی نشون نمی دم، و می ذارم یه سیر ملایم ادامه پیدا کنه تا راحت تر بتونم کم رنگ شدن ارتباط رو تحمل کنم...
دوباره یاد حرف نرگس افتاده بودم امروز که گفته بود مهرزاد انقدر هست که فکر نمی کنی یه روز نباشه واسه همین خطرناکه چون وقتی نیست آدم گیج میشه... البته من هیچ وقت الکی نیست نمی شم، قسم میخورم که اینجوریا نیست ولی خب حتی صبر ایوبی من هم یه حدی داره... وقتی به حدش برسه بازی دیگه تموم شده...
همیشه از رفتارهای ناخالص خوشم نمی اومده و امروز داشتم به این فکر می کردم که چرا اکثر تجربیاتم ناخالص بوده... همه چی دو پهلو.. همیشه جای این بوده که در عرض یه ثانیه همه چی بشه هیچی یا هیچی بشه همه چی...
نمیدونم امروز تو خودمو خیلی گشتم، نمی دونم چرا اینجوریه، اگه مشکل از منه پس اینای دیگه چی میگن؟ اگه مشکل از من نیست پس چرا اینجوریه...
واقعا فکر میکنم احتمالا یه چیزی یه جا قاطی داره ... چون اکثر چیزای اینجوری دور و برم با یه ملودی آرووم همیشه برام تکرار میشه، فرقی نمی کنه طرف مقابلم چی باشه یا کی باشه... از بهترین ها تو معیار معمولی همون چیزی رو دیدم که از بدترین ها...
واقعا نمی دونم هر چی خودمو گشتم نتونستم جواب پیدا کنم...
به یه چیز دیگه ای هم فکر کردم... فکر کردم شاید بهتر تو بعضی روابط احمقانه ترین رفتارها رو بکنم با معیار خودم البته احمقانه ترین...شاید بتونم جواب بهتری بگیرم، یا حداقلش اینه که بتونم آخر چیز ها رو خودم درست کنم... اینجوری شاید این حالت خستگی ام از بین بره...
شاید اگه تا امروز هم این کار رو نکردم یکی از دلایلش این بوده که از اینکه احمق فرض شم لذت میبردم، آخه وقتی تو احمقی آدما بیشتر اونی هستن که واقعا هستن بیشتر میتونی ببینیشون شاید حتی بیشتر از اون چیزی که خودشون از خودشون می بینن.. آخه تو احمقی پس نمی فهمی پس خیلی از حصارها از روشون برداشته میشه، ولی احساس می کنم این قضیه دیگه داره خسته ام میکنه ، آخه آدما معمولا هر چقدر هم که کامل به نظر بیان در نهایت وقتی به ته اشون میرسی یه جورای بدی پوچ به نظر میان وقتی اون نقاب چیزی که می خوان تو تصور دیگران باشن رو از صورتشون بر می دارن و اون چیزی که هستن و ازش فرار میکنن رو میبینی چیز چندان جالبی نیست یعنی اصلا جالب نیست، نمی دونم، شاید ترجیح میدم از این به بعد آدما رو اونجوری که می خوان باشن ببینم، شاید دوست دارم منم قاطی بازی شم، شاید از فردا منم بخوام نقاب بزنم ...
ولی فکر کنم دیگه خسته شدم از دیدن خود آدما، هر چند که با دیدن خودشون احترامم بیشتر جلب میشه حتی اگه ابله و احمق باشن، ولی فکر کنم دیگه داره وقتش میشه که معیارهای احترامم رو با معیارهای دیگران تنظیم کنم، نه فقط این که یه تجدید نظری تو کل معیارام داشته باشم...
راستیتش اینه که شایدم می خوام بیام رو سطح تا دیگه لایه ها رو نبینم، این داره اذیتم میکنه، ناخالصی ها داره آزارم میده، و خب می دونین دیگه آزار بردن درسته تو خوونمه ولی خب با شیوه تخماتیسم زندگیم جور در نمیاد...
دیدن دیشب هیچکی منو به موقع نخوابوند حالا دارم از خستگی تلف میشم... چشام آی می سوزه آی میسوزه ....
