به نوعی کاملا برات بد بود اگه اینجا می موند، اگه خواستی توضیحی بدی من هر روز بیش از دوبار میل چک می کنم، میتونی برام بنویسی، هر چی رو که احساس می کنی بهتره که بدونم بهتره که بنویسی...
خیلی بهتره...
من الان داشتم وبلاگ این پیغمبر دیوونهرو می خوندم، این پست آخرش، بعد الان دارم از خنده می میرم!
این بنده خدا چقدر دشمن داره... یعنی دشمن که نه، چقدر کشته مرده داره... این کامنت هاش از خنده روده بر ام کرد... الهی بمیرم بچه مردم چقدر ناراحت بوده که نتونسته جلوی خودشو بگیره دیگه اومده تو کامنت ها واسش نوشته چقدر ازش متنفره!
:))
هی جیسم تو خیلی پستی که این بیچاره ها رو اینجوری بلاتکلیف نگه میداری که اینجوری شاکی شن
D:
ولی خودمونیما، خیلی حرفه یکی بیاد تو وبلاگ آدم اینجوری بنویسه، الهی بمیرم چقدر حالش بد بوده...
:(
آخه من چرا اینقدر احمقم آخه؟
آخه چرا یه کمی فکر نمی کنم من؟
آخه چرا اول بالا و پائین می پرم، بعدش یهو می بینم بازم خر شدم؟
آخه چرا باید یهو انقدر از یه چیزی بدونه اینکه مطمئن باشم مال منه خوشحال شم، که وقتی بعدش می فهمم مال من نبوده اینجوری پکرشم؟!
آخه چرا من آدم نمیشم پس؟
آخه چرا من انقدر خرم؟
آخه چرا یکی به من نمیگه یه لجام بزن به این احساساتت که اینجوری خر نشی؟ یا حداقل خر میشی دیگه کسی نفهمه!
بازم خوب شد اینجا ننوشتم چیزی!
اونجا حداقل خوبیش اینه که کسی نمی خوونه به ریشم بخنده!
عجب گیری کردیما!
چی فکر می کردیم چی شد!
پ.ن.:
این لینکدونیا بعضی اوقات بهترین نشونن واسه خر نشدن! ولی نمیدونم چرا من همیشه دیر سراغشون میرم!
دیشب یعنی امروز صبح در واقع هنوز کامل خوابم نبرده بود، بین خواب و بیداری بودم، که احساس کردم انگار کسی یه بوس کوچولو گذاشت روی موهام، گرمی لبها رو احساس کردم، وصدای باز شدن لب ها رو از هم! ولی کسی نبود... عجیب بود، ولی انقدر خوشایند بود که با لبخند بخوابم و با لبخند از خواب بیدار شم...
چه کنم حالا جایزه چی بگیرم من واسه اش؟!
یکی به من کمک کنه!
هم اکنون نیازمن یاری سبزتان هستیم!
پ.ن:
این لیتی همه چیش خووبه ها فقط یه نمه دندون گرده، از بس دندون گرده همیشه هم خوش شانسه، ولی خب این بار نمیدونه گیر چه اسکروچی افتاده... جایزه ام کجا بود!
من می خوام بگم که من یه رفیق باحال دارم، که خیلی دوسش میدارم، که یه جورایی خیلی قبولش دارم ، که یه جورایی هی یه خط درمیون ضد حال میزنه، ولی من بازم باهاش حال میکنم، خودمم نمی دونم چرا، ولی من این رفیقم رو خیلی دوست دارم، خدا شاهده بدجور دوسش دارم... رفیق اینجوری کم پیدا میشه...
جناب خیلی ملخستیم به خوودا!
ببین، یه چیزی، من هی یادم میره بگم، یه ذره واستا... خوب بازم یادم رفت میتونی بری!*
* نویسنده به علت در نظر گرفتن بعضی مسائل و همچنین به منظورجلوگیری از هرگونه فحش پرانی و مسائل جانبی به خود سانسوری از نوع آلزایمر دچار شد(منظورش اینه که مثلا یادش رفته چی می خواسته بنویسه!)
طبق آخرین اظهارات شهود عینی، ابراز گشته که آقا این دختر ایروونی رو دیدین؟ خب انگاری منو دیدین!
در نتیجه هر کی دلش واسه من تنگ شد یا دلش خواست منو ببینه، پاشه بره سینما...
والله دروغ چرا؟... تا قبر آ ...آ...آ...آ..... ما که ندیدم، راست و دروغش گردن خودشون...
از وقتی اومدن انقدر هرره کشیدن و داد بیداد راه انداختن که این تو بودی و از این حرفها که سر ما رو خوردن... به همین حد هم قناعت نکردن، ادعا میکنن که فیلم نامه نویس یا کارگردان حتما قبلش یا منو دیده بوده یا میشناخته که انقدر این یارو شبیه منه!!!!!
از اول تا آخر فیلم نشستن زدن بهم دیگه خندیدن که هه هه این که مهرزاده!
یکی نیست بهشون بگه خب اگه من بودم مگه مریض بودین رفتین سینما، من که بغل دستتون یودم.... فقط می خواستن نفری هزار تومن بریزن چاه توالت!
من اینو وقتی نوشتم که هنوز اونو نخوونده بودم، تو اینو خوونده بودی؟؟؟
یا باید گفت ننه بابا تله پاتی و از این حرفها؟
حالا اگه الان اینو خووندی، یه لطفی کن، یه حالی به ما بده، برو یه نمه زیبا شیرازی گوش بده، چشاتم هم بذار منو بغل کن، فقط یه 5 دقیقه به من فکر کن...
مرسی!
ببینین اینو دارم به همه تون میگم، آدم بعضی اوقات باید یه چیزهایی رو بگه، نباید زمزمه کنه، باید داد بزنه... همچین داد بزنه که بعدش یه ربع ساعت سرفه کنه، بعضی چیزا باید اینجوری باشه، و حتی شاید بهتر باشه تا مرز اطمینان دادن هم پیش بره، باورکنین بعضی اوقات لازمه، بعضی اوقات اونقدر درنگ لازم نیست که عجله مستحب مؤکده!
مخصوصا اگه روبروتون یه پارانوید احمق باشه، که خودش نه تنها به پارانوید بودنش اعتراف می کنه، بلکه اینو ازتون طلب هم میکنه که مطمئنش کنین، اطمینان جنبه های مختلف داره، هم می تونه اطمینان به خوب باشه و هم به بد، ولی باور کنین برای یه پارانوید هیچی بدتر از بلاتکلیفی نیست... باید کارش یه سره باشه، اگه نباشه داغون میشه، اصلا لزومی نداره که بخواد بعدش تلاشی باشه، جهتی باشه، فقط اون اطمینانه باید باشه...
باور کنین واسه یه پارانوید هیچی بدتر از بلاتکلیفی نیست... هیچی بیشتر از این آزارش نمیده، به عنوان یه پارانوید همه اینا رو گفتم که بدونید، شاید خواستین یه تجدید نظری تو رابطه هاتون بکنین، شاید...
گرفتی؟
نه؟
دیگه والله من نمی دونم!
مدتها راجع به کسی خواندم و شنیدم، بی آنکه بشناسمش... بی آنکه حتی کلامی از او شنیده باشم، چه غریب یافتمش در هیاهوی بسیار... حیران بود و خیس... و تنها در کنار جمعی... گریز میزد و فرار می کرد... باز می گشت و در همهمه گم می شد، دست در گردنی می انداخت و می گریست و باز می گریخت...
در میان آنهمه جمع تنها او بود که تنها بود... گریزهایش نشان میداد... غم درونش در گامهایش طنین می انداخت... و همچنان سردرگم به سقف بلند نگاه می کرد و می گریخت... خود جمع می کرد و باز می گشت... عجیب نبود که بی تصویری شناختمش، همان تصویر نیمه دیگرت بود با همان فصاحت... چه خوب شد که ندیدی ام و چه خوب شد که نخواندیم و چه خوب شد که دیدمت و چه خوب شد که می خوانمت، هر چند هرازگاهی به زخمه دردی سطری... هر چند که حتی نمای اینجا یاد از تو و او دارد...
پ.ن.:
این پستم یه draft بود که چند روز پیش نوشتم، نمی دونم چرا نمی خواستم اول پستش کنم، هنوز هم نمیدونم، ولی الان یهو تصمیم گرفتم پستش کنم... این شاید حتی پست هم نباشه، بیشتر یه جور گفتمان داخلی بود، شاید یه جور واگویه، شاید به غلط ... ولی خب بود و الان هم که هست شد!
