UnCvil
 

        This supermarket life is getting long ...

 

Sunday, February 29, 2004

من حال تو رو میگیرم، دوباره؟ آخه من چی کار کنم آخه از دست تو... این شد چهارتا... یادت باشه فقط...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

کلی جون کندم( در حدود 5ساعت و نیم)تا به طور کامل ریدم به وبلاگم، البته تمپلیتش، خوشگل ریدم نه؟!

پ.ن.:
یه آمار بدین ببینم کدومتون 800*600 تشریف دارین بشینم عوضش کنم again!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 



!One Last Goodbye
Anathema

How I needed you
How I bleed now you're gone
In my dreams I can see you
But I awake so alone

I know you didn't want to leave
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way

Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away

In my dreams I can see you
I can tell you how I feel
In my dreams I can hold you
It feels so real

And I still feel the pain
I still feel your love
I still feel the pain
I still feel your love

Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a peaceful night
You took my heart away
I wish you could have stayed



^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

هیچی بهتر از این نیست که از بی سیگاری به مرحله زوزه رسیده باشی و یهو ببینی دوس جونت دیشب پاکت سیگارشو تو اتاق تو جا گذاشته! D:
مروارید من همیشه به شعور بالای انسانی تو همون مورال سنست رو میگما، اعتقاد داشتم، بخصوص وقتایی که مستی!

D:

پ.ن.:
لطفا دفعه بعدی که خواستی سیگاراتو جا بذاری وینیستون باشه، این پین باریکا منو سردرد می ندازه!


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

به شدت گیر دادم تمپلیت ام رو عوض کنم، خدا به داد برسه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

دهان بنده امروز به فاک رفت تا یک عدد کامنت را بیابم که لینکی به صاحاب کامنت داشته باشد که بنده روی یه پررویی رو کم نمایم، کانترنوزادی هزارتا زیاد شد، دهن بنده سرویس شد ... ولینکن اون لینک بی صاحاب پیدا نشد!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

برو حموم خودت رو با صابون عروس بشور، بعدش بیا کرم روشن کننده ب ب ک به خودت بزن و بگو حالا ماه شدم
بعدش برو جلو آیینه خودتو نگاه کن بگو وااااای چه عروس ماهی...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چهره آبی تو در پس نقاب تیره سکوت ما چه کدر می زند...
به راستی کدامین سلام ناکرده را پاسخ گفتی که چنین به بند سکوتت کشیده اند؟ به حق کدامین گناه ناکرده در پس دستار سربین هم آوازی حجم خالی سکوتمان پنهان شدی؟

آی عشق چهره آبیت...


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, February 28, 2004

همه نقطه ها را بخاطر بسپار، تعدادشان به هر رقم که رسد بی سبب نیست ... همه نقطه های الفبا را بشمار و در یک جمله سرهم کن، چند تا؟
قیمت هر نقطه، قیمت هر قطره، فیمت هر خون، قیمت هر اشک، قیمت هر اشک خونین... قیمت کابوسهای من، قیمت بیداریهای تو، قیمت شب زنده داری های او، قیمت بی خوابی های ما.... قیمت نقطه های کم شده بر کلمات، قیمت نقطه های بیشمار بر لغات بی پایان... قیمت همه وهم بودن های نامعلوم و قیمت همه بودن های متوهم...
نقطه ها را بخاطر داشته باش، بشمار... شاید لالایی گوسفندهای آسمان پر ستاره ات گردند...




^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

قاطی کردم، ها؟ نمی دونم شاید، بد قاطی کردم، تا حالا این مدلش رو ندیده بودی؟ اشکالی نداره حالا ببین چشمت روشن...
تلخم؟ تازه فهمیدی؟ بعد از این همه مدت تازه فهمیدی؟ تو که این همه ادعات میشد... تازه گرفتی قضیه از چه قراره؟ فکری بودی شوخی می کنم باهات؟
فکر میکردی باهات شوخی دارم میگم هر شب با الکل خودمو آروم میکنم؟ انقدر می خورم که فقط خوابم ببره؟
فکر می کردی شوخی می کنم می گم تا صبح به سقف ذل میزنم و نفسم گیر می کنه و واسه هر نفس باید کلی ناز ریه هامو بکشم؟
فکر می کردی باهات شوخی دارم میگم کابوسا آرومم نمی ذارن؟
واقعا انقدر ابله بودی؟
من که بهت گفته بودم بدم میاد از ژانر سیاه بازم فکر می کردی دارم واسه ات نقش بازی می کنم؟
انقدر ابله بودی و خودت خبر نداشتی؟
حالا فهمیدی؟
خب برو به جهنم ... بلیط یه طرفه بگیر که دیگه قیافه نحست کابوسای منو آشفته نکنه...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Delirious Alcoholic!#5

Shutted up!


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, February 27, 2004

راستی این پیک هم به سلامتی تو، میدونی آخه همه اش داشتم به این فکر می کردم که بابا واقعا آدم به این دیوسی نوبره، پس حقته یه پیک به سلامتیه تو حروم کنم

دیگه اینکه بنده هک شده بودم، ولی الان دیگه هک نشده ام!

بعدشم اینکه دارم میرم حموم، اینکه چرا اینجا گفتمش هم جریان داره نمی گم فقط دل اونی که باید بسوزه بسوزه دیگه!

بعدشم اینکه شواهد نشون میده جناب Boss ما فردا دیر میاد، پس آخ جوون!

پنجم اینکه ااااااااااااااااا من فردا چن صد تا سی دی باید رایت کنم!

آخرشم اینکه ... ....
....... ...................... ... ............ ...........
.... ...... ................ .... ........... .......... ...........

فهمیدی دیگه نه؟

پ.ن.:
خل هم خودتونید ها، حالا یه ذره مستی که این حرفا رو نداره!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

به طرز عجیبی دلم می خواد بگم ... وات دِ هل ایز گوئینگ آن!
به جان خودم اگه دروغ بگم، بالاتکلیفی هم بد دردیه ها!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

آیا هیچ وقت در سرزمین شادی بوده ای؟
جایی که همه همیشه خوشحال اند،
جایی که همه درباره شادترین چیزها
شوخی می کنند و آواز می خوانند،
جایی که همه چیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟
هیچ کس هیچ غمی ندارد،
و تا بخواهی لبخند و خنده است؟
من در سرزمین شادی بوده ام-
اگر بدانی چقدر کسل کننده است!

-شل سیلوراستاین

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, February 26, 2004

آهنگم عوض شد!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

غم آخرت باشه یعنی چی؟ یعنی بمیری دیگه نبینی کسیت مرده؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

!(Just try to be relaxxxxxxx (shitttt



چند وقت بود خیلی پاستوریزه شده بودم، عین آدم رانندگی می کردم لب به هیچ نوع مشروبی هم نزده بودم، موزیک وحشتناک هم گوش نمی دادم، سیگارم رو هم کم کرده بودم، الان دوباره چند روزیه که عین گاو رانندگی می کنم هر شب هم تا خرخره الکل می خورم، یه سره هم موزیک وحشتناک با صدای حدود مرزهای دیوار صوتی گوش می دم، سیگار هم یه پاکت حداقل می کشم دیگه، تازه از همه مهمتر می رقصم!
در کل خواستم بگم حس بهتری دارم...
لختیه بعد همه اشون رو دوس دارم
مشکلیه؟

پ.ن.:
خیلی حماقته آدم بخواد خودش نباشه حتی اگه بخواد که ... در توانم اینهمه حماقت دیگه نیست، حال نمی کنم زیاد با خودم کل بندازم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

مبداُی برایم بساز... گاهشمار زندگیم را گم کرده ام...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, February 25, 2004

خدایا آخه چرا هر چی تو دل منه به کون توه؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

برقص ایزد بانوی حلبی، برقص...