گوشتونو بیارین جلو می خوام یه چیزی رو هم اعتراف کنم
یه مقداری اشک رو هم نذاشتم سرریز کنن، یه ذره از سوزش چشمام هم واسه اینه، آخه یه جورایی حس بدی بهم دادن که نزذیک بود اشکم در بیاد ولی جلوشو گرفتم، فوری رفتم یه هات چاکلت خوردم دو نخ سیگار کشیدم خفه اش کردم
آره دیگه خلاصه که اینجوریاست، دارم از خواب می میرم واسه همین هم چشام میسوزه ولی نمی خوام بخوابم که امشب دیگه حداقل بعد از مدتها بتونم بخوابم
اینجوریاست که اونجوریاست!
وبلاگو حال می کنین دیگه؟ خودم که شدید تو کفم، فقط لطفا یکی یه هاست خوب به من معرفی کنه یا این فایل فینقیلی منو تو هاست خودش بذاره که هی داون نباشه حالگیری شه!
به هزار توی قصه پناهنده ام
چون تو که به هزار راه نرفته تن داده ای
هزاران هزار هزار ... نشمرده
و من الکن شمارش انگشتانم
هر بار خراشی بر هر یک که حافظه ام درجا می زند
و هزاران جای زخم بر انگشتانم و هزاران قظره خون
بر خاک سرد
گفته بود فریادش کنم
کردم که نشد
که هیچ اشتراکی نبود میان تفاضلمان
که من درگیر یک درد مشترک بر تفاضل فریادها...
تصور هیجانی که آدم می تونه داشته باشه وقتی نمی دونه کی پشت خطه چیز باحالیه، حیف که حتی اینم داره ازم دریغ میشه، حالم بهم میخوره از این شماره اندازا... بدیش اینه که وقتی شماره غریبه است و اسم نمی افته مطمئنی که اشتباه گرفتن... خسته شدم از بی هیجانی...
من می خواستم اینجا یه چیزی بنویسم ولی چون میترسم با توجه به تشابه موجود با یکی از پستهای یکی از همسایه ها سوءتفاهم پیش بیاد نمی نویسم، لطفا بعدا، در حدود یه هفته دیگه یادآوری کنین بنویسمش، پست پائینی البته سانسور شده همون بود، ولی می خوام کامل بگم، اون خیلی ناقصه.
باتشکر
اگه یه بار دیگه یکدومتون به من یادآوری کنین که قاطی دارم به جان عزیز خودم حالتونو می کنم تو شیشه با پیک می فرستم دم خوونه اتون... عوضیا....
پ.ن.:
اگه یه بار دیگه ام ببینم کسی بگه چرا انقدر زیاد زیاد می نویسی وقت نمی کنم بخوونم و از این حرفا، از این به بعد draft ها رو هم می فرستم دهنت سرویس شه...
مگه نامه فدایت شوم واسه ات فرستادم که بیای اینجا رو بخوونی که غرغر می کنی؟ نمی خوای نخوون، خوشحال نشم ناراحت نمی شم
پ.ن#2:
حتما فردا معلوم میشه صفحه مانیتورت این یه پست رو نشون نمیده!
زیاد بد هم به نظر نمی رسه اینجوریا... به هر حال چون هیچ پایبندیی نیست خیلی راحت میشه یه زاپاس واسه همیشه داشت، این نبود اون هست اون نبود اون یکی هست، زندگی خووبی میشه، هوی یارو خره تو بفهم نفهم من که بهت گفتم اینجوری زندگی کردن بیشتر حال میده تو نمی گیری اما، حالا مثلا چیش باحاله که بخوای به یه ارتباط صادقانه داشته باشی ها؟ آخه چرا توی احمق حالیت نمیشه که اینجوری فقط خودتی که آسیب می بینی و زجرش رو می کشی، هیچ کس صادقانه پاشو وسط یه ارتباط نمی ذاره، می خوای این دفعه واسه ات چند تا مثال بیارم که فکت بیافته بار آخرت باشه اون تئوری احمفانه ات رو به کسی توضیح بدی؟
احمق جون آخر این بازیا فقط من و تو هستیم که می بازیم، فقط من و تو احمق جوون به جان خودم فقط من و تو... حالا هی برو سنگ اینو به سینه ات بزن که من اونجوری حال نمی کنم، اونجوری حال نمی کنی چون امتحانش نکردی، چون همه اش فکر کردی اون جوری خووب نیست، حالا مثلا اینجوری داری حال میکنی؟ الکی داد بیداد راه ننداز خودت هم می دونی تنهایی داره اذیتت می کنه، خودت هم می دونی که واسه همین اعتقادات احمقانه ات تنها موندی، حالا هی قشقرق راه بنداز که نه، ولی همینه، باور کن همینه، واسه منم همینه، چیزی جدای این نیست، حالا هی خودتو بزن به در و دیوار که گوسفند بودن خوشت نمیاد نمی حوای ابله باشی، احمق اگه ابله نباشی دنیا بیشتر سخت میشه، کم داری از زندگیت می کشی؟ می خوای اینجوری هم بکشی؟ ok بکش ولی انکار نکن که اونا خیلی بیشتر از تو حال می کنن، هیچ با خودت فکر کردی چرا الان 4 روزه یه کله حالت بده؟ همه اش همینه دوست داری همه چیز رو واسه خودت سخت تر کنی واسه اینکه گوسفند نباشی، آره منم همین کار رو دارم میکنم پس گه می خورم از تو ایراد می گیرم، ولی حداقل من قبول دارم که ضعیف تر از اونم که بخوام اونجوری باشم وگرنه از خدام بود که بتونم راحت تر زندگی کنم، از خدام بود احمق جوون که حداقل کسی نتونه بره زندگیمو تو نوشته هاش مسخره کنه...