راستی گفته بودم، دارم یه نامردی میکنم، خودمم می دونم نامردیه ولی خب چه میشه کرد... دارم از بی سانسور بودن لذت می برم... هر چی حال می کنم می نویسم ولی هیچ کس هم نمیتونه بخوونه راستیتش ,hsi dld nhvl ld j,dsl ;i ohxca ,hsl odgd ucdci ,gd pjd kld'd o,na fo,,ki Hoi fuqd hrhj hdk \hvhk,dhi h,krnv r,d ldai ;i fi hpshs o,nl,k a; ld ;kdl phgh ]i fvsi fi hpshs h,k!!!
ولی به هر حال اینجوریاست که اونجوریاست!
اینم گفتم شاید این وجدان درد کم شه!
پ.ن.:
ناراحت میشم اگه کسی اون نوشته خط میخی ها رو به فارسی بنویسه تو کامنتم بقیه بفهمن، خیلی...
من هنوز دارم سعی می کنم فحش های دیشبم رو هضم کنم!
همیشه فکر می کردم دایره المعارف فحشم تکمیل ولی تازه دیشب فهمیدم خیلی ناقصه!
خودمونیما چقدر فحش خوردم! هیچی هم نگفتم!
ببین حالا جوون همون کسی که انقدر بخاطرش به ما فحش دادی و ما عمرا اگه بگیم خاطرش واسه ما خیلی عزیزه یه بار دیگه زنگ بزن بگو شماره این موبایل کوفتی ما رو از کجا آوردی... پایه ام یه دور دیگه فحش بخورم ولی اینو بدونم...
پ.ن.:
من همون سه تا نقطه می مونم شاید تو باز لجت بگیره یه نمه دیگه ما رو فحش کاری کنی، شاید سوتی دادی فهمیدیم از کجا آوردی این شماره بی صاحاب رو!
بعضی از اوقات خودتو می کشی یه چی نشه بعدش نمیشه، یعنی اولش میشه ها ولی بعدش نمیشه، انگار یهو از دست آدم در میره، عین ماهی سر می خوره...
این شده حکایت من...
نمی دونم چرا تازگیا این زندگیه شده شبیه همون ماهیه...
همین الان تو کامنت یکی از بر و بچ سابق دیدم یکی گفته بود چرا راجع به زلزله بم ننوشتی!!!
شاید حرفهای من همونقدر واسه شماها مسخره بیاد که اون کامنت واسه من...
ولی واقعا تو همچین شرایطی چی میشه اومد و نوشت؟
چند تا حالت داره یا باید بیای بنویسی که آی من چقدر ناراحت شدم و از این حرفها یا اینکه بیای و بگی آی من فلان قدر کمک کردم و از این حرفها یا اینکه آی بیاین کمک کنین و از این حرفها...
همه اش مسخره است...
بیایم بنویسیم که ناراحتیم واسه چی ؟ بهترین حالتش واسه همدردی... همدردی با کسایی که زیر کوهی از خاک مدفونن؟ کسایی که حتی اگه زنده هم موندن بعید میدونم در بهترین شرایط اگه وسعشون و دل و دماغشون بذاره باز هم بعیده حداقل زودتر از 6ماه دیگه بیان و اینجا ها رو بخوونن تا بفهمن ما هم خودمونو تو غمشون شریک میدونیم؟ تازه مگه فکر می کنین اینو نمی دونن؟
همدردی ما با نوشتن تو این خراب شده به چه دردشون می خوره؟ لباس و کاپشن و پتو میشه واسه گرم کردنشون؟ یا آب میشه واسه لبهای خشکی زدشون؟ یا التیام میشه واسه دلهای زخمیشون؟
ها؟ کدوم یکی؟
یا مثلا بیایم اینجا بنویسیم که نشون بدیم خیلی آدمیم؟ هوار بکشیم که آی مردم از انسان دوستی؟ های مردم همه بفهمین که من چقدر نازک دلم؟ که مثلا همه بیاین بفهمین که آی من مردم از این همه شعور بالای انسانی ام؟
یا مثلابیایم بگیم بیاین من انقدر باحالم که از فلان قدر پولم یا از فلان قدر چیز میزم گذشتم یا مثلا همه لباس نو هام رو دادم به اینها که حالا مثلا چی بشه؟ کت شلوار هاکوپیان تو مثلا گرم می کنه تن یخ کرده ای رو تو این شبهای گه گرفته؟
یا مثلا آهای مردم بیاین کمک کنین؟ مگه لازمه که کسی بخواد بیاد تشویق کنه کسی رو ؟ مگه همه خودشون نمی فهمن؟ اگه واقعا به تشویق کسی احتیاجه من ریدم به اون ملت که واسه هر کاری باید جوگیرشون کرد!
من نمیدونم چه لزومی داره که آدم بخواد این چیزها رو اینجا بنویسه...
شاید بهتر باشه یه نمه بیشتر مرد عمل بود تا کلام،
شاید من در اشتباه باشم، ولی انقدر احمق هستم که رو حرفام تا وقتی خلافش ثابت نشده پافشاری کنم، حالم از این همه آدم شعاری بهم می خوره، اونقدر راجع به همه چی میگن که یادشون میره قضیه از چه قرار بوده...
مثل اون یارو دیشبیه به مهران مدیری میگه شما به عنوان کسی که خدا هنر بازیگری رو توش به ودیعه گذاشته حس همزاد پنداری با کدوم یکی از این مصیبت زده ها رو دارین... واقعا باید جایزه بامورد ترین سووال سال رو به این داد....
یا مثل اون مرتیکه که نشسته میگه باید از خدا شاکر بود واسه این نشونه ای که واسه ما فرستاده، الان زمان درس گرفتنه!!!!!
آی من ریدم به اون دین و ایموون و خدا پیغمبرتون به اون اعتقادات کمر به پائینتون...
حالم از خودمم بهم می خوره، زیاد به دل نگیرین، انگار دوباره قاط زدم...
از زور سر درد چشام باز نمیشه، حس بدی تو سرمه،هنوز نمی دونم چیزایی رو که دیشب شنیدم و خووندم باور کنم یا نه، هنوز فکر می کنم شاید خوابم و الان بیدار میشم و همه اینا یه کابوس بیشتر نبوده، خب جلوی کابوس رو هم که نمیشه گرفت...
ولی راستشو بخوام بگم درد سر و سوزش چشمام خیلی واقعی تر از اونه که بخواد خواب باشه، و از همه بدتر اون دست یخ زده که انگار با هر تلنگری مشتش رو محکم تر فشار میده، دیشب برای اولین بار تو خوابم دیدمت، و تو هنوز نیومده کابوسم بودی... یکی داشت پشت گوشی بهم فحش میداد، تلفن خوونه هم داشت مدام زنگ می خورد، میدونستم که پشت اون خط هم کسی هست که می خواد بهم دری وری بگه ولی نمیدونم چرا بی اراده اون گوشی رو هم برداشتم و حتی نمی تونستم قظعشون کنم... صدای زنگ اومد... بهم گفتن که تویی... حاضر بودم بمیرم ولی تو رو نبینم... نمیدونستم چی کار باید بکنم... از پله ها دویدم بالا... رفتم رو پشت بوم... ولی تو اونجا بودی... با همون میلی که می خواستم بغلت کنم ازت فرار میکردم... پام سر خورد و افتادم پائین... جالب بود برای اولین بار خوابی دیدم که نزدیک شدن خودمو به زمین می دیدم ... با حول از خواب پریدم... و اشک هنوز هم با من سر سازش نداره....
میگن اشک ریختن آدمو التیام میده، ولی وقتی این اشکه خشکیده با چی میتونم خودمو آروم کنم؟
نمیدونم چی کار کنم...
فقط میدونم که این همه نمیتونه واقعیت باشه،آره حتما خوابه... من الان بلند میشم و می بینم که یکشنبه است و باید برم سر کار دیرم شده باید عجله کنم... شاید اصلا با آژانس رفتم... میام و اینجا اولین پست امروزم رو میذارم...
2 فسلخ!
...
ببخشید یه چیز دیگه دیدین که واسه اثبات حسن نیتم کانتر نازنینم رو هم برداشتم، اشاره بفرمایید دیگه وبلاگ نوشتن که سهله آنلاین هم نمیشم چت رو هم که دیگه نفرمایید نه تنها با شخص مورد ذکر شما که با هیچ کس دیگه ای از عناصر ذکور گرفته تا اناس...
فقط کافییه اشاره بفرمایید!
پ.ن.:
وجدان رو که حال میکنین؟
fingertouch لامذهب!
پ.ن.#2:
من با هدف شاشیدم به خودم و همه این زندگی گهی...
پ.ن.#3:
لطفا یه چیزی غیر هری پاتر معرفی بفرمایید بنده سرگرم شم، وگرنه هیچ قولی به اینکه تا آخر هفته از اکسیژن هوا مصرف کنم نمیدم!