واسه خودم می خونمش و با یه آهنگ جینگولک می رقصم... قسم می خورم امشب اونقدر برقصم که فردا از پا درد نتونم راه برم، و قول میدم که هر پیکی رو که خوردم بگم این پیک آخره و تا صبح به اندازه تمام عمرم بزنم زیر قولم... خوب؟ فقط یه چیزی با چراغ روشن حال نمیده و من از تاریکی می ترسم...
بهش فکر نمی کنم...


برقص ایزد بانوی حلبی، برقص...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, February 24, 2004

بعضی اوقات هم داری به چیزی فکر می کنی و یهو یه صفحه رو باز میکنی و می بینی که توش نوشته همونی رو که ... هر چند قرار باشه یکی دیگه جوابی نوشته باشه ولی تو اونقدر مست هستی که به خودت بگیری، و می گیری ... یه پیک دیگه واسه خودت می ریزی، صدای موزیک رو زیاد می کنی، سیگاری رو که به راحتی خریدی روشن می کنی و به صندلی تکیه می دی و به اون دستای گرم و شونه های فراخ فکر می کنی ...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

تا حالا واسه ات پیش اومده که یه آهنگ رو با خودت زمزمه کنی بعد یه صفحه رو باز کنی و اون شروع کنه زمزمه تو رو فریاد بکشه؟ این سومین بار بود...
من هر چیزی که می خوام بشنوم رو تو این لعنتی پیدا میکنم!

jh phgh ani di ]dcd udk u;s [g,d ]alj fhai T fun di, k'hij fi di [hd odgd odgd lul,gd fdhtji , ffdkd h,k[hsj?
hdk adai a;sji khckdk il hghk nvsj v,d ldcli T hdk fhv h,gi



^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

شاید بدیش این باشه که همین الان هم اگه یکی پیدا بشه بگه بیام دنبالت بریم بیرون سرعت بالای 150 تا تو جیغ بزن بعدشم بغلت می کنم گریه کنی بعدش منم واسه ات گریه می کنم و همچین محکم بغلت می کنم که نتونی نفس بکشی که بتونی صدای گریه ام رو از تو سینه ام بشنوی، بعدش اشکاتو پاک می کنم و تو صورتت نگاه می کنم و بهت لبخند می زنم، پیشونیتو می بوسم و دوباره بغلت می کنم محکم تا با صدای قلبم انقدر آروم شی تا خوابت ببره اگرم نخواستی فقط دست رو موهات می کشم تا آروم شی....من جاخالی میدم...

عادت ندارم با چشمای بسته آدما رو با هم جایگزین کنم، حتی اگه دست دست باشه و شونه شونه بازم بعید می دونم گرمای اون دست و فراخی اون شونه رو بتونه واسه ام پر کنه، عادت ندارم چیزی رو جایگزین کنم، چیزی که سهل کسی رو، اونم نه هر کسی، تو رو!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, February 23, 2004

اگه مازوخیست بودن من رو با حماقتم جمع کنی و نور یه لامپ مهتابی رو روش بنذاری و یه ته رنگ صورتی هم بهش اضافه کنی کاملا میشه حدس بزنی که الان عکس دسکتاپ من چیه

پ.ن:
هی موناهه دلم واست شده یه ذره، خیلی خرم نه؟ آخه بگو تو که اصلا ندیدی الاغ دیگه دلتنگیت چیه! دست خودم نیست به حان خودم، فقط دلم یهویی انگار خل شده، یه تخته نشسته یه گوشه پاهاشم جمع کرده غمبرک زده داره بهونه می گیره، من دلم واستون تنگ شده لعنتیا، خیلی تنگ شده... چرا هیچکی حرف منو نمی فهمه؟ چرا هیچکی حالیش نیست که میشه یکی سه هفته ای اونقدر نزذیک و عزیز شه ...هیچی نگم بهتره ... و یکی حتی ندیده بخواد اونقدر عزیز شه که وقتی بهش فکر کنی اشک تو چشات حلقه بزنه ...
احمق خودتونین عوضیا به من نخندین، نمی فهمین پس نخندین، اصلا اگه می خواین بخندین غلط می کنین میاین اینجا رو می خوونین، کسی که می تونه به دلتنگیای یکی دیگه بخنده غلط میکنه اصلا زنده است
من دلم تنگ شده، هو با شما دوتام، من دلم واستون تنگ شده، خیلی خیلی خیلی ...
:((

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

وووووویش من دارم میمیرم از یه حس ناجوری که، همچین انگار داره توم کرم نازنینم وول وول می خوره again ولی خب هی می خوام ننویسم دیگه، آخه بی ناموسیه دیگه، خب یکی کامنت گذاشته بود واسه یکی از این یازده معصوم که از .... نچ نچ نچ نمی گم، می خوام یه امروز و مودب محترم باشم، ولی وووووش واقعا دارم میمیرما.....

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

بچه ام که به دنیا اومد می خوام بهش یاد بدم بهم بگه پدر، اصلا خوشم نمیاد بابا صدام کنن

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, February 22, 2004

1.یک عدد سر به منظور باندپیچی با دلیل موجه کرایه داده می شود از متقاضیان محترم تقاضا می شود یکی یکی به نوبت


2. تا پس فردا واسه من هورا بکشید، بالاخره این پروژه بی صاحاب رو تحویل دادم، یک دفاعی هم داشتم تماشایی!
20 شدم!
بوی فارغ التحصیلی میاد
حالا آماده، با شمارش من... همه با هم....

هیپیپ هورا*


*: از روی این جمله هزار بار بنویسین من حالشو ببرم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

تبصره شماره یک:
هیچ دختری رو بغل نمی کنم

تبصره شماره دو:
از بغل کردن هر گونه جنس مذکر از دوپا گرفته تا هزارپا معذوریم

تبصره شماره سه:
بغل ما جای ان دماغ نیست، حتی شما دوست عزیز

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

تصمیم گرفتم اولین کسی که تو بغلم گریه کنه رو اول عاشقش شم بعدشم باهاش ازدواج کنم
سعی کنین درک کینین که چقدر من الان سطح شعورمو بالا بردم

پ.ن.:
راستی تو یکی یادت باشه بغل من گریه نکنی، اصلا راه نداره، تو یکی جزو تصمیمم نیستی

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

داشتم فکر می کردم یه ذره افاضات کنم شما هم مسنفیذ شین بعد گفتم کون ل*** به جهنم اینا که به تخمشونم نیست حالا ما بیایم واسشون کلاس بذاریم بخوایم آدمشون کنیم که چی بشه مثلا؟ بعد گفتم بیام تریپ فلسفه بذارم از افاضات مغز منورم واسه تون بنویسم دیدم اصلا دلم نمی خواد بفهمین با چه فیلسوفی طرفین از بو گندشم بدم میاد، فکری شدم از جریانات عشق و عاشقی بنویسم دیدم حناق می گیرم منو چه به این گل واژه ها...

خلاصه که فعلا اصلا نمی نویسم تا ته شما عزیزان بسوزه!



پ.ن:
خودمونیما من تو کف این سه تا* موندم، کونشو نوشتم اونوقت جای لقش * می زنم! جلل الخالق!


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, February 21, 2004

یه حس مبهمی دارم که همچین again رفته رو نرو ام!
دوست دارم زیر آب داد بزنم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

آیا از جوشهای صورت خود خسته شده اید؟
آیا دماغ شما زشت و بدفرم است؟
آیا موهای شما وز و همیشه نامرتب است؟
آیا در جمع دوستان برای بوی بد دهانتان سرزنش می شوید؟
آیا برای وزن بالا مورد تمسخر واقع می شوید؟
آیا ...
آیا...

دیگر نگران مشکلات خود نباشید....

در شرکت ما استخدام شوید تا به لطف غرغرهای رئیس عزیز ما همه موارد بالا در نظرتان مطبوع و خوشایند گردد....