من و تو خریم
راستی یادم رقته بود همین جا لازم می دونم مراتب پوزش خودم رو از اعلام کنم که آقا این بچه پرروهپررو نیود که من اشتباه کرده بودم انگاری، بعدشم یه چند تا عذر خواهی دیگه که خصوصیه نمی تونم بگم اینجا....
دیروز داشتم به یکی توضیح می دادم که من هر چی پست می ذارم تو این وبلاگ یا یکی به خودش می گیره یا یکی به یکی دیگه می گیره! عجب گیری کردیما، بعد جالب ترش اینه که در مواردی دیده شده که بنده مورد بازجویی هم قرار گرفتم که اینو واسه کی نوشتی... و در موارد بسیار جالب تری دیده شده که پستی رو واسه کسی نوشتم و بالکل شده کوچه علی چپ و از این حرفا و از اون جالب تر اینکه مثلا اصلا اون پست من قابل رؤیت هم نبوده احتمالا...
پ.ن:
آدما واقعا موجودات جالبی هستن مخصوصا اگه ...
خیلی بده که به طور اتفاقی بعضی از آدما می تونن به خودشون اجازه بیان هر حرفی رو بدن، میدونی یه حس ناجوری به آدم میده، یه جور حس تجاوز به حریم شخصی یه جور سوءاستفاده از ارتباط صادقانه برقرار شده
یه حسی تو مایه های اینکه داداش من بد سرکار بودی، بدجور هم بازی خوردی همچین که خیلی راحت جواب صادقانه ای رو که دادی بر علیه خودت اسفاده کردن نه نه نه این نیست... جواب ساده ای رو که دادی به سادگی عاملی برای توهین و مسخره کردنت گذاشتن...
چه بعضی اوقات دل من بد می سوزه، مثل الان ....
همه اینا رو گفتم فقط خواستم اعلام کنم به تخمم هر زری دلت می خواد بزن، تو خوونت هم نیست واسه کارای بدی که میکنی نگران شی، عمرا هم از نبودن دیگران نمی ترسی که نه؟ خوبه دیگه زندگی به تخمت تو هم حواله به تخم من اینجوری اوضاع ردیف تر میشه...
حاشیه نشینی خوش بگذره!
عمرا با کسایی که دیگران رو دل نگران میذارن و تمام راههای ممکن رو می بندن حال نمی کنم، عمرا با آدمایی که نگرانی دیگران به تخمشونه حال نمی کنم...
توجه دارین که اینو من دارم میگم که کلا جزو طرفدارای پر و پا قرص تخماتیسمم... حالا ببینین دیگه این کار چقدر بده که منم تقبیحش میکنم...
حال نمی کنم اینجوریا ... حال نمی کنم... حال نمی کنم کسی بره تو حاشیه ... بد خودش پشیمون سگ شه ولی دیگه کاری از من ساخته نباشه ... چون دیگه تو حاشیه است... حال نمی کنم حال نمی کنم حال نمی کنم .....
