UnCvil
 

        This supermarket life is getting long ...

 

Friday, October 31, 2003

«پرده دوم »


- اََ ....., اينجا کجاست, چه باحاله...

همينجور کف بر اينور و اونور نگاه ميکردند و بقيه هم کف بر به اينها

آدم ـ حوا اينا کيا ديگه, اين اسب و گاو و خر و اين حرفها اينها بودن؟ عجب حيوانات باجمالاتيا! همچين با ما فرقی هم نمی کنن!؟هی ميگه شما اشرف مخلوقاتين , ريده که....!

رهگذرـ هی آقا و خانم محترم خجالت نمی کشيد لخت ومادرزاد وسط خيابون وايستادين داريد چشم چرونی می کنيد و چشم چرونيتو می کنن ؟

آدم ـ ايووول !عين ما هم حرف می زنن! من آدم اولين فرستاده خدا بر زمين هستم شما بايد جناب سگ باشيد که پاچه می گيره درست حدس زدم؟!

ش.ن.انتظامی ـ اونطو که از ظواهر امر برمیاد مورد منکراتی داريد آقا, شما چی خانم؟

( من که نديدم حوا حرف بزنه!)

ش. ن. انتظامی ـ حرف نمی زنی؟ جمعشون کنيد به دليل جواب ندادن به مامور نيروی انتظامی .

آدم در حالی که کت وشلوار پوشيده بود و داشت پايين تعهد رو امضا می کرد و حوا داشت با لباس جديدش کلنجار می رفت.

ش. ن. انتظامی ـ دقت داشته باشيد جواب دادن به مامور نيروی انتظامی الزاميه, البته می تونستم پدرتونو در بيارم ولی چون مورد منکراتی ديگه ای ندارين فعلا بريد!!!



آدم در حالی که يه عده رو دور خودش جمع کرده بود رفته بود بالای يکی از بيلبوردهای تبليغاتی داشت نطق می کرد ...

ـ بله پدر من را فرستاد; هرچندکه گفته بود اولين انسان روی زمين, ولی حتما حکمتی توش بوده! اينک من از فراز سر اين انسان که اسب بشريت را همرا ه می برد شما رو بشارت می دم, که برای هدايت شما به راه خدا و خداپرستی ....

از اين جا به بعدش زير بيلبورد با سروصورت خونی فقط برای حوا و پسرکی که می گفت آدامس بخر داشت حرف می زد ( ضمنا سر وصورت اسب سوار و اسب توی عکس هم خونی بود, خدا عالمه! )

ـ باشد که رستگار شويم,گ !


«پایان پرده دوم»

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, October 28, 2003

! Very Important


تمامیه دوستان عزیز لطفا به شدت توجه کنن، من به یه مشکلی توی بخش comments پیدا کردم، یعنی این بخش comments یه مشکلی پیدا کرده، یه سری از comments رو نشون نمیده، مثلا counter هست، 10ولی موقع نشون دادن، 7تا بیشتر نشون نمیده.
رسما هیچ دلیلی به ذهنم نمیرسه، هر چند که اگه میرسید عجیب تربود،در نتیجه هیچ راه حلی هم برای رفعش ندارم، again در نتیجه اگه
چیزی میدونید " هم اکنون نیازمند یاری سبرتان هستیم!"

اینا رو هم گفتم که دیگه بعضی دوستان نیان یه خط در میون رو اعصاب من پارتی بدن که تو داری ما رو block می کنی!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

ببینم کسی میدونه چطور میشه یه احساس نخاعی رو ترمیم کرد؟!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, October 27, 2003

Shadow's master!