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چقدر از پر بودن لحظات خالی و پر از خالی لحظات؟ لجام بر دهان کدامین اسب معرفت بی دریغ ایام...
اشک هایت را پاک کن، رد اشکها به قهقرایت خواهد فکند، بیم بی شائبه هر طپش قلبت را خواهد درید، به آیینه نگاه کن و زمین، هر دو بارور وجودت،


پ.ن:
این پست رو که نوشتم بعد یهو انگیزه ام رفت دیگه دلم نخواست ادامه اش بدم! همون فسلخ یعنی!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, February 20, 2004

قلیون میکشیم همچین و همچون گل گندم
عیشش مال ماست دودش واسه مردم گل گندم

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اینجا درست شد؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Help me a.s.a.p. PLZ!




nemidoonam chera harchi minevisam shabihe paaeeni mishe:((
har ki midoone injaa chesh shode be manam bege!:((

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چرا من این شکلی شدم؟!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

فریادی در سرم می پیچید،

دلتنگم... دلتنگم... دلتنگم....

تمام وجودش در صدایش بود...

نمی دانم کسی مرا فریاد می کرد،
یا من دلتنگی را فریاد می کردم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

عجیب ولی واقعی


خبرنگار: شما اینجا چی کار می کنید؟
یارو: من افتخار میکنم که دارم اینجا رای میدم!
من: :O
خ : درود بر شما، موفق باشین، شما به نظر میاد که رایتون رو دادین چرا پس منتظرین؟
یارو: برادر من امسال سال اولیه که رای میده منتظرم بیاد...
خ: تبریک میگم به ایشون امیدواریم همیشه موفق و پیروز باشن!
من: @$#@#%#@#$%@
خ: من وقت شما رو نمی گیرم تا بتونین هر چه بهتر به رای دادنتون بپردازین
من:#@%ٌ$^$^##

خبرنگار 1: می بینیم که دوستان جوان عزیزی در اینجا جمع شدن و در حال رای دادن هستن
خبرنگار2: بله و واقعا بسیار جالب و دلگرم کننده هستش که عزیزانی رو ما دیدیم که با وجود نقص جسمی با کمک خانواده اومده ان اینجا و رای بدن
من: /:)

خبرنگار: شما چند وقته اینجا تشریف دارین؟
یارو: 2 ساعت میشه!
من: مآآآآآآآ :O بابا حناق!
خبرنگار: شما چرا رای میدین؟
یارو: وظیفه شرعی و اسلامی ماست و همینطور برای زدن مشتی به دهان دشمنان!
خبرنگار: شما چه توقعی از نمایندگانتون دارین؟
یارو: ما توقع داریم به مشکلات شرعی ما رسیدگی کنن،جوونها رو راهنمایی کنن...
من: :O @$#@#%@#$%@#%

خبرنگار: شما شاغل هستین؟
یارو: من مدیرعامل هستم!
من: !!!


تلویزیون خاموش، بنده همچنان @$$@%&$%%@!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

در رو باز کرد، راهرو تاریک بود،صدای پا می اومد، دستشو به دیوار راهرو می کشید و جلو می رفت. دستش به جسم صاف وسردی خورد، طبق دانسته های قبلیش اون باید آئینه می بود، واستاد جلوی آئینه دستشو به سمت کنار آئینه برد، کلید برق باید اونجا می بود، چراغ رو روشن کرد، به آئینه نگاه کرد، خودش نبود! یه غریبه تو آئینه وایستاده بود، از تعجب دهنش باز مونده بود، غریبه تو آئینه داشت می خندید، خنده غریبه تو آئینه داشت اذیتش می کرد، اخم کرد،ولی غریبه تو آئینه بازهم می خندید، یهو چشماش برق زد و به سمت دیوار پرت شد، سیلی محکمی خورده بود. سرش رو تکون داد و سعی کرد سرپا وایسته، با تردید به آئینه نگاهی به آئینه انداخت، خودشو دید، با بهت به آئینه خیره شد، به سمت اتاق نشیمن رفت و روی کاناپه ولو شد، یه سیگار برداشت و روشنش کرد، پک محکمی بهش زد و شروع کرد به مرور کردن، در رو باز کردم، راهرو تاریک بود، صدای پا می اومد، دستمو به دیوار گرفتم ....





پ.ن.:
هیچ وقت بهش نگفتم که من بودم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, February 19, 2004

می دونی خیلی حال میده وقتی احساس گندیدگی مغز داری و اون قلمبهه تو گلوت گیر کرده، یه کوه حرف داری که نمی تونی بزنی، همه و همه اینها، یهو یکی پیدا میشه که با چهارتا جمله میتونه یه روزنه به جهنم تاریک تو باز کنه، آی حال میده، آی حال میده...

پ.ن.:
:***** فقط فقط فقط واسه تو!

پ.ن.#2:
ولی واقعا احساس می کنم یه روزه سکوت شدیدا واسه ام لازمه، این همه حرف که اینهمه مدت نزدم اگه بگم ضایع میشه، باید نگم تا بگذره، فقط باید ببینم با وبلاگ نوشتن منافاتی نداشته باشه، که اگه داشته باشه اول باید پست هامو از همین حالا بذارم که خودشون هر روز پابلیش شن بد شروع کنم

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

I feel so cold ... So cold ...





^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, February 18, 2004

نبضم رو تو مغزم احساس میکنم، نگاه کن دقیقا اینجا، همین جای همین جا، آره آره همونجا که یه روز نشونش دادم توش چی میگذره، درد رو توی قلبم حس می کنم، همونجایی که یه روز بهت نشون دادم که توش چی قایم کردم، نفسم تو گلوم گیر کرده، همونجایی که یه روز گرمی لبهات رو روش حس کردم...

دلم به اندازه ابدیت خواب می خواد، یه خواب بدون بیداری، تو کدوم بقالی میشه پیداش کرد؟ کسی آدرس کوه قاف رو می دونه، هست حیسونی که بره پشم ذرین رو برام بیاره؟
لاکی رو از تو پاکت درآوردم و سرو ته روشنش کردم،گذاشتم فیلترش بسوزه، آب شه... آخرین تف رو جلوی آئینه به صورتم انداختم، یه زهرخند به خودم تحویل دادم، سعی کردم گوشه های لبهام رو تا اونجا که میشه به سمت گوشهام بفرستم ، همونجوری به خودم بگم ابله، گفتم، اون قلنبه توی گلوم رو قورت دادم، به هر جوون کندنی بود، یه سیگار واسه خودم روشن کردم، روی صندلی پشت کیبورد نشستم، تکیه دادم، چشمهامو بستم، یه پک به سیگارم زدم، چشامو باز کردم و شروع کردم به نوشتن، اونقدر نوشتم تا دیگه جمله ها مانوس نبود، بعد اومدم اینجا و حالا دارم می نویسم، حالا هم می خوام برم، کابوس هام صدام میزنن و من از سکوت خفه ای که الان پرم کرده بیشتر از کابوسهام می ترسم، می خوام بخوابم

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من نمی دونم ها، ولی انگاری یه جورای ناجوری دوباره همون قلمبهه تو گلوم نشسته نه میشه قورتش بدم نه می تونم بالا بیارمش، احساس می کنم در حال بالا افتادن دارم پائین میارم، چه مرگمه آخه من اه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

میدونی مشکل اینه که page همون صفحه است ولی اون صفحه کجا و این صفحه کجا!