پ.ن.#4:
بروتوس! تو هم؟
پ.ن.#5:
زکی عشق زکی عشق....
پ.ن.#6:
من فقط موندم... هیچی والله تو هیچی نموندم!
پ.ن.#7:
دستها در كار ، همه گرم كوبيدن به روي حروف ...
گرداب سخن ، يك قطره حقيقت ، يك دريا سراب دروغ ...
پ.ن.#8:
اینجوریاست که اونجوریاست!
پ.ن.#9:
هی هی هی آداپتور کجایی که برات بگم تا کجا تو انم...
پ.ن.#10:
از خودمه که بر خودمه... که پس لعنت به خودمه...
راستی الان بغد از کلی بررسی به این نتیجه رسیدم که این چیزایی که بهم چسبیده عمرا با حموم نره، تخلیه چاه و فاضلاب خوب سراغ ندارین معرفی کنین، آشنا باشه با ما کمتر حساب کنه؟!
با تبریک به خودم و همه عزیزان، از اونجایی که من انگار عادت دارم ان شم، و این بار هم مطابق معمول شدم! بعد از شنیدن مقادیری دری وری و فحش آب کشیده و آب نکشیده، به این نتیجه رسیدم که بابا دوست داشتن چی چیه؟ مگه عقلم کمه؟ (اینا رو من گفتما، توجه دارین که!) و از اونجایی که می بینم خیلی سه میشه اگه بخوام همه پست های این چند وقت اخیر رو پاک کنم، فقط اذعان می کنم که هیچ یک از این پست ها برای شخص خاصی نوشته نشده و بنده به هیچ عنوان قصد دزدی و دودره کردن و خدشه دار کردن هیچ رابطه عاطفی عمیق و دراز مدتی رو نداشتم، و به هیچ عنوان هم هیچ نیت سوئی نسبت به هیچ یک از عناصر ذکور این وبلاگستان نداشته ام، و اعتراف می کنم که مدتی جو گیر شده و احساس کردم که آدمی هستم البته تکرار می کنم به اشتباه، و من گه خوردم و به ریش جد و. آبادم حندیدم اگه بخوام مجدد اسم کسی رو به زبون بیارم، حالا این شخص عزیزی رو که شما فرمودید که جای خود داره، من قسم یاد میکنم که اگه به گفته شما حتی نفهمیده نوک پایم وارد روابط عاطفیه شما گردیده، نوکش رو قطع کنم، و اذعان می کنم که سه نقطه هیچ کس نبوده نیستم و نخواهم بود که خدای ناکرده این تشابه گفتاری یه ناگه خاطر عزیز شما را آزرده نگرداند و همچنین اعتراف می کنم که ...
آقا جان اصلا شما هر چی که امروز به ما گفتی رو اعتراف می کنم در قبال همه چیزهایی هم که تا حالا فکر کردم یا نوشتم می گم گه خوردم، بعدشم پامم میکشم بیرون از تو هر چی که شما بگین، و در پایان اینکه پوزش می طلبم از خود خرم که اینگونه خودم را خر کرد و بازهم از خودم که اینگونه بخاطر پایبندیهای مضحک اخلاقی از میدان که سهل است از همه جا به در می روم و باز هم از خودم که هیچ وقت آدم نشدم و همیشه خودم را درگیر همه نوع مثلثی کردم از مثلث های عاطفی گرفته تا مثلث برمودا...
و همچنین از همه شما عزیزان پوزش می طلبم که اینگونه همزمان با خودم شما هم به بازی گرفته شده اید و از دستان نازنینم که اینگونه به شدت رج زدند رجی که قرار بود در برگیرنده امیدی گردد که به یاّس تبدیل شد...
پوزش من را پذیرا باشید...
شما هم همینطور قسم یاد می کنم که دیگر نقطه ای میان خط مستقیم عشقتان نباشم( همینو گفته بودی دیگه نه؟!)
والسلام نامه شد تمام!
اینحوریاست که من الان باید برم حموم خودمو بشورم تا این ان و گه هایی که داره از سر و رووم بالا میره از بین بره!
همه چی خوب بود، به حدا همه چی خوب بود، به پیر به پیغمبر همه چی خوب بود
همه چی خوب بود تا اون وقتی که اون صفحه لعنتی رو باز کردم، میدونستم هیچ چیز تازه ای توش نیست، میدونستم هیچی توش تازه نشده، میدونستم هنوز از تو خالیه ولی بازش کردم، عین احمقا بازش کردم، حالا دوباره اون هق هق های حشک لعنتی اموونم رو بریده، دوباره اشک نمیاد فقط صدای ناله ازم در میاد، چی کار کنم، انگار این صفحه لعنتی بد جور نبودت رو تو صورتم داد میزنه،، همه چی خوب بود ولی حالا دوباره یه دست یخ زده داره قلبمو فشار میده، دوباره ضربان قلبمو دارم تو گلوم حس می کنم، دوباره دلم تو دهنمه، دوباره همه چی نکبته، همه سعی امروزم واسه خوب بودن باد هوا شد، دازم میترکم، چی کار کنم؟
نمیتونم نظاهر کنم، نمی تونم، هیچ وقت نمی تونم، حالا چی کار کنم، وقتی حتی نمی تونم یه sms ساده بهت بزنم، وقتی حتی نمی تونم طنین صداتو وقتی گوشی آنتن نمیده بشنوم، من چی کار کنم؟
من چرا پس دارم میترکم که؛ من چرا اینجوری شدم که؟
هی با توام... چرا آخه چرا ها؟
راه دیگه ای نبود؟
من همون ....... ساده رو ترجیح میدم به این ........ دوور....
من حالم بده! من الاغ حالم بده، ولی نه من حالم خوبه هیچ کدوم اینا رو هم باور نکن، اصلا همه اش رو دروغ گفتم، بگدریم.... تا بعد...
وقتی یه مریضی مثلا میره تو کما از این دستگاه ها بهش وصل میکنن و هی بیب بیب....
مثل چت های در حد سلام و علیک و هر چند وقت یه بیب...
و بعد ممکنه حالش روو بیاد و بره تو نقاهت...
مثل چت های چندین روزه...
و گاهی هم اصلا سر و مر و گنده مرخص میشه....
مثل دوستیهای چند ساله چتی....
یه وقت فکر نکنید یکی دیگه رفته پرفسور شه من انقدر پرفسور شدما... نه... اینا رو این گفته ...
راستی هیچ کی رو این کلیک نکنه نمی خوام آدرس وبلاگم بیافته دستش، رایت کلیک کنین، بعدش آدرس رو بر دارین، با سپاس از همکاری سبز شما....
بازم خووبه، اگه اشکم در نمیاد حداقل اونقدر جیغ تونستم بکشم که تا یه ربع ساعت سرفه کنم...
اون بارونی که سه هفته خودشو ازم دریغ کرد حالا همچین بی امون داره میباره که فکر تموم شدنش هم عجیبه!
حسرت با تو توی بارون راه رفتن دیدی آخر به دلم موند...
خب اینم تیر خلاص امروز،کاریش نمیشه کرد، حوصله نک وناله کردن ندارم، همینیه که شده، اگه همه چی به این کشکیه، خب منم به همین راحتی میگذرم، اصلا نمی خوام به هیچی فکر کنم، انگار نیومده به من یه ذره شارژ باشم، اینهمه رفیق رفیق کردیم، آخرشم این!
آدما موجودات غیرقابل درکی هستن که دقیقا وقتی به حضورشون نیاز داری، تنهات میذارن!
من الان اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که نمیدونم چی باید بگم، وقتی این همه آدمای مهربونی دور و بر آدم باشن که میتونن اینقدر صمیمانه بهت بگن آخی یا انقدر مهربون باشن که ببندنت به چایی و هی بیان بالا سرت بگن یه وقت غصه نخوریا و هی نازت کنن، وقتی انقدر مهربونن که حاضرن از وقت کوتاه خودشون واسه دیدن خانواده بگذرن و بخاطر تو به این در و اون در بزنن، وقتی اینقدر مهربونن که با صداقت کامل میان بهت میگن که در خوونشون بروی تو بازه و نه تنها بازه که حاضر نمیشن تو رو تنها بذارن، این یعنی من یکی از خوشبخت ترین آدمهای روی زمینم، آدمیم که می دونستم کی تموم میشدم ولی نشدم چرا که تو گفته بودی، حالا واقعا میشه به همه چی امیدوار تر بود، فقط می مونه یه چیزی، جای خالیه یه لامپ مهتابی، که چشامو می سوزونه و گلوم رو فشار میده و عین یه سنگ رو سینه ام سنگینی میکنه...