نمی دونم چراها ولی دلم می خواد الکی اینجا بنویسم، هیچ حرف خاصی هم ندارم، یه نمه دلم شور می زنه نمیدونم چرا، ولی در کل خب خووبم ولی خب بازم نمی دونم چرا یه جوریمه، باید خووب باشما آخه هیچی نشده شایدم مشکلم اینه که هیچی نشده، خب یه چیزی بشه دیگه ... حوصله ام سررفته، همه هم که رفتن دانسینگ خب من چی کار کنم حال نمیده برم؟ خب یکی تون نمی رفتین من حوصله ام سر نمی رفت، واستین این دفعه که آقامون از بی ناموسی برگشت خواست پیغام پسغام بده میگم بهش یه چی بگه حال همه تون گرفته شه که من اینجا تنها موندم رفتین پی الواتی...
خیال کردین نمی دونم؟ هی میرین قر می دین هی میگین اجرت با امام زمان... هی هی هی ... اونوقت من بیچاره اینجا تنها پوسیدم... هی هی هی...
چهارتا فیلم باحال دارم ولی نمی دونم چرا حالش نیست ببینم...
می بینم که دوستان عزیز وبلاگ نویس در ایام متبرک محرم و از این حرفا تشریف بردن دانسینگ حضرت عباس و ساعتای حضور غیابشون داره با تاخیر می خوره!
طی آخرین اخبار واصله از خبرگذاری آنسیویل و بروبکس سرخیابون :
1. مطی جوون در حالی که از شانه هایش خون جاری بوده در صف زنجیرزنان حوالی کوچه بازار دیده شده
2. داش لیتی به علت مصادف شدن تولد میمونش(!!!) با ایام سوگواری و از این حرفا از غصه دچار افسردگی مضمن شده و قبل از رسیدن دوستان ماموران خودشو خودکشی کرده
3.این *متوسوس که از وقتی پا به بلاد فرنگ گذاشت ناله دسته و سینه زنی و از این حرفا داشت فردا طی یک حرکت محیرالعقول اقدام به رفتن زیر عَلم کرده و دچار شکستی کمر گشته و عقیم خواهد شد
4. آلیس از دستمال کاغذی های جدید تولید خودش با قدرت جذب بالا بین دوستان پخش خواهد کرد
5. مونا جوونم قراره تمام مدت یه گوشه واسته نخودی بخنده دلبری کنه
6.منم که البته به تخمم!
* وسوسه شده
پ.ن.: حالا خودمونیما تو چرا خونی شدی اگه اون خودشو خودکشی کرد و این رفته زیر یکی ببخشید یه چی؟
آقا این یارو مطی جوون ما اولش از فیلم پورنوی هندی شروع کرده بود و شناسنامه میذاشت ... حالا کارش به امریکن بیونی رسیده... حالا درسته یه نمه دیر رسیده ولی اگه بخواین مدت زمان رسیدنشو به کیفیت تقسیم کنید یه چیزی در میاد تو مایه های خدا!.... خلاصه که من بعید نمی دونم چند وقت دیگه کل ِ اسکورسیزی و اسپیلبرگ و کوئیننتین تاررانتینو رو بزنه...
دروغ چرا تا قبر آ..آ..آ..آ...
1. دیوونه زیاد شده ها! مردم قاطی کردن یه کاره راه افتاده اومده واسه من آفلاین گذاشته مهرزاد من رو ببخش و گریه و از این حرف! ... هیچکی هم نه من ببخشمت!
2. البته من در کل آدم بخشنده ای هستم همه چیز رو هم به همه می بخشم
3. بابا تو که همین الان آف گذاشتی خوب آنلاینی دیگه من که می دونم، پس چرا جواب منو نمیدی؟
4. آخه بابا جون چی رو ببخشم؟
5. مخ من همینجوریشم تو گریپاژ گوزیده، حالا یه کارایی می کنین بدتر هم بشه احوالاتمون
6. ببین من هر کاری رو به هر شکل و صورتی می بخشم مگر اینکه هک کرده باشیم یا به نوعی عامل هک شدنم باشی... همین ولاغیر
7. البته باید اضافه کنم اگه بهم نگی چرا باید ببخشمت عمرا نبخشمت D:
8. دوستان من که نتونستم، بی زحمت بیابید پرتقال فروش را
نتیجه اخلاقی:
وقتی یکی مخش تریپ پاره سنگیه به نظر بهتر و صحیح تر میاد و در کل ثوابش بیشتره اگه بره با دوتا عاقل تر از خودش رفیق شه که شاید روح ناآرامش را التیامی باشد که شاید اگه آیا ... نه با این شیرین عقلای دور و بر من!