ببینم چرا نمیشه آدم یه صفحه Flash رو پاره کنه؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ببين خره، اين انسانيتته كه داره از بين ميره واسه ما كه چيزي نميشه، فقط تو جايي رو كه داشتي داري از دست ميدي بفهم اينو، همچين به نظرم نمياد كه خوشايند باشه كه اون دوتا كسي هم كه واقعا براشون مهمي از دست بدي، سعي كن اينو بفهمي!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من نمي دونم تازگيا چرا من واسه يكي ديگه دم تكون مي دم بعد يكي ديگه نازم ميكنه، بعد خوب من هم كه خوشم نمياد هركي نازم كنه، بعد مجبور ميشم گاز بگيرم، بعد اونوقت تو چرا پس منو ناز نمي كني؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

پاشو پاشو كوچولو از پنجره نگاه كن
با چشماي قشنگت به منظره نگاه كن

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, February 17, 2004

به چند تا نکته بسیار جالب و مهم راجع به خودم رسیدم:

1. وقتی کسی دوسم داره به طور معمول من یا حالیم نیست یا خودمو می زنم به اون راه یا شروع می کنم به خودم قبولوندن که بابا اشتباه نکن و از این حرفا، بعد بعدنش که دیگه اصلا نمیشه گفت من رو دوست دارن تازه می فهمم ای که مهرزاد خاک تو سرت چرا نفهمیدی؟ فلان جا وفلان جا و فلان جا تابلو بوده خره، اینها همه اش یعنی اینکه من دیر فهمم، یعنی اینکه لطفا نا امید نشو به کارت ادامه بده به جان خودت که کلی خاطرت واسه ما هم عزیزه فقط دیر فهمیدیم خاطر ما هم واسه ات عزیزه حالیم میشه به زودی، خیلی خیلی زود قول می دم!

2. در کمال تعجب من دارم طولانی ترین دوره انگیزه ام رو سیر می کنم، هنوز نه مین سوئیپرم گرفته نه خوابم میاد، با اینکه کلی خسته ام

3. من به شدت بی پولم، آه در بساط ندارم، من یک انسان مستمند و فقیرم

4. دلم تنگ شده واسه یکی ولی نمی گم

5. من دارم یه کاری رو تموم میکنم، ولی چه کاریشو هم نمی گم

6. من سیریوس بلک رو خیلی دوست دارم، جدای اون اولی که گفتم، ولی اینی که دوست دارم اصلا شبیه این دومی که گفتم نیست!

7. یک عالمه چیزای دیگه هم فهمیدم که دیگه الان وقت ندارم می خوام برم بعدا می نویسم


پ.ن.:
اینم راستی بگم، من فهمیدم که خدا به شما رحم کرده، من نصف بیشتر چیزایی رو که می خوام بنویسم یادم میره و روزی اینهمه می فرستم اگه همه اش یادم می موند که بیچاره شده بودین!

پ.ن.#2:
این که من یادم میره ممکنه دلیل این باشه که ولدمورت منو تسخیر کرده!؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چشماتو باز می کنی جلوی روت یه راه می بینی ، بدون اینکه حتی حاشیه راه رو ببینی، مصلحتت اینه که فقط رو خط مستقیم راه بری،آخه یه ذره انحراف به چپ وراست ممکنه خطرناک باشه، ممکنه دو طرف این راه دره باشه، سرتو میندازی پائین و خیلی آروم قدم برمیداری، به پاهات ذل می زنی و همینجور میری و میری و میری... تا بالاخره یه روز می بینی نفس نمی کشی
چشماتو باز می کنی جلوی روت یه راه می بینی، بدون اینکه حتی حاشیه رو ببینی، تنها چیزی که می بینی خیل جمعیت گوسفند واریه که سرشون رو پائین انداختن و پشت سر هم دارن میرن، بهت میگن دو طرف راه دره است، پس تو هم بهتره سرت رو بندازی پائین و دنبال بقیه بری تاروزی که یهو ببینی دیگه نفس نمی کشی، راه می افتی فکر می کنی این که معلوم نیست اگه دره نباشه چی؟ اگه یه جنگل سرسبز باشه بتونی بری توش و چادر بزنی و آتیش روشن کنی و حال کنی چی؟ اگه یه دریا باشه که بتونی بری توش خودتو سیال کنی چی؟ اگر... ولی راه می افتی، یه ذره که میگذره گردنت درد می گیره، تنت خسته میشه، قدمهای کوتاه عضلاتت رو به درد آورده، به این فکر می کنی که حالا واقعا منم شدم یکی از گوسفندهایی که انقدر میرن و میرن تا بالاخره یه روز نفس نمی کشن؟ مگه همه چی تو نفس کشیدن خلاصه میشه، پیش خودت میگی ولی من که دوست ندارم قاطی گوسفندها باشم، نه اینجوری دوست ندارم، از صف می زنی بیرون، بعضیا از ترس بعضیا از بی تفاوتی، بعضیا یه نیم نگاهی میکنن، بعضیا... سرتو بالا میگیری، قدمهای بلند بر میداری، دلت از هیجان پر میشه، معلوم نیست قدم بعدی رو کجا بذاری، به اطراف نگاه می کنی،تو اون دور دورا کسای دیگه ای رو هم می بینی، خوشحال میشی، پس کسای دیگه ای هم از خط می زنن بیرون، بعضیا رو حاشیه نشستن، بعضیا سرک می کشن، بعضیا تند تند از کنار حاشیه راه میرن، بعضیا هم خودشونو پرت می کنن اونور این حاشیه، حالا این تویی، تنهای تنها سرجات وایستادی، نگاهتو به اطراف می چرخونی، حالا همین تو باید تصمیم بگیری که می خوای چطور ادامه بدی، کنار حاشیه بشینی، را بری،، یه قدم اینور یه قدم اونور، یا نه می خوای بری اونطرف حاشیه نامعلوم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اومدم یه چی بنویسم، نمی دونم چرا پشیمون شدم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, February 16, 2004



Last Train

Rain on the brain
Now there's flowers in your window
She, oh, she's so strange
I don't know anything about her
If it's all the same to you
Here's what I'm going to do
I'm going to write a song
And I'm going to sing it to everyone
And then I'll sing it to you
Cos it was you that wrote it too
This could be the last train

Search within yourself
For feelings, everybody's got them
You left me on the shelf
Now there's no one to rely on
If it's all the same to you
Here's what I'm going to do
I'm going to buy a gun
And I'm going to shoot everything, everyone
And then I'm coming for you
Cos it was you that drove me too
This could be the last train


Rear window, with the room
In her hair and on her jacket
There's a picture in white of Che Guevara
As he sits beneath the tree
That's not important
But he looked a bit like me
If you took all the little feelings in your heart
And took all those little feelings all apart
Oh now what's the point in doing all of that?



^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

و باد ما را خواهد برد!


D:

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, February 15, 2004

نمی دونم چرا یهو رفتم سراغ آرشیو یاهو مسنجر ام، بد شروع کردم به خوندن PMهای قبلی، بعد الان دلم داره می ترکه خب دست خودم هم نیست، دلم واسه مهربونی ها تنگ شد، چقدر همه چی زود میگذره ها نه؟
چقدر دلم اونقده مهربونی می خواد، چی شد دیگه نشد؟ نفهمیدم، اینجوری بهتر بوده شاید، چقدر الان دلم پلاسید یهو، برم یه نمه مسکرات بخورم شاید حال و هوام عوض شه

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

والله با این وضعی که داره پیش میره فکر کنم دیگه باید برم خواستگاری...
...
....
......
.........

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, February 14, 2004

واسه خودم نوشتم اگه تونستین نخوونین!