صورتم یهو گر می گیره، چشام میسوزه، رادیوی لعنتی نوایی گذاشته،حالا هم نی! و همچنان انگار این غدد اشکی من سر سازش ندارن!
فعلا خیلی پر شدم، در اولین فرصتی که بتونم اشک بریزم درست می نویسم!
پ.ن.:
کانتر دار شدم، ولی انگار به نظر میاد اگه اونجوری که گفتی 180 روز دیگه بر نگردی من احتمالا کمتر از 365 روز دیگه اونجام در نتیجه اگه می خوای میتونی انصرافت رو از جینگیل بودن من اعلام کنی!
خب، رفتی، تالحظه آخر دیدمت، حتی اونموقع که با سرعت هزارتا داشتی از اونجاهه که نمیدونم کجا بود رد می شدی، هر چند دلم کنده شد، هر چند که داشتم خالی میشدم ولی اشکی نریختم، وقتی اشک نمی تونه آرام بخش باشه، خب خشک میشه، بیش از اون بود که فقط اشک آرومش کنه، هق هق کوتاهی کردم ولی اشکی درکار نبود، فقط هق هق خشکی بود که حتی خودم تغبیری براش نداشتم، ولی میدونم
دل اگر دل باشد
آسیاب دل بی تو نیز با یادت
خواهد گشت...
روزها... شب های ... مستی... راستی... یه هم پیک می خوام، یه هم پیک درست که بدون الکل مست شه، عین خودم، بعد بشیم مستی و راستی، بعد بشینه جلوم حرف بزنه، بعد هر چی دلش می خواد بگه، بعد اگه دلش خواست گریه کنه، من دستشو بگیرم و آروم دستمو بذارم پشتش تا لرزششو احساس کنم، یه هم پیک می خوام که بعدش بشینیم با هم تا صبح الکل بخوریم، تا صبح هر کاری خواستیم بکنیم، اگه خواستیم گریه کنیم، اگه خواستیم بخندیم، جک بگیم، شهریار قنبری گوش بدیم، داریوش گوش بدیم، زیبا شیرازی گوش بدیم، یا حتی با کویتی پور اشک بریزیم، حتی شاید پاشیم نماز بخوونیم، یه هم پیک می خوام که نماز خوندن یادم بده، اشک ریختن یادم بده بی اونکه بخواد نمناکم کنه، دوست داشتن یادم بده، مستی یادم بده، راستی یادم بده... یه هم پیک می خوام....
دلم یه جوراییشه میدونم چشه، تو حالت بده، این اذیتم میکنه، باهات حرف نزدم اینم اذیتم می کنه، داری میری اینم اذیتم میکنه، خوب باش خوب؟
تورو خدا خوب باش...
آقا جان عزیزتون بیاین برین این فیلم Gungyork یا به عبارت وطنی دارودسته نیویورکی ها رو ببینین، خیلی وقت بود با یه فیلم انقدر حال نکرده بودم، با اون همه سانسور بازم حال داد، شدید!
بازیها معرکه است، ساختار فیلم فوق العاده است، بیاین برین اینو ببینین تا از دست ندادین، سینما سپیده عمرا اگه بلیط بهتون برسه ولی ایران محشر بود پرنده پر نمی زد، تازه دل همه تونم بسوزه، میکائیل شهرستانی رو هم دیدم :X:*،بابا از این فیلم هر چی بگم کم گفته ام، با اینکه خیلی خشن و صحنه های نا جوری داره با اونهمه سانسور ولی بازم می ارزه، واااااایییییی موسیقیش محشره، از اول فیلم من منگ موسیقی شدم، ببینین چی بود که من واسه اولین بار از دی کاپریو خوشم اومد،
برین ببینین، منم میام باهاتون، من فردا هم میرم و پس فردا هم، سانسش هم ساعت 11 شبه، محشر بود، خیلی وقت بود فیلم به این خوبی ندیده بودم، واااایییییی.... چقدر حال کردم من!
پ.ن.: راستی کارگردانشم مارتین اسکورسیزی بود بعد لیام نیسون و کامرون دیاز هم توش بودن با یک عالمه های دیگه که اسماشون یادم نیست، الان میرم می گردم شاید شد یه لینکی چیزی هم دادم...
راستی آهنگه هم با اینکه mp3 هستش اگه یه نمه زیاد صبر کنین میتونین گوش کنین، با اینکه کوتاهش کرده ام، و کیفیتشم خیلی پائین آوردم بازم حجمش زیاده، فکر نکنم پشیمون شین از گوش دادنش، بعدشم اینکه خواستم wma کنمش ، آخه این دیوونه گفتش که حجمش پائین تر میاد، ولی خیلی کیفیتش پائین اومد، اصلا حال نداد، در نتیجه بی زحمت یه ذره صبر کنین، با کامپیوتر فکستنی من 2 دقیقه طول می کشه!
قریان همگی، من فعلا برم زودتر، می خوام برم شام بیرون بعدشم سینما ، ولگردی و خیابون گردی و از این حرفها!
D:
و این من بی بدیل
و این من قهوه ای
و این من گوگولی
و این من در حال تغییر
و این من حد معلووم کن(البته واسه خودم، سوتفاهم نشه!)
و این من در قالب خودم!
اون دور دورا دارم سایه امو می بینم...
هی مطقییر، هوی با توام، هرچند حرفهات هیچ ربطی به هیچی نداشت، ولی حال منو که بهتر کرد... یادم باشه بعدا یه جورایی جبران کنم، مرسی!
:)
همسایه بغلی دیشب رفت، تو فرودگاه دیدمش، بعیده دوباره برگرده، نه حداقل به این زودیها، خیلی دوست داشتم پیشش می موندم، ولی از نمناک شدن زر زدن جلو روش ناراحت میشدم، فکر می کنم الان دیگه باید رسیده باشه...
خاطره های خوبی باهاش داشتم، با این که اولش خیلی بعید به نظر میومد ولی بعدش تبدیل شد به یکی از عزیز ترین افراد زندگیم...
چقدر دلم براش تنک میشه
هی آداپتور لعنتی میشنوی؟
دلم برات تنگ میشه، دیگه کی واسم ساعت 11شب 100 CC وشنوسکا بفرسته؟
دیگه با کی بشینم حرفهایی رو بزنم که با بقیه نمیشه؟ دیگه کی بیاد برام حرفهای تو رو بزنه؟
دلم برات تنگ میشه خیلی تنگ...
مواظب خودت باش...
همون موقع که خواستم بگم رفتی ، همون موقع که همه خودمو جمع کرده بودم که بگم مهمترین جمله های زندگیمو رفتی، شاید با توهم یه سوتفاهم و من نتونستم بهت بگم، یا تو عجله کردی یا من دیر جنبیدم، نذاشتی بهت بگم که دونه دونه صندلیهای کافی شاپ رو امتحان کردم،که ببینم کدوم یکی واسه انتظار 3ساعته من بهتره، از کدوم یکی بهتر میتونم لحظه لحظه های آخرین حضورت رو تماشا کنم، نذاشتی بگم که سعی میکردم موقع برگشت تمام راهها رو از حفظ کنم، چرا که میدونم موقع برگشتن از اونجا اشک اموون دیدن رو ازم می گیره...
من همه راهها رو میرم، همونطور که تا حالا هم رفتم، همونی که خودت یادآوری میکنی یه بچه تخسه که هر کاری بخواد بکنه میکنه، شاید تمام مشکل این بچه این باشه که این دفعه انگار هیچ کاری ازش ساخته نیست، مشکل تو نیستی، چرا برای اولین بار حرفهامو نفهمیدی؟ چرا فکری کردی که از توهمه منم خارج بود؟ چرا نفهمیدی که مشکل تو نیستی؟ مشکل نبود تو؟ چرا نفهمیدی این بچه بیش از اون دوست داره که بتونه تحمل کنه؟ چرا نفهمیدی که این بچه لجن مال شدنش نه بخاطر تو که بخاطر ترس از نبود تو؟ چرا نفهمیدی که این بچه با همه تخسیش تمام دردش از نبودن در کنار تو؟ چرا نفهمیدی که این بچه تمام دردش وحشت گذروندن این لحظات بی تو؟
چرا نفهمیدی که این بچه حتی بیشتر از تو تورو باور دازه؟
چرا نفهمیدی این بچه فقط بخاطر تو که هیچ فکری نمیکنه به اون چیزی که تو ازش واهمه داری؟
چرا نفهمیدی این بچه نمی تونه تو رو قربانی کنه؟
چرا نفهمیدی که این بچه یهو بزرگ شده؟
من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من من ... حتی اگه نیم من، حالم بده...