یه روزی تو این شهر بی در و پیکر ِ خراب شده، من سایه ام رو گم کردم.
همیشه با همدیگه راه میرفتیم و هر از چند گاهی هم بهم نگاه میکردیم و یه خنده تحویل هم میدادیم، خیلی دوسش داشتم میدونستم که اونم منو خیلی دوست داره، از مدام نگاه کردناش اینو میفهمیدم، از سربرگردوند ن هاش. سایه ام هر روز میومد پیشم و تا شب با هم بودیم و بعدش من به این امید می خوابیدم که فردا دوباره میاد پیشم. تمام شب خواب میدیدم که بلند شده و داریم با هم قدم میزنیم...
تا اون روز لعنتی، که من داشتم به آسمون نگاه میکردم و وقتی به خودم اومدم دیدم سایه ام نیست، یهو انگار ته دلم خالی شد، دقیق شدم رو بقیه سایه ها... همیطور که داشتم دنبالش میگشتم یهو یکی رو دیدم که دوتا سایه داشت، سایه من آویزون سایه اون شده بود و سه تایی داشتن می رفتن.
خودمو رسوندم بهشون ، هر چی سایه ام رو صدا کردم، هرچی بهش گفتم ببین منم نگاه کن منو، بیا باهم بریم، اصلا انگار نه انگار نگامم نمی کرد، روشو کرده بود به اون یکی سایهه و داشتن میرفتن، با خودم گفتم به صاحب سایه میگم، اون حتما سایه اش رو بهتر میشناسه شاید بتونه کمکم کنه... ولی وقتی سرمو بلند کردم دیگه به سایه ام فکر نکردم، حالا دو نفرمون با هم بودیم و سایه هامونم خوش و خرم کنارمون راه میومدن...
روزگار خوشی بود، همه چی خوب بود تا روزی که سرو کله اون پیدا شد، اون سایه نداشت، فقط خودش بود و خودش، حالا ما سه نفر بودیم، سه نفر که نه اونا دو نفر بودن و منم تنها، ولی سایه هامون با همه بودن، هنوز هم مثل اولا حاضر بنودن حتی به ما جواب بدن.... تا اینکه یه روز دیگه صاحب سایه نخواست که من کنارش راه بیام، ولی من هنوز از راه اومدن خسته نشده بودم، ولی اون گفت که اگه من به راه رفتن ادامه بدم، اون و بی سایه همونجا میشینن و دیگه هم پا نمیشن، من ترسیدم آخه اگه اینکار رو میکردن سایه من تنها میشد، باید تنهایی وامیستاد، من شروع کردم به دلیل و برهان آوردن ، نگفتم که نمی خوام برم، می خوام همیشه اونجا باشم پیش اون، نگفتم که چقدر دوست دارم بی سایه بره، تا دوباره تنها بشیم، فقط بهانه سایه هامونو گرفتم، گفتم اونا تنها میشن، اونها ناراحت میشن، شاید واسه همین بود که ناراحت شد، عصبانی شد، منو هل داد ... و اونموقع بود که اون اتفاق عجیب افتاد، شکلشون یکی بود، من داشتم نگاه میکردم، بدن هر دوتاشون کش اومد، هر دوتاشون دستشونو دراز کردن، ولی اون منو دور کرد و سایه اش محکم سایه منو بغل کرد،من خوردم زمین، وقتی به خودم اومدم،شب شده بود و اونها هم رفته بودن...
از فردای اونروز من دیگه سایه ام رو ندیدم، سایه ام با سایه اش رفته بود، و من تنها تنها مونده بودم، از همون موقع من دارم دنبال سایه ام میگردم، هم دنبال اون و هم دنبال صاحب سایه، می خوام بهش بگم که اگه نمی خواستم برم فقط واسه سایه هامون نبوده، من نمی خواستم برم چون می خواستم پیش اون باشم... به هر کسی که میرسم نشونیشونو میدم و ازشون پرس و جو میکنم...
راستی ببینم شما سایه منو ندیدین؟!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

چرا احمقم,چرا احمقم,چرا احمقم؟

باور کنيد اين از قبل طراحی نشده بود يا شايدم شده بود و به من نگفته بودن, که نکنه از ترس احمق بودن نخوام بيام اينجا؛ ولی باور کنيد نبودم.اکتسابی بوده همه اش.

گلوم خشکه,سيگارام تموم شده...

دوست دارم بميرم! فقط همين!
بميرم
بميرم
بميرم
بميرم
:((

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, October 26, 2003


. . . . . .