از بدبختی مجبورم هدست بزنم یه کله آهنگای گوشی ام رو گوش کنم!
داشتم آرشیو می خوندم، مال خودم و یه چندتای دیگه، همه کسایی که بودن رفتن برگشتن و...
خب همه می نالن من از همه بیشتر اصلا که یه وقت صدای کسی در نیاد!
هیچ کدون اینا مهم نیست، اینا رو اصلا واسه این نمی نویسم که هدفی ازشون داشته باشم، فقط دارم می نویسم چون دوست دارم الان بنویسم، حس تنهایی عجیب غریبی دارم، نمی دونم چمه، چند وقتی هست یه جورای بدی ام ولی نمی دونم چرا دوره اش رد نمیشه، همیشه زودتر از اینا تموم میشد، حالا طولانی شدنش داره مشکوکم میکنه، به چی شو بی خیال که جواب نمی دم بد خودم ناراحت میشم که ناراحتتون کردم...
امروز که داشتم بر می گشتم خونه همه اش به یه چیز داشتم فکر می کردم، که بعضی از چیزها رو تو نمی تونی تغییر بدی و اصلا لازم هم نیست که تغییر بدی، وقتی آدمی مثل من اونقدر صادق هستش که بخواد از اولین سین سلام خودشو کامل بریزه بیرون تا ببینن که چی هستی و اگه می خوان صمیمیت ادامه پیدا کنه هواسشون باید به چند تا چیز معدود باشه دیگه تو مسوؤل چیزی نیستی، تو فقط می تونی صبر کنی اونقدر صبر کنی تا یه چیزایی روشن شه واسشون و اگه روشن نشد یا زیادی به بیراه رفتن ، خب تو هم روش خودتو داری... چقدر امروز سارا و نرگس و یه چند نفر دیگه ای جلوی چشمام بودن...
یادش به خیر یه زمانی نرگس گفته بود مهرزاد آدم خطرناکیه، اونقدر به آدم می پردازه که وقتی دیگه نیست آدم خلاءش رو زیادی حس می کنه راحت میشه دپرس شد،بیچاره نرگس شاید تنها کسی که جا داشت بیشتر از اینها تحملش کنم اون بود، آخه فقط اون بیچاره از اول بهش نگفته بودم چجوری ام، هر چند که اون رو هم به اندازه کافی باهاش صبوری کردم، یک سال و نیم مدت کمی نبود... وقتی گذاشتمش کنار به سارا گفته بود مهرزاد خیلی عجیبه اونقدر با آدم قاطیه بعد یهو همچین میکشه کنار که انگار هیچ وقت نبوده، گفته بود وقتی هست اونقدر مطمئنی به بودنش که وقتی میره باور نداری رفتنشو، وقتی هست چون میدونی هست اونقدر راحت از کنارش می گذری که وقتی میره راه رو گم میکنی، این آخری رو یکی دیگه بهم گفته بود، بماند...
دلیل اینکه وقتی هستم کامل هستم واسه خودم روشنه، در کل آدمایی رو که رو و برم هستن به سختی انتخاب میکنم، زیادی آدم اجتماعیی هستم، ولی بین همه آدمای دور و بر کم هستن کسایی که برای همیشه میذارم بمونن، فقط اونایی می مونن که بتونن تو تنهاییاشون شریکم کنن و بتونم تو تنهاییهام شریکشون کنم، اون معدود آدمایی که با بودن باهاشون حس تنهایی نمی کنم، واسه همینه که معمولا احساس تنهایی می کنم، چون این آدما واسه من اونقدر کم هستن که نمی تونم ازشون توقع داشته باشم که کاراشونو واسه من تعطیل کنن، واسه من همه چی رو کنار بذارن، و نمیشه همیشه با همه اشون بود، اگه همه همه شون رو هم با هم جمع بزنم بازهم کمتر از دوروز یه هفته رو پر می کنن... واسه همینه که آدما یا رهگذرن یا اینهایی که سایه هاشون همرنگ سایه منه،دسته اول میشن یه سری ارتباط کجدارمریض و دسته دوم میشن ارتباطای پایه بتونی که هر چقدر هم از هم دور باشیم باز هم با همیم و خب دسته اول فقط صرفا هستن تا زمانی که مسیر جدا شه، و دسته دوم نه هستن و هیچ تا یی نمیاد وسط، همونایی که میشینم باهاشون کاناستا بازی می کنم و هم پیک می شم و موسیقی گوش میدم و اسباب کشی می کنم، همونایی که با هم مست می کنیم و تا صبح میرقصیم همونهایی پینک فلوید میذاریم و با هم خفه می شیم، همونهایی که با هم می ریم رو پشت بوم و با هم آواز می خوونیم، همونهایی که وقتی حالم خوب نیست از کنارم رد نمیشن، منو به حال خودم نمی ذارن، ولی حرفی هم نمی زنن، همونهایی که وقتی به چشمهاشون نگاه می کنم نگرانی از ناراحتی های منو توشون می بینم، و وقتی به چشهام نگاه می کنن می بینن که از ناراحتی شون چه حالی دارم، همونهایی که می دونن تنهاشون نمی ذارم، همونهایی که چشمهاشون باهام حرف میزنه، همونهایی که نگاهشون اصیل، یه نگاه می کنن و آدم از دیدن اون چیزی که تو نگاهشون برق میزنه به آرامش می رسه...
زیاد دارم وراجی می کنم؟ می دونم ولی تازگیا خیلی حس بدی دارم، چرا این آدما دیگه زیاد نمیشن؟ چرا این آدما تعدادشون انقدر کمه،آدمایی که سعی می کنن تو خوشحال کنن و تو سعی می کنی اونها رو خوشحال کنی، و چه زیاد شدن آدمهایی که تمام زندگی رو بر خلاف ادعاهای قشنگ و فلسفی و گنده گنده اشون با ابتذالی میگذرونن که ارتعاشات اون ابتذال حتی زندگی تو رو هم تحت تاثیر قرارمیده...
همه اینا رو بهشون فکر نکرده بودم، گفتم که دوست دارم بنویسم و تو این نوشتن هر چی رو که به ذهنم می رسه دارم میگم،

شاید اصلا تقصیر این آهنگا بود نوشتنشون، آدمیزاده و این حس جوگیری دیگه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

حذف شد!

پ.ن.:
!you can not read my mind

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

واسه مطی و بقیه :

ببین شاید مشکل اونجایی باشه که من ترجیح میدم عوض دیدن قیافه خودم تو اون چشمای درشت یه نمه شعور انسانی هم ببینم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

دلم واسه نگاههای صادقانه تنگ شده، خیلی وقته که دیگه مردم با چشماشون هم دروغ می گن... دلم دوتا چشم درشت غمگین می خواد که باهام حرف بزنه

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

دیشب تا صبح از معده درد نتونستم درست نفس بکشم، این یعنی یه چیزی داره اذیتم می کنه ناخواسته که هر چقدر هم که می گردم نمی تونم بفهمم چیه، عجیبه بد معده دردیه لعنتی...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

هوی جماعت بیاین وبلاگ بنویسین می خوام بخوونم برم بخوابم!
بدویین دیگه اه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, February 13, 2004

این جوریاست خلاصه!


دیشب شیطون اومده بود تو خوابم...
یهو از در پریده تو میگه اقرا! میگم چی میگی تو؟!!! میگه بهت می گم اقراا! گفتم بابا من هم خوندن بلدم هم نوشتن، بیا بشین بگو دردت چیه با هم دیگه ریدیفش کنیم
گفتش خیلی فکر کردم دیدم جوونای مردم بدجوری دارن هرز میرن پیش خودم گفتم یه پیغمبری چیزی بفرستم شاید همه چی رله شد تازه یه تنوعی چیزی هم که بد نیست!
گفتم خب حالا این شد حرف حساب، حالا چرا اومدی اینجا؟ گفت آخه دیدم از تو اسکل تر کسی نیست! گغتم البته فرمایش شما متین ولی آخه پیغمبرها همه مرد بودن... میگه خواستم نوآوری داشته باشم، همچین اریجینال تحویل بدم! گفتم آخه خنگ خدا اگه می خوای اریجینال باشه دیگه اقرا گفتنت چیه؟ میگه یهو هول شدم تو نشنیده بگیر!
گفتم خب بشین یه نمه فکر کن شاید یه چیز بهتر یادت اومد
یه ربع نشسته رو به دیوار چهار زانو دستاشو گذاشته سر زانوهاش چشمهاشو بسته .... یهو از جاش پریده میگه:

!Let's Dance



من هم که از خدا خواسته پریدم وسط و خلاصه رقص و قر و از این حرفا...
بهش می گم حالا مناسک پناسکت چی باشه؟
میگه هیچی یه آتیش روشن کنین دورش برقصین! میگم البته زیاد هم فابریک نیستا ولی خب ... حالا چه جوری برقصیم؟ عین این آفریقایی مکزیکی سرخپوستا؟!!
میگه نه بابا، از همینایی که خودت می رقصی بهتره اوریجینال تره!
گفتم ok گرفتم !... حالا پیغوم پسغوماتو چطوری بهم می رسونی؟
گفت هیچی امکانات کمه خودم میام پیشت ، فقط تو هوامو داشته باش هر چند وقت یه بار کنار آتیش غش کن، بگو از تو آتیش بهم میرسه!
گفتم ok حله!
گفت خب ببینم مشکلی نداری که؟
گفتم نه ... فقط یه چیزی ... اینکه منو انتخاب کردی ربطی به انتخابات و جنبش فمینیست و اینا نداره که؟
گفت نه به جان عزیزش، عمرا، همینجوری فقط خواستم تنوعی باشه!
گفتم البته خب این بیشتر تهوعه ولی هر چی شما بگی...
یه ذره ساکت موندیم، بعد من بهش گفتم ببین سوتفاهم نشه من شیطون پرست و از این حرفا نیستما نمی خوام هم بشم، خدات هم به ... چه برسه به تو...
گفت: منم که نخواستم آئین بیاری فقط خواستم تنوع بشه این جوونا هم هرز نرن حداقل دستورا رو درست تر بگیرن
گفتم ok پس همه چی حله!
گفت خب پس دیگه من برم
گفتم حالا یه چایی قلیون در خدمتتون باشیم
گفت نه تو خواب نمی چسبه، بخوای بیدار شی هم که دیگه نباید فعلا منو ببینی باید برم زودتر بشینم پیغاما رو ریدیف کنم دیر میشه باشه واسه یه وقت دیگه
گفتم ok پس تا بعد
داشت می رفت یهمو واستاد برگشت گفت راستی ببینم یه نخ سیگار داری بدی به من؟
پاکتو نگاه کردم دیدم فقط لاکی مونده، گفتم مرام بذارم حالا که شدیم پیغمبره این یارو یه حالی بهش بدیم
اون لاکی رو هم دادم بهش کلی حال کرذ بعدش راهشو کشید و رفت

ما هم تا صبح یعنی ببخشید تا ظهر دندون رو جیگر گذاشتیم بیایم زودتر این خبر مسرت بخش رو بهتون بدیم.
حالا هم دیگه خوددانید، گرویدید که گرویدید ، نگرویدید هم که به تخمم!


پ.ن.:
ولی از حق نباید گذشت به چشم شیطوونی چه تیکه ای بود یه چیزی تو مایه های سیریوس بلک!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

آره خب بعضی اوقات هم لازمه تو بشینی و واسه مامانت توضیح بدی که عزیزمن دنیا هیچ سیستمی نداره بجز تخماتیسم، واینکه نباید بذاری فکرات بکننت، واینکه ببین عزیز من گیر نده خط زمان رو واسه خودت زهرمارش نکن،به موقعش معلوم میشه قراره چی بشه چرا تا اونموقع خودتو اذیت می کنی؟
خداییش خانمی کرد نخوابوند تو گوشم انقدر تخم تخم کردم، ولی لازم داشت شدید، الهی من بمیرم واسه اش که عینهو اون آنت بود تو اون کارتونه می مونه، البته اگه یه ذره بیشتر ادامه می دادیم بعید نبود بهش تجویز یه وبلاگ هم می کردم!
D:

پ.ن.:
نمی دونم قبلا گفته بودم یا نه، مهم هم نیست چون بازم می گم ، بعدا هم میگم، مامان اونقدره چاکرتم که نگو، بد به شدت دوست می دارم ها، یه وقت شوخی نگیریش، هرچند می دونم که می دونی:*

پ.ن#2:
نمی دونم چه حکمتی من اینجوریا مامانه رو دوست دارم، فکر کنم شاید تنها دلیلی که تا حالا شناسنامه ام رو با تمام مخلفاتش نفروختم این بوده که دلم نمیومده بچه اش نباشم، خیلی ماه تر از این حرفاست...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, February 12, 2004

من از اینا خوشم میاد، ولی لینکشون نمی کنم تا از فضولی بترکین در ضمن منم هر روز یه مقدار فسفر بسوزونم تا یادم بیاد چی بودن کی بودن کجا بودن

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من علاوه بر خودم وقتی داشتم از اون خراب شده بر می گشتم مقادیری لباس و یه بشقاب و دو تا چنگال و یه قاشق و مقادیری کتاب و دوتا پتو و یه متکا و یه ملافه هم آوردم علاوه بر مقادیر بسیار زیادی چرک و کثافت، البته اولش فکر می کردم فقط همینا رو آوردم، بعدا کاشف به عمل اومد که مقادیر نا متنابهی هم حشره مشره با خودم آوردم، آخرین شاهکاری که از این آوردنها دستگیرم شده یه رتیل کوچولو خوشگله که الان چند وقتی هست کشفش کردم، زندگی مسالمت آمیزی داریم، اسمشو گذاشتم تورنسل، علت نداره، کدوم کارم داشته که این یکی داشته باشه، پس چراشو بی زحمت فاکتور بگیرید، بعدشم اینکه به این فکر کردم که اونجا چیزی که فراوون بود مار بود و عقرب، منم که به جفت این موجودات ارادت خاص دارم، اگه می دونستم اینهمه مهمون ناخوونده میان باهام از این دو قلم جنس هم یکی دو نمونه دعوت می کردم تشریف بیارن، حیف شد حسابی ها!


پ.ن.:
امیدوارم قورباغه نیاورده باشم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

به این نتیجه رسیدم که وبلاگ هرکی مربوط به خودشه، حالا اگه یکی بخواد سال تا سال پست نده آنلاین هم نشه که آدم از بی خبری دق کنه، دیگه اون مشکل اون نیست که، مشکل از مغز ناقص تو ِ که هنوز نفهمیدی زندگی هر کی ماله خودشه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

حيف كه نمي خوام دستمو به خون كثيفت آلوده تر كنم، و گرنه نشونت مي دادم جواب اين ان بازيهايي كه در مياري رو چه جوري ميشه داد...
واضح و مبرهن ِ كه من فعلا دارم تو دوره صبر عيوبم سير مي كنم، سروري كن كه آينده داره عين فيلم جلو چشمام نمايش داده ميشه، فعلا همه گه بازيهات رو در بيار كه بخت به روت داره مي خنده...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

هذیونهای یه بی خواب!

اگه شما هفت تا سیب داشته باشین و سه تا شو به من بدین، اونوقت یه قناری چند تا دندون داره؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

به فاصله سوگند که تنها راه می ماند
باقی به هیچ روزگاران محو خواهد شد.
بگذار این آخرین قصه را فقط برای تو بگویم...

ترنم باران بر شیروانی خانه ام بوی ترا میداد
زمزمه هوس آلود دست بی تاب من بود بر سپیدی کاغذ

می دانستی سالی که گذشت خود را در پس نقابی از آتش پنهان کردم؟
و چه سیاه بود چهره ام بر هفت سین غریبانه نبودت

هنوز هم گاه پیکی ست به سلامتی جان عزیزت...
هر چند که تنها راه می ماند...

هنوز هم تبسمم فاصله است و صداقتش نازک
آهی نیست حتی اگر فاصله آنقدر بماند که راه را غبار گیرد،
به فاصله سوگند
به اشارتی راه را یک شبه خواهم پیمود

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, February 11, 2004

پس لرزه های بیستمین جشنواره فیلم فجر(حالا یکی دو سال پائین بالاشو دیگه بی خیال):

1. با تشکر از امام خمینی، دیپلم افتخار اهدا می گردد به:
جورج دابلیو بوش
و سیمرغ بلورین این جشنواره اهدا می گردد به:
مایکل جکسون!(منظور همون گوز چه ربطی داره به شقیقه و از این حرفاستا!)