ببین عزیزم بیا منطقی به قضیه نگاه کنیم، خوب وقتی نمی خوان ببیننت خب نمی خوان دیگه، چرا ا صرار می کنی؟ زوری که نیست عزیز جان، بابا تو که زبون نفهم نبودی، پس چرا گیر میدی، یه مساله خیلی ساده است، نه گیر بده، نه اسرار کن، نه بهش فکر کن، فقط قبول کن، هی کنکاش نکن که چرا و اینا، عجبا بهت میگم انقدر فکر نکن بهش، چه اهمیتی داره که بخوای به قبل و بعد و علت و معلولش فکر کنی؟
بی خیال بهت می گم؛ نمی تونی؟
به جهنم، انقدر فکر کن تا بترکی!
...
من همه سعی خودمو کردم که نیام اینجا پزشو بهتون ندم و حداقل از این یکی اعتراف خلاص شم، اما نشد که نشد...
من از بچگی عاشق کفش بودم، اصلا این خودش میتونه یکی از عواملی باشه که تا حالا عاشق نشدم، به هر حال دل آدم که دروازه نداره در داره یه چی بیشتر توش جا نمیشه، حالا اینجوریاست قضیه که من یه کفش adidas خریدم هوارتا خوشگله، دل همه تونم بسوزه، نمیگم هم از کجا خریدم، اگه بگم هم به دردتون نمی خوره چون دیگه این شکلیشو نداره...
آخیش دلم خنک شد، حالا همه تون برین از حسودی بترکین!
البته باید اعتراف کنم که از بچگی هم عادت داشتم هفته اول رو تو خونه باهاش راه می رفتم، الان هم پامه!
:">
بارون فقط رو کفش من می باره، دیوار فقط رو من هوار میشه، کلاغ فقط رو سر من ریدنش میگیره، حقوق من فقط کم میشه، سر من فقط درد میگیره، من فقط اشکم در میاد، من فقط دل درد می گیرم، برق فقط منو میگیره، ننه ادیسونم منو میگیره، فقط من دانشگاه قبول نمیشم، فقط منم که تو سکس حامله می شم، فقط منم که سر زا میرم، فقط منم که شوهرم سرم حوو (هوو) میاره، فقط منم که بعد مرگم شوهرم با دمش گردو میشکنه، فقط منم که شوهرم شب چهلم میره زن میگیره، فقط منم که تنم تو قبر می لرزه، فقط منم که اکیر و منکر میان سراغم، فقط منم که بلد نیستم جوابشونو بدم، فقط منم که میرم جهنم....
فقط منم که دلم واسه تو تنگ میشه، فقط منم که دلم واسه.....
من یه لاستیک زاپاس باحالم که دقیقا وقتایی که همه چی ممکنه قحط بشه، یه گوشه چشمی هم به من میشه، یه لاستیک زاپاس درب و داغون که عمرا توی 24 ساعت روز و 7 روز هفته کسی یادش نمی افته هست، ولی همچین که این نو و خوشگلا فشارشون کم میشه، یا یهو میرن تو خاکی یا تقلبی از آب در میان یا اصلا صاحب چرخ دلش واسه قدیم ندیماش تنگ میشه، از رو ناچاری یه نظری هم به ما میندازه... عینهو همین لاستیک زاپاسه ام من!
الان یه سری زدم به وبلاگ وسوسه و داشتم کامنت هایی رو که واسش گذاشته بودن می خووندم، یه مشکلی پیدا کردم، اونم اینکه به نظرم میاد که یه چیزی تو مایه های هوار درصد کامنت هایی که واسه اش گذاشته میشه، همچین نامربوطه انگار(البته این قضیه منحصز به این وبلاگ نیست، تو خیلی جاهای دیگه هم هست، حالا این یکی این دفعه تقارن پیدا کرد یهو)، البته خوب این نظر منه ، ولی مثلا یه جاهایی هست که من عمرا نمی فهمم که چی نوشته یا حتی اگه بفهمم احساس می کنم مساله خیلی شخصی تر و نوستالژیک تر از اونیه که بخوام یه چیزی واسه اش بنویسم، حالا شایدم این نشات گرفته از هوش بالای شما باشه، یا از عقل ناقص من،یا از بلاهت اونها و شعور بی بدیل من!
یا شایدم هر دو..
یا شایدم هیچ کدوم!
من حالم داره از خودم بهم می خوره، من از این سیاه بودنا نفرت دارم، نه که انکارشون کنم، ولی مدتهاست که اینو واسه خودم روشن کردم که حالم به هم می خوره از این تریپ سیاهی از این منفی بودن و اینو داد زدن، من نمی خوام باور کنین نمی خوام ولی نمیدونم چرا اینجوری میشه، میدونم که شاید همه چی سر این حس نوستالژیک گهیه که دچارشم، شاید آستانه تحملم پائین اومده، شاید همه بدبختیا از دست این ترس تنها شدنمه، دیگه هیچی نیست، دیگه تنها، تازگیا واسم کار کردن عذاب شده، نه اینکه صبح بیدار شدن و اومدن سخت باشه، نه اینجا بودن سخته، همه چی دچار تغییر محتومی شده که این منو از درون داره خورد میکنه، به راحتی میشه خندید، به راحتی میشه رقصید، به راحتی میشه، به راحتی میشه یه ماسک خونسرد به صورت زد و همه چیز رو گذروند، ولی همه اش همین؟ ولی مگه میشه سنگ گذاشت رو دلی که زخمیه؟
مگه میشه فراموش کرد همه اون چیزایی رو که قابل فراموش شدن نیستن؟
من خسته ام ...
من خسته ام ...
من خسته ام ...
من از همه بریدن ها در نگاه اول خسته ام، از همه پایان ها در ابتدای آغاز، از همه دوری ها در ابتدای به هم رسیدن ها، من از همه چی و همه کس خسته ام، من از این حس لعنتی که نمیزاره بفهمم که ........ خسته ام، من از خودم خسته ام، من دوست دارم تو جام دراز بکشم و به سقف خیره بشم، من دوست دارم، یه سیگار روشن کنم و یه لیوان شراب دستم بگیرم و همونطوری که به سقف خیره شدم باقی بمونم، من می خوام آرووم باشم، من می خوام گریه کنم، من نمیدونم با این چیزی که تو گلومه چی کار کنم، نمیتونم قورتش بدم، گنجایششو ندارم و از بیرون دادنش هم می ترسم، می ترسم حالا حالا ها دیگه بند نیاد، می ترسم رو جایی غیر از بغل تو ریخته شه، ولی می ترسم که حتی تو بغل تو ریخته شه، نمی خوام تصویری که ازم داری اینجوری نمناک باشه، میدونم که همیشه اینجوری نمیمونم، میدونم که یا ته نشین میشه یا ته نشینم میکنه، من از ته نشین شدن می ترسم، من از با تو بیگانه بودن میترسم، من از بغضم می ترسم، من از ترسم می ترسم، من از این تنهایی می ترسم، من از این کابوسهای شبانه می ترسم، من از این دویدن ها و نرسیدن ها از این رسیدنها و بریدن ها می ترسم، من از خلا نبود تو می ترسم...
من از همه این ترس ها خسته ام، من از خودم خسته ام، من...
خوابم میاد و مین سوئیپرم میاد وته نشین شدن انگیزه و از این حرفها!
من به این نتیجه رسیدم که تمام مشکل من تو انگیزه خلاصه میشه، حالا چرا این انگیزهه بعد یه مدتی میشه گه گیزه یا از اول بوده و من بعد یه مدتی می فهمم و این حرفهاشو کار ندارما، کل مطلبم سر این انگیزه هست، جوون می کنم تا تصمیم بگیرم و همیشه واسه تصمیم گرفتنم یه انگیزه شدید لازم دارم، از طرفی هم خوب بعدش خوب پیش میرما، خیلی خوب ولی خب بعضی وقتها هم نمیدونم یهویی چی میشه که ترجیح میدم برم بخوابم یا مین سوئیپر بازی کنم و بی خیال گربه و از این حرفا، و فکر کنم مشکل اساسی از اونجایی شروع بشه که دقیقا همون مرحله آخرشه که یهو اینجوریا میشه، فکر میکنم همه اش لازمه این انگیزهه انگیزه بودنشو یاد آوری کنه یا مثلا آخرش یکی بیاد به زور تکونم بده و مجبورم کنه که ادامه بدم، فکر کنم مشکل اینه که بعد یه مدت همچین قاطی میشم که انگیزه یادم میره...
بعدش حالا غرض از همه این روده درازیا اینکه، آقا ما الان یه انگیزه شدید داریم، کلی هم تصمیمای توپ و باحال و خفن گرفتیم، الانشم فکر کنیم خوب شروع کنیما، ولی آی میترسیم دوباره بشه کما فی سابق و خودمونو قهوه ای کنیم!
آی می ترسیم...
بی زحمت یه از جان گذشته که حاضر بشه ریسک دست به یقه شدن با من به قیمت از دست رفتن دست و گوش و ... بکنه، داوطلب شه که تو این مدت هی چند وقت به چند وقت منو یه تکوونی بده، که من یهو خوابم نگیره یا نرم دنبال مین سوئیپر بازی کردن، باور کنین بعد از گذشتن این دوره همچین جبران کنم که خودتونم کف بر بمونین!
من همه اش می گم وقتی بخواد بد بیاد دیگه از در و دیوار هم همینجوری سر ریز می کنه همینه دیگه،
این همسایه بغلی ما که خودش داره خودشو می بره فرنگستون به عیش و نوش، اینم از این فرشته خانوم که دیگه از این هفته می خواد بی خیال ما شه بره یه جا دیگه سگ دو بزنه، اینم از ایندیوونه اتاق بغلی که یهو عاقل شده داره میره پرفسور شه !
حالا من موندم راستیتیش کودوم یکیشون به قیافشون میاد که برگشتنی باشن؟!
من هی به همه اشون گفتم نرید بابا، منو تنها نذارین، من جنبه و از این حرفها ندارم، هیچکی ما رو تحویل نگرفت، حالا این بخوره تو فرق سرشون(یا هر جای دیگه که شما حال میکنین) هی بهشون میگم حداقل بیاین یا آدرس بدین خودم بیام ببینمتون، بابا دلم میترکه، هر کدووم یه جوری ما رو سر میدوونن!
تو رو خدا ببینین آخر عمری کار ما دست کیا افتاده ها!
خب بابا من دلم تنگ شده، یکی منو تحویل بگیره!
:((
شب یلدا را به یاد سال یلدای تو شروع کردم، دلم گرفت، دلم نه برای خودم که برای تو گرفت...
پیکی به سلامتی وجود گرمت زدم، و با حافظ درددل کردم، همان گفت که بر سکوت لبانت نقش بسته، همان که از صدای قلبت شنیده بودم، همان نوای گرمی که از دستان مهربانت بر پوستم لغزیده بود، همان که به آرامی در گوشم زمزمه کرده بودی...
و من همچنان بر باور حضورت نقش میتنم، و بر شوق دیدارت می شورم، و به باور همه بودنت، می باورم که چون قصد دست یازیدن کنیم، نخواهیم بود، پس بادا هر آنچه به...
من الان نمیدونم چمه که، نمیدونم، فقط عصبانی ام انگار، نمیدونم از دست خودم یا یکی دیگه، شایدم هم از دست خودم هم از دست یکی دیگه، یا شایدم جفتش، یا شایدم از خودم بیشتر یا شایدم از یکی دیگه بیشتر، وای نه، دیدی چی شد؟ شد یکی دیگه، این یعنی گند، یعنی فاجعه، یعنی من ریدم، یعنی با اینکه عصبانی ام ها ولی یه جورایی بی تفاوتی، یعنی آخه الاغ خوب بگو خودتو خلاص کن، ولی نمیشه که، نمیشه، اصلانشم نمی خواستم بگم فسلخ ولی خب گذاشتی تو دهنم، منم مجبور شدم نگم بهت که، بعد گفته بودی یه چیز به این نزدیکی دور باشه و اینا بعد ولی الان خودت دورش کردی خب که، بعد برداشتها متفاوت میشه خب که، که دوباره من خر و ثانیه و استفراغ!
خوب تصمیم با تو، من نقشای زیادی رو بلدم بازی کنم، تو انتخاب آزادی کامل داری، بعدشم اینکه کلی هم گزینه داری، ها چی یه بار دیگه بگو درست نشنیدم، می بینی که اینجا سر و صدا زیاده، شاید بهتر بود یه جای دیگه قرار می ذاشتیم، آخه واسه تصمیم به این مهمی خب اینجا یه ذره ناجوره، ولی خب دوباره بگو یه ذره بلند تر لطفا، چی ، آها فهمیدم؛ مثال بزنم ذهنت فعال شه، باشه باشه، ببین من مثلا نقش یه دختر مهربون و خوب رو می تونم برات بازی کنم، یا یه عاشق دلشکسته،یا یه دوست ساده، یا مثلا یه آدم وحشی، یا یه یاغی بی بدیل، یا یه عروسک، یا یه آدم باحال، یا یه آدم چیز فهم، یا یه چیزخل، یا یه هم پیک، یا یه آدم تلخ غیر قابل تحمل، یا یه آدم صرفا دوست داشتنی، یا یه موجود قابل درک، یا یه موجود کاملا غیر قابل درک،یا یه گوش شنوا، یا یه سگ، یا خوک، یا خر، یا گاو ، یا حتی گوسفند، یا کاسه توالت، من حتی میتونم در دیوار تابلو یا حتی ... حالا می تونی راجع بهش فکر کنی نه؟
البته خوب همه چیزایی که میتونم الزاما نمیتونه مورد علاقه خودم باشه، می فهمی که؟
راستی اینم بگم؛ کلا از نقش بازی کردن خوشم نمیاد!
دوباره نیاین بگین دیگه نمی خوای بنویسی و از این حرفا ها، ما جرات نداریم این وسط یه چی بگیم، می نویسم به جان عزیزتون می نویسم، حالمم هوارتا نه ببخشید هزارتا خوبه، از امروز به بعد هم بهتر می نویسم، خوووووبه؟!
ها چی کی کجا کی چی شد که اها گرفتم نه انگار نگرفتم نه ها نمیدونم چی شد که فقط یه چیزی یه جوری شد باشه اشکالی نداره یا اشکال داره ولی من اشکال نداره یا من اشکال داره یا نمیدونم که یا اه اه اه حالم بهم خورد یا یه نفس دارم چی چی شر می گم یا می گی یا آره اصلا همونی که باید یا اصلا بیا بیخیال یا اصلا من آره یا اصلا بیشین بابا حال نداریم یا اصلا هر گهی دلم خواست یا اصلاندشم من الان حالم خوب نیست که یا الان چرا پس من حالم بده که یا اصلا من غلط کردم می خواستم این هفته رو هم دودر کنم یا اصلا من چرا اینقدر خرم یا شاید من چرا اصلا اینقدر شاکی ام که یا شاید من چرا الان دوست دارم یه چی بشکنم یا اصلا چرا که الان هیچی ندارم بشکنم یا چرا که الان این ساعت رو می شکنم که
یا شایدم اصلانش خداحافظ
ها اینجوری بهتره که نه
هرچی نوار بنجل پیدا کردم جه از اون قدیمیا چه از این جدیدا چه اونهایی که دوستام جا گذاشته بودن چه اونهایی که از گذشته ای نامعلوم این طرفها پیدا میشدن، گذاشتم و تا اونجا که جوون داشتم رقصیدم ، همچین که دیگه نفس نداشتم، همچین رو به موت،
از قدیم ندیما هم هر وقت قاطی میکردم همین کار رو میکردم، تلفیق صدای بلند و مواج شدن بدن یه چیز آرامش بخش عجیبیه، کلا رقص واسه من چیز مقدسیه، چه حالم خیلی خوب باشه، چه خیلی بد، کلا یه چیزیه واسه تخلیه احساسات، وقتی غمگین میشم یا خوشجال میشم عین سگ می رقصم، امشب هم از اون شبا بوذ، ولی نمیدونم چرا آخرش بازم نفهمیدم چی شده، الان هنوزم نمیدونم خوبم یا بد، برم یه نمه دیگه برقصم شاید افاقه کرد!
همه چی که یه حوره نمیشه که... بعضی چیزام اینجوری میشه خب!بعد تو فکر می کنی خب من که میدونم عمرا کسی نتونه مجبورم کنه که کاری کنم که نخوام که، پس غمم چیه؟ خب حتما خودم می خوام دیگه، حالا یه واقعیتی بعد از اینکه فکرام منو کردن عین پتک تو سرم خورده، یه جهنم، اینم می گذره دیگه، من که عادت دارم خودمو گول بزنم اینم روش، راستیتش اینه که فکر می کنم اونقدر این حقیقت ناجور روم خراب شده که ترجیح می دم خودمو گول بزنم که همچین این چند روز رو حداقل بتونم بگذرونم، کاریش نمیشه کرد که، بعدنا دیگه خودمم و خودم خوب اونجوری دیگه همچین حقیقته جلو روم رژه میره که دیگه لازم نیست بخوام یا نخوام، همون ثانیه است دیگه، چه مرگته؟ اونوقت میشینم انقدر از زوره این قضیه زوزه میکشم که رو همه سفید شه!
پ. ن.:
ولی بین خودمون باشه ها بد جور این حقیقت گرونم اومد!
من یه چیزایی رو میگم، بعد تو یه چیزایی میگی، بعد من یه چیزایی می خوونم، بعد یهو می بینم، اه دادش انگار سرکار بودم، بعد دوباره بهم حس الاغ بودن دست میده، بعد یهو احساس می کنم دوست دارم رو خودم بالا بیارم، بعد می شینم زیبا شیرازی گوش می دم بغد یهو پر میشم از همون حالت گند دو وری که نمیدونم بالاخره من کجام بعدش اگه من اینجام، اینجا کحاست که؟ بعدش یهو می مونم این وسط کدوم وری بود!؟
شایدم آره یا شایدم نه یا شایدم بد دارم خر می شم یا شایدم دارم خودم خودمو خر می کنم، یا شایدم بهتره هیچی بشم یا شایدم بهتر بذارم همه چی اونجوری بشه که یواش یواش هیچیم کنی، زمانش که زیاد نیست هست؟ همون قضیه ثاتیه و این حرفهاست دیگه، خودم می دونم نگو نه، به هر حال چیز مهمی که نبوده ، نه؟ آره آره خودم میدونم نبوده، خب چه میشه کرد، انگار من همونی ام که چی گفته بود یکی راجع به یه طرفه بودن و این حرفا بود، بعدش من خندیدم بعدش فکر کردم بابا مگه یه طرفه اش هم ممکنه، یعد حالا دیدم، آره هست هرچند به نظرمیاد که غیر ممکن باشه ولی خب هست انگاره، مثل همون بارونه که دیروز فقط رو کفش من بارید!
دیشب تا صبح کابوس دیدم، هر بار چشامو هم گذاشتم یه چیز دیدم، جلوی آیینه دستشویی بودم، موهام کوتاه کوتاه بود،تو آیینه خودمو نگاه می کردم، آب میزدم به صورتم و بعدش سرمو کامل می گرفتم زیر شیر آب، وقتی سرمو بلند می کردم و دوباره تو آیینه رو نگاه می کردم، از صورتم چیزی نبود جز اسکلت یه جمجمه سوخته!
من دیوونه ام مشکلیه؟
ها؟
حرفیه؟ حال میکنم به خودم ضدحال بزنم!
اصلا حال می کنم حال خودمو بگیرم،
اصلا حال میکنم، یه کاری کنم که حالمو بگیرن،
اصلا اینجوریاست، می خواستی حواست باشه، میدونستی خلم که، نمیدونستی؟
خودت کردی، منم خودم کردم،که لعنت به جفتمون نه؟
حالا بگذریم از این حرفها، خوب ما رو اس کردیا!
دیگه دوست ندارم سیریوس بلک باشم؛
دوست دارم مهرزاد باشم، مهرزاد تنها، نه مهرزاد تنها ها، نه منظورم مهرزاد تنهاست، یعنی مهرزاد خالی، یعنی مهرزاد خالی هم نه، یعنی مهرزاد بدون هیچی، نه نه نه این اصلا منظورم نبود، منظورم مهرزاد دیگه، فقط مهرزاد، دوست دارم مهرزاد باشم، یعنی دوست دارم همون چیزی باشم که من رو واسه تو ، نه یعنی همون مهرزادی که تو رو ، یعنی نه همون مهرزادی که تو رو یا منو یا نمیدونم... هیچی، بگذریم.
تو بودی من نبودم یا من بودم تو نبودی، یا اصلا منو دیدی؟ یا اصلا من که ندیدمت، یا اینکه دیدیم و انگاری نه انگار شدی، یا ندیدیم واسه همین انگاری نه انگار شدی؟
چرا من هیچی نمیدونم که؟ چرا من اینا رو خوندم که، چرا من ندیدمت که؟
چرا من دارم دوباره قاطی می کنم که، هرچند که نمیدونم چمه که!. بهم میگی بعدا که چمه؟
بگو ها خوب؟
می خوام بدونم، فکر کن تو تو نیستی بعد بشین برام توضیح بده که حالا تو چی و من چی، باشه؟
ولی با همه اینا، یه چی هستش،
دلم برات تنگ شده!
:(
خوب واقعیت اینه که من حالم باید خوب باشه یا بد باشه؟!
خوب دیشب که خودمو کشتم بالاخره 3 بود فکر کنم خوابیدم، بعدشم که 6 بود پاشدم، بعدشم با همین رنو گلی 100تا سرعت اومدم تا شرکت، اصلا هم خیابونا خلوت نبود،فکر می کنم یه نیمچه خطی هم این گلی جونم برداشته، حالا به هر حال!
بعدشم اینکه امروز هوارتا کار دارم، بعدشم اینکه سرم خیلی شلوغه، بعدشم اینکه ذهنم مشغوله، بعدشم اینکه اعصابم اینجا داره خوورد میشه، بعدشم اینکه دوباره دچار دو باوری و نا باوری و خود کم بینی و چندتا یینی و وری دیگه شدم که الان همه اش اسماشون یادم نمیاد، ولی خودم میدونم همه اشون زیر سر این پارانویای پدر سوخته است، بعدشم اینکه آدم بعضی اوقات نباید یعضی چیزها رو بخوونه، مخصوصا تو همچین شرایطی، من حواسم نبود چرا هیچکی دیگه هم حواسش نبود جلو منو بگیره نخوونم؟!
بعدشم اینکه مردم از بس حرف دارم ولی هیچ کدومشو نمی تونم بگم دارم منفجر میشم، نه اینکه شما غریبه باشینا نه، ولی حداقل تو که میدونی واژه کم آوردم.
بعدشم اینکه چرا این زمان انقدر دیر می گذره؟
اصلا این زمان وقتی باید تند بره کند میره، مثلا الان باید تند بره، ولی داره کند میره، بعدش الانا ها که باید کند بره چهار نعل میره!
عجب گیری کردیما!
چیه قاطی کردم باز!؟
نمیدونم، شاید
به نظر شما من گه گیجه گرفتم با گه گیجه منو گرفته یا شایدم دوتایی همدیگرو گرفتیم، یا شایدم من تو رو ... یا شایدم تو منو...، یا شایدم ...
اه، من هزار بار در برابر همین تریبون عمومی اعلام کردم، که فسلخ!
دوست دارم سرمو بذارم رو شونت، سیرگریه کنم، انقدر گریه کنم تا تمام آرایشم رو صورتم پخش شه، زیر چشام سیاه شه، از زیر چشام هم بیشتر، همه صورتم سیاه شه، بعد تو هم بشینی واسه من گریه کنی، سرمو محکم رو سینه ات فشار بدی و گریه کنی، هم واسه من هم واسه همه اون چیزایی که اذیتت میکنه،دوست دارم صدای اشکاتو از تو سینه ات بشنوم، دوست دارم صدای قلبت آرومم کنه، نه حرفات،بعد پاشی یه دستمال برداری و اشکامو پاک کنی، صورتمو تمیز کنی، تو چشام نگاه کنی و بهم لبخند بزنی، مثل یه آب رو تمام آتیشا، دوست دارم پیشونیمو ببوسی و دوباره سرمو بذاری رو سینه ات و فشار بدی، محکم بغلم کنی تا با صدای قلبت اونقدر آروم شم که خوابم ببره، خوابم نبره، برم تو خلسه، با تو بودن حیف به خوابیدن بگذره، دوست دارم دستتو آروم رو موهام بکشی و محکم تر بغلم کنی، میخوام آروم شم ...
بعضی چیزا علاوه بر حماقت به یه نمه شهامت هم احتیاج داره، خوب من شهامتشو ندارم دیگه؛ دوستان به ترتیب حروف الفبا لطفا تو صف وایسن واسه نثار همون تفهایی که قرارشو گذاشته بودیم.
من نیستم، من اصلا نیستم، من الان هیچ جا نیستم، وقتی نیستم یعنی نیستم، یعنی تموم باشه؟
یعنی همه اش همین، نیست، پس من نیستم، من نیستم، ولی این منم، این منم ولی من نیستم، من
هیچی نبود اولشا من بودم، بعد یهو همین جوری که نشسته بودم اینجا پا که شدم، دیگه نبودم، پا شدم از خودم جا موندم، من الان چند روز و 12 ساعت که دیگه نیستم، خوب؟
شایدم همینطور که نشسته بودم یهو چاقو برداشتم خودمو کشتم بعدش یهو بدون خودم پا شدم،بعدش یه چیزی کم بود، بعد چون ازم کم شده بود دیگه خودم نبودم، بعد دیگه نبودم، بعدش دیگه حالا نیستم...