از چهارشنبه تا حالا رو ميشه گفت راحت گذروندم؛ عجيبه نه؟
ولی شايدم عجيب نباشه, آخه خسته شده بودم ,خيلی زياد خسته شده بودم. به جز چند تا حالت هيستريک کوچيک,هيچ حالت بد ديگه ای نداشتم که البته اونهام چندان طولانی نبود, آخريش همين ديشب بود , يه لحظه اومدم ميل چک کنم, و ميل تو اونجا بود. چيز بدی توش نبود,خيلی ساده بود, جای ناراحتی واقعا نداشت ولی نميدونم يهو چی شد, يهو انگار يه چيزی شروع کرد به باد کردن, نميدونم چی بود؛ فقط هر چی بود خيلی بد بود. يهو حالم بد شد, ورم کرده بودم انگار,اشکام يه جوری ميومد که انگار تمومی نداشت. احساس پوچی عجيبی داشتم,از اون وقتها بود که فقط تو ميفهميديشون. از اون موقع ها که ... يادته؟ ميدونم که يادته... ممکن نيست فراموش کنی ... همونطور که منم ممکن نيست فراموش کنم... يادته چه محکم بغلم کردی تا آهنگ تموم شه ... شايد اون موقع احساس ميکردی ممکنه منو از دست بدی... نه يه دست خيالی که دستهای خودم ميخواستن منو از خودم جدا کنن و تو اونقدر محکم نگه ام داشتی که دستهام فراموش کردن که به سمت چی دراز شده بودن... لذت بخش ترين و کرخت ترین لحظه زندگيم بود. فکر نميکنم که حتی يه يه ماه هم ازش گذشته باشه و حالا ...
برات عجيب نيست که اينطوری شدم؟ واسه خودم عجيبه, حتی با اينکه دليلش رو ميدونم...
ميدونی چيه... چيزهای زيادی عوض شدن تو اين چند وقت و از همه بيشتر تو...
دو تا حالت بيشتر نداره؛ يا من از اول تو رو درست نشناخته بودم يا اينکه تو داری يه دوره ی گند رو ميگذرونی . که البته من فکر ميکنم احتمال اولی خيلی کمه, چون اول شناختمتيم همديگرو بعد اين ارتباط شکل گرفت, شايد بعضی چيزها باعث شده باشه که فراموش کنيم که چی هستیم و چی می خوایم ولی مطمئنم عوض نشديم... ميدونی از کجا مطمئنم؟ از لحن صدات که داد ميزنه که ميخوای تظاهر به خیلی چیزها کنی... ولی عزيزکم من بعد از اين همه مدت ديگه هيچی رو نفهمم,اون صدای خف و گرفته رو راحت ميفهمم هر چند که با خنده بخواد ذهن آشفته ای رو مخفی کنه, همونطور که از نگاهت هميشه همه چيز رو فهميدم نه از کلماتت....
به هر حال هر چند که سکه دو رو داره؛ ولی اين هر دو رو يه مسير رو طی ميکنن ايندفعه... همه چيز به همين راحتی ميگذره... ديگه نه اشکيه و نه دل پری... واقعا نيست... ولی آخر ماجرا ممکنه فرق کنه... و همه چی بسته به اينه که تو اين دوره رو چطوری طی کنی... يا ميشی اونی که من ميشناختم و با افتخار انتخابش کرده بودم يا اينکه همينی ميمونی که شدی... و چه سخت ديدن از بين رفتن يکی ديگه از کسايی که همرنگ زمونه نبود... ولی به هر حال ايندفعه من فقط يه ناظرم... دست خودم نيست با همه اين حرفها فقط ميتونم نگاه کنم و بیراه نیست اگه بگم که چقدر از ديدن همون عزيز قبلی خوشحال ميشم...



^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

به مناسبت کسر 3/1 از حقوق بنده، همه شام مهمون من!

الاغ!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

اگر میدونستم بخش عاطفه کجاس، یه سوزن بهش میزدم نخاعی شه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

حافظ همین الان بهم گفت:


کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 




Source این عکس ازسابلاگ هاله عزیز هستش.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, October 25, 2003

!Me, you, toilet

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, October 22, 2003

تا اطلاع ثانوی دربست تعطیل!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

همه با وفایند تو گل بی وفایی!


Only when you lose everything, you're free to do anything.

Frozen Spaces, all the way, should we continue ?
Am I stupid like this?!
Of course I'm stupid, but not on this way.
I think it will over forever,
my darling!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه چیزی تو مایه های، ما رو باش با کی رفتیم پیک نیک و از این حرفها و هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم و ...آره!


خب وبلاگم که مینویسی، تحمل هم