2. مهمان باهاس خارجی باشه حالا از گینه بیسائو هم بود عیب نداره

3. خووب شد جایزه رو مینو فرشچی داد وگرنه دوباره گوهر خیر اندیش شلاق می خورد

4. جیگر علی نصیریان با نمک بدون نمک همه جوره پایه ام

5. این جیناب آهقای نیمیدونم چی چی رو هم مهجید مهجیدی کشفیش کرد، ایلده ما هنوز کشف نشدیم

6. خمسه نگو ترمال بگو، ادَ بی خیال تو حرف نزنی نمی گن لالی به خدا

7. البته خوب به نظرم پارسا خوشگل تر بوداا

8. آقای رادان با اینکه دماغت خیلی خوش فرمته و منم که همه دنیاها میدونن رو دماغ چه حساسیت بالایی دارم ولی خاک تو سرت ، میمردی پرستویی می برد جایزه رو من کمتر ضایع میشدم؟

9. والله دروغ چرا تا قبر آ...آ...آ...آ... ولی ما از این جشنواره چیزی نفهمیدیم بجز با تشکر تقدیم می گردد به :
دوئل!

10. اصلا قصدم طنز نبود، فقط و فقط می خواستیدم ببینم کل مطلب چه جوری بود

11. مارمولک

12. دوئل

13. من آخرش نفهمیدم مامان نازی بود مهمونی بود نازمامان و عشق است بود بیا بریم پارتی بود چی بود...


14. اینم واسه در کردن سیزده بود!


15. الان خبر رسید بابا درویش ایول ننه بابا مرام، لوتی خوشگل خارجی...

16. نتیجه حاصله:
جایزه ویژه هیئت داوران معتبر تر از بهترین هاشه

17.آی خوونه دار و بچه دار زنبیل رو بردار و بیار، هیچکی از اینجا دست خالی نرفته، بالاخره یه دیپلمی سیمرغی جایزه ویژه ای تشکری...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

خوب برگردوندمت نازنین کوچولوی من!
الان بدجورناک ذوق کردم از دیدن رنگ گهیه دلبرت!
بعدا میام دل سیر واسه ات می نویسم!
دوست می دارم!
:*

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, February 10, 2004

امروز من اغفال شده بیدم، پاسور چیدن از دم خوونه ما تا دم خوونه خودشون گفتن شب بعد از اینکه کارا تموم شد میام کاناستا بازی می کنیم، آقا ما هم خر شدیم عین خر جوون کندیم همه جا رو تمیز کردیم، آخرشم یه بیلاخ به ما نشون دادن گرفتن خوابیدن، منم برگشتم خوونه، حالا هم خسته ام هم ناکام، من یه پایه می خوام بشینه با من کاناستا بازی کنه...

:((

پ.ن.:
ولی خودمونیما چقدر اسباب کشی مجردی حال میده، پایه شدم هر وقت دو سه تا آدم باحال خواستن اسباب کشی کنن منم برم جمعشون تکمیل شه!
D:

پ.ن#2:
ولی خودمونیما چقدر کار کردم، فردا میمیرم از تن درد احتمالا!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه جاده ممکنه آدم رو خسته کنه، ممکنه یکی بخواد توش ادامه بده و مسخره بازی رو دوست داشته باشه، ولی قبول کن که تو هم هنوز حماقت ترمز کردن رو نداری!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, February 09, 2004

بازت کنم دوباره نازنین کوچولوی من؟ دلم واسه ات تنگ شده، هی هم داره بدتر میشه،گفته بودم بهت همینجوری تخمی تخمی بستمت ولی دیگه نه اینقدر که با یه آهنگ انقدر حالم خراب شه که بیلاخش بره تو چشم!
بازت کنم نازنینم؟ چی کارت کنم؟ تو داری میشی حلقه من، من هم بشم گلوم تو؟
دلم می گیره وقتی مطقیر بغل اسمت یه (ره) گذاشته، دلم میگیره از اینکه نیستی...
بدترین گناه ها قابل بخششه، می بخشیم؟ قول میدی باهام لج نکنی؟ قول می دی نزنی تو ذوقم؟ قول میدی ضایعم نکنی؟
ولی آخه من که نمی تونم قول بدم که دیگه بهت خیانت نکنم، آخه زورم فقط به تو میرسه، دق و دلی هام رو فقط رو سر تو می تونم خالی کنم، می دونم خیلی پستم، ولی تو که دوسم داری قبول کن که همینجوری قبولم داشته باشی، مگه خودت تو نبودی که پای کسایی رو اینجا باز کردی که مجبور شدم صورت مساله رو پاک کنم، ولی خب نازنینم یه ذره تحملم کن، مثل تا الان که همه حرفا و چرت و پرت هام رو تحمل کردی، یه ذره تحملم کن، یا می خوای نه، یه ذره دیگه صبر کن، باید بیشتر فکر کنم، باید ببینم می تونم بعد از اینهمه کارای بدی که باهات کردم تو روت نگاه کنم یا نه، واستا فکرامو بکنم، بعدش بهت خبر می دم، بعدش بهت می گم بازت می کنم یا نه...
یادت باشه که دوست دارما!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, February 05, 2004

به هر کس که ازم پرسید چرا اینجا رو تعطیلش کردم، منطقی ترین جواب های دنیا رو دادم، همه رو مجبور کردم با احترام به این قضیه نگاه کنن، خیلی آرووم و منطقی جواب دادم:

... خب راستش دوتا دلیل داشت که یکیش خودش دوتا میشه، اولش اینکه خسته شدم از تو یه صفحه اینترنت خلاصه شدن، از اینکه دیگه مهرزاد نیستم، فقط uncivil شدم، دیگه وقتی اینجا به روز میشه کسی به خودش این زحمت رو نمیده که حالتو بپرسه، همه فکر می کنن هستی دیگه، و یواش یواش تو همین صفحه فراموش میشی، دیگه وقتی کسی میاد حرفات رو می خوونه به خودش زحمت نمی ده بگه اه انگار مهرزاد حالش بده، انگار قاطی کرده شاید بتوتم بهش کمک کنم، دیگه مهرزادی نیست، دیگه هویتی نیست، فقط خطوط معنی میدن، و چه سطحی... فقط لغات خونده میشن و زیبایی واژه تائید میشه، و هیچ کس به عمق چیزی که نوشتی نمی پردازه...
یه دلیل دیگه اش هم اینکه خب می دونی وبلاگ من عینا این مخ معیوب من بود، هر چی توش می گذشت نوشته میشد، همه چی توش بود همه من واسه فرار ازاینکه فکرام منو بکنن، واسه اینکه بتونم با خووندن چیزایی که نوشتم بهشون ساموون بدم، و این بد بود، خیلی بی ححاب بود، هر کسی من رو میدید، و من از انقدر عریان بودن بیزارم...
یکی دیگه اش هم اینکه، من زیادی آدم منفیی هستم، در طول روز و هفته تمام سعی ام رو میکنم که به خودم بر نگردم، تا اونجایی که میشه فکر نکنم، با همه اینها بازم در هفته دو سه روزی حالم بده، حالا وقتی من هر روز میام و اینجا خودمو رج میزنم هی هی هی فکر می کنم، فکر هایی که می دونم به نتیجه ایی نمی رسوندم، تنها و تنها بیشتر و بیشتر تو یه دایره می ندازتم که قاطی میکنم، خب پس که هرروز حالم خراب میشه، و هر روز بیشتر از قبل...
این اواخر دیگه داغون داشت می کرد منو...