بعدش هم اینکه کی می فهمه من چی میگم، لعنت به همه تون گفته بودم یکی بیاد منو ببره ماشین سواری بعدش بغلم کنه من گریه کنم، دیدی نیومدی حالا اینجوری شد، حالا دوباره من نیستم باز که، حالا چی کار کنم که؟ دیدی گفتم ثانیه است، گفتی نه، ا ِ تو غلط کردی گفتی نه، من که میدونستم که، اونقدر خر نبودم که فرق بین ثانیه و دقیقه رو نفهمم، من می دونستم تو همه این زمانها گم میشم، من یه ثانیه ام نه بیشتر، یعنی ثانیه هم بودما ولی اونم دیگه نیستم، ببین تو چرا حالت بده، داری حال منم بدتر میکنی، وای نه فهمیدی چی شد؟ من دارم حال تو رو خراب تر می کنم، وای نه این بده، خیلی بده، حاضر بودم با کمال میل تو حالمو بد کنی مازوخیستم دیگه اینجوری حال می کنم، ولی برعکس شد انگار من دارم حال تو رو بد میکنم، وای نه! تو که نمی خواستی حالت بد شه، هر چند اینم ثانیه است، تو هم حالتو من بد نکردم، اصلا ببینم کسی می فهمه من چی می گم؟ کسی یادشه من چی میگم، اصلا کسی هست، اصلا میاد صدا؟ اصلا چرا هیجکی منو خفه نمی کنه؟
من می خوام خفه شم حرفیه؟
یا شانس یا اقبال دیگه نه؟ همین بود دیگه درست گفتم؟
خوب آدم واسه بعضی کارا فقط بعضی اوقات شجاعت لازم رو داره، حالا که من نیستم ولی این شجاعت رو دارم انگار، اگه فردا نبودم که نبودم، اگه بودم هم که نفری یه تف به صورت به من بدهکارین، مخصوصا تو یکی یادت باشه، که من خر بودم و خر تر شدم، همه صف می بندین تف ها رو میندازین، من برم ببینم حالا که نیستم چی کار میتونم بکنم.
دلم می خواد جیغ بزنم، از اون حس خوبا دارم که همچین دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار، چرا نمی تونم جیغ بزنم؟
لطفا یکی بهم پیشنهاد بده که با ماشین بیاد دنبالم بریم با سرعت بالای 150 تا تو اتوبان من جیغ بزنم، بعدشم محکم بغلم کنه که گریه بعدشم تو بغلش تموم کنم،قول میدم روندن و حیغ و گریه بیشتر از فوقش یه ساعت وقتتو نگیره، قول میدم، میدونم راه نداره، بیخیال.
بیابان با نقش و نگار اندک خارها و مارها وعقربها،نقشی پیچازی در ذهن من، انبوه همه خزندگان ترسناک وحشت زا در اندوه شبی ژرف رنگ می بازد،آسمان نزدیک است ،فراز دستی و لمس ماه، لمس ماه و سقوط؛ با سر بر زمین خوردن، چون ببر بر کوههای مازندران؛ حیله ماه و کویر کم از حیله کوه نبود؛
غبار پلکان کوتاهیست تا لمس ماه. دیوانه چنگال بر خاک می کشد. تاولهای آبدار دستی چنگ زده در خاک نه از سر سازش که از مویه پلکان غبارگون؛
نگاه در کویر گم میشود، دقیق تر که باشی دورتر می رود، بی فکری از بازگشت.
آبی بیرنگی در زلال سیاه پرستاره، چشم خیره لبریز می شود از اشک نا خواسته؛ اشکی که به سختی پر میشود در چشم خیره و چه راحت می چکد بر دل سخت کویر و موج ملایم پهنه کویر و آسمان، ماه رقصان و ستارگان همه دنباله دار.
تاول دستها با اشک چکان چشمها التیام نمی گیرد، تاول دستها با لمس اشکها دردناک تر می شود، اشک بر دل کویر نیست؛ دل در بازی اشک و ناله به سودا می رود، هر چه پرتر خالی ترباز می گردد، ودست همچنان تبناک تاولهای آبدار،بیابان هر چه خالی پرتر، ماری می خزد از کنار زانوی بر خاک فرو رفته، تیشش را دریغ می کند.
دست ستون بدنی در هم شکسته، یک پا استوار دستی استوار بر پا، برخاستن سخت نیست، بر می خیزد پاها هر دو استوار، ماه نزدیک است، فراز دستی و لمس ماه، لمس ماه و ...
پس از استفراغی شدن احوال اینجانب به الطاف متبرکه حضرت روح القدس، زین پس به جای واژه محجور و بیگانه مهرزاد، بفرمایید ترزاد یا انینه یا مستراح یا هر لغت پسندیده و نا پسندیده ای که در آن از این والا نام مشعوف کننده انی ، ان، اثر پدیدار باشد.
دیدار به قیامت!
از اونجایی که دروغگو سگه،از هر وبلاگی که زودتر صدای واق واق دربیاد میفهمم همون بوده که گفته بوده دیدن وبلاگ نویس محبوب آدم می خوره تو ذوقش!
آقا آدمش نبوده، انتخابتو درست کن چرا تهمت می زنی.
من که به فکر بیعت و از این حرفها افتادم!
اینا ما رو از خودمون جدی تر گرفتن!
فکریم همچین از این به بعد نامه میاد دم در احضاریه دادگاه، که شما چون تو وبلاگ تون از کلمه قبیحه کون استفاده کردید بیاین محاکمه شین بعدشم در وبلاگتونو گل می گیریم تا درسی باشد برای دیگران!
فقط موندم واسه این همه وبلاگ چندتا ناظر کیفی می خوان در نظر بگیرن!
اگه کلمه های ممنوع رو از Google بخوان پیدا کنن که واقعا خیلی محشر میشه؛ روزی N نفر با یه چیزایی میان تو وبلاگ من که خودم خجالتم میاد!
بچه است دیگه، خر نمی فهمه، عقل درست و حسابی هم که بهش نداده،حالا هی من بهش میگما که نمیشه، الکی دلتو صابون نمال، باباجان بفهم وقتی یه چیزی نمیشه یعنی نمیشه، محال یعنی محال یعنی غیر ممکن، ولی اگه بگی یه ذره زبون سرش بشه نمیشه، همه اش واسه من شعار میده میگه محال وجود نداره، حالا یه چند وقت دیگه که دید نشد دوباره میشینه غمبرک میزنه شروع میکنه ناله زدن و گریه کردن که چرا نشد، چرا اینجوری شد، چرا وقتی باید اینجوری میشد اونجوری شد، خره دیگه نمی فهمه که بابا از اولشم قرار نبود هیچ خبری بشه،آقا جان خلاصه که ما نمیدونیم چی کارش کنیم، تصمیم گرفتیم بذاریمش به حال خودش خونه آخرش اینه که باید ناله و گریه اش رو تحمل کنیم دیگه، بذار بازم سرش به سنگ بخوره، هر چند که بازم درست نمیشه!
کی؟
خوب دلکم رو میگم دیگه!
من از 16 سالگی سیگار میکشم.
من از 18سالگی الکل هم می خوردم.
من الکلی نیستم.
ولی من به هیچ کدوم این کارها افتخار نمی کنم.
من حالم بد هست ولی نه به اون دلیلی که تو فکر می کنی.
واگه واقعا علت احترام گذاشتن و قبول داشتنت اینها بوده
و اگر وجود اینها باعث تغییر نظری که نسبت به من داشتی میشه،
عطاعت رو به لقاعت می بخشم!
و واقعا متاسفم که شناخت رو بر پایه این مسائل می سنجی!
فقط می خواستم از خونه بزنم بیرون، کلافه بودم، از همه دلخور بودم، کاملا هم با دلیل!
یکی دو روزی هست قاطی کردم شدید، دلم یه گریه جانانه می خواست، حیف وقتی اشکم خواست بیاد که دوباره رسیده بودم دم در خوونه! اینم از شانس *** ما!
بارون قشنگیه، همیشه بارون و هوای ابری رو دوست داشتم، هر چقدر آسمون سیاه تر بهتر!
واقعا حتی نمی تونم یه ذره از احساسی رو که نسبت به بارون دارم توصیف کنم، بهم آرامش میده، هرچند که دلگیرم میکنه، هرچند که اذیتم میکنه، و هر چند وقت یه بار گم میشه تا وقتی پیدا شد، هم عزیزتر باشه هم همونی که باید.
چقدر دوست داشتم با هم می رفتیم زیر بارون، چقدر دلم یه بارون دو نفره می خواد.
چقدر تو مثل بارونی!