همه این دلایل دلایله جالب و قابل احترامی بود که بعد از شنیدنش همه با یه لحن محترمانه گفتن خیلی عالیه که تو انقدر خودتو میشناسی، خیلی خوبه که اینهمه نتایج حالب گرفتی، خیلی ....
و هیچ کس نفهمید که همه دلایلی که آوردم با هم متناقض بودن، و هیچ کس نفهمید که من همین جوری تخمی تخمی اینجا رو تعطیلش کردم، واسه اینکه همه رو دور کنم، واسه اینکه دیگه هیچ کس نیاد، واسه اینکه همه ازم بی خبربمونن، واسه اینکه خودمو اذیت کنم،واسه اینکه دارم سعی می کنم همه چیزایی رو که دوسشون دارم از خودم دور کنم، می خوام به خودم ضدحال بزنم، می خوام تنها چیزی رو که باهام صادق بود هم از دست بدم، تا به خودم بفهمونم که دنیا این نیست، دنیا اگه دروغ و دوروویی توش نباشه اصلا نیست، نمی خوام خوشباورانه بهش نگاه کنم، به خودش و آدماش چون هیچ کدوم مثل وبلاگ نازنینم نیستن، می دونم که اینکار داغونم می کنه، ولی لازم دارم که اینکار رو بکنم تا بتونم راحت تر آدمای دغل و دوروی اطراف رو هر چقدر هم که دوسشون داشته باشم از خودم دور کنم، اینکار داغونم می کنه و نکردن اینکار منو تبدیل می کنه به گلوم، همون گلوم بیچاره ای که تمام دنیاش یه حلقه بود یه حلقه، من نمی خوام دنیام رو محدود کنم، من نمی خوام به یه حلقه قانع باشم، من نمی خوام تو رویا زندگی کنم، من می خوام با واقعیت ها روبرو بشم، هر چقدر تلخ...

هنوز دارم اینجا می نویسم، هنوز هم خواهم نوشت، این اون قسمت رویاپروری منطقی رو که هر آدمی بهش می پردازه واسه ام پر میکنه،
در عین حال یه چیزه دیگه ای هم هست، هنوز هم فکرهام منو می کنن، و من هنوز هم لازم دارم بنویسم تا بتونم فکرهام سرو سامون بدم...
می نویسم، هرچند شاید فقط برای خودم...


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

سخت بود خیلی سخت ندیدن صفحه همیشگی گهی عزیزم، دیروز وقتی templete شو برداشتم، حس بدی داشتم، حس خیانت، یه زمانی فکر می کردم که خیانت حس جالبیه، ممنوعیتی که توش بود برام جذاب بود، ولی دیروز فهمیدم که حتی این حرفم هم زر مفت بوده، هیچ حسی بدتر از خیانت نیست، اگه آدم معتقداتی واسه خودش داشته باشه این بدترین شکنجه است که مجبور باشه خیانت کنه، دردناک بود، وقتی بالاخره اون فسلخ گنده رو با اون لینک به پایان همه چی save کردم، تمام تنم یخ زده بود، بی حس بی حس بودم، لمس لمس... شاید بقیه اینجوری نباشن، ولی واسه من سخت بود، حس قربانی کردن عزیز ترین چیز، شاید حس ابراهیم رو تجربه کردم، و چقدر غبطه خوردم که اون این حس رو تجربه کرد ولی از دست نداد، و من تجربه کردم و از دست دادم، چقدر دیشب دوست داشتم که یکی میومد و حتی اگه شده با member کردن خودم، جلوم رو می گرفت، محکم می زد تو گوشم و می گفت هوی عوضی نمی ذارم اینکار رو بکنی، ولی هیچ کس هیچ چی نگفت کسی نبود که بخواد بگه،کسی اونقدر وقت نداره که بخواد صرف توجیه کردن آدم احمقی مثل من کنه...

تنهایی رو با تمام وجودم حس می کنم، همیشه تو تنهایی هام وبلاگم بود، حالا اون رو هم از خودم دریغ کردم، شایدبشه گفت عزیز ترین چیزم رو، اون طنابه رو بالاخره بریدم، هر چند که خودم هم بهش آویزون بودم...

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, February 04, 2004

ببینم من تازگیا به سوسک می گم شوشک، انسورینگ خونمونم کردم هشتم ولی خشتم...
به نظرتون این میتونه ربطی به زلزله بم داشته باشه یا قرص هایی که هی میدن من بخورم شاید هیچی هم که بهتره آیا؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من دیروز یه مقادیری ان کف شدم، همچین حس اسکلی و عدم درک درست و این حرفا بهم دست داد، بعدشم اینکه این جناب BOSS ما از فرنگ برگشتن، هی هم دارن غرغر می فرمایند، یه حرفایه صدتا یه غازی هم افاضات می فرمایند که بنده در شرف دیووانگی مزمن به سر می برم(حالا دبه نکنین بودی!) بعدشم اینکه من می خوام اینجا رو پاک کنم این یارو @#$@% نمی ذاره، بعدشم اینکه منم که میدون نمی دم دست این تا من هستم بالاخره یه شرم حضوری چیزی داره، نباشم نمی دونم چه خاکی می خواد سر اینجا بیاره، البته هنوزهم تحت بررسیه این قضیه، بعدشم اینکه من همچنان سر درد دارم، چشمم هم فنری شده هی از حدقه میزنه بیرون هی میره دوباره تو، البته با فرکانس مشخص، خلاصه که اینجوریاست...

آی سرم!
:((

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, February 03, 2004

ها ها ها ها ها....

اینو باش!من یه چند وقت نبودم چه زبونی درآورده، تو اینجا پست های خودتم نمی تونی پاک کنی، چه برسه به اینکه بخوای وبلاگ پاک کنی، انگار خیال ورت داشته.
دوستان عزیز بد به دلتون راه ندین این وبلاگ پاک بشو نیست.
تو هم تو خواب ببینی که اینجا رو پاک کردی، تازه اونجوری هم که خوابت چپه دیگه عمرا پاک نشه!

حال می گیریم آی حال می گیریم!

ها ها ها ها ها ....

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه چی بگم ؟
نمی دونم چرا همه اش دلم می خواد این هفته به آخر نرسه، نمیشه زمان رو متوقف کرد؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, February 02, 2004

نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم بر افرازم
.
.
.

همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
به نا امیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت بنام ما افتد
.
.
.

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
به نیمه شب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهره زر نقاب انداز
به نا امیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت بنام ما افتد
.
.
.



پ.ن.:
بقیه اش نمی دونم واسه کیه، دیوان کبیر مولوی رو گشتم(چشات چرا گرد شد؟ خل و چل مگه ندیدی تا حالا؟! وااا!) پیدا کردم Edit می کنم اینو دوباره می ذارم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

میگما چی میشه اگه یه روزی دیگه دلم نگیره نه؟
تو هم خوشحالیده میشی؟

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

حتی نبوی هم هری پاتر رو درک کرد، تو هنوز نفهمیدیش!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, February 01, 2004

یادش بخیر که دزیره یه جا از برنادوت پرسید:
وقتی یکی رو یه زخمی که خیلی وقته جوش خورده نمک می پاشه باید باهاش چی کار کرد؟
یادش بخیر که برنادوت بهش جواب داد:
باید به ریش اون آدم خندید!
یادش به خیر که دزیره گفت:
پس منم به ریش اون می خندم!

ربظش؟ خب اینه که حالا منم به ریش تو می خندم !


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اینو قبلا گفته بودم، بازم میگم:

I've been here all the time
As far as I know doing right

I've always waited for the moment
That you would come through my door
But this brought loneliness so far

I lay my hand onto my heart
?Is this the life I want to live
?Is this the dream I had of you

The dream I had of you

Now I'm standing here alone
Waiting on my own
For something that will fill the emptiness
Inside the moment that you mind

But this is loneliness I know
I lay my hand onto my soul
?Is this what life has got to give
?Is this the dream I had of you

...The dream I had of you

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

حالا یک دو سه... آماده؟
دوباره بشمرم؟
خب باشه...
یک دو سه...
حاضر؟
...

خب حالا بهتر شد، حدلقل می تونی یه دلیل درست و حسابی واسه نفس نکشیدنت داشته باشی!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

 



تالار اسرار

 Ù‡Ø¯ÙˆÛŒÚ¯

 

کلاغ

 

RadioHead
Fitter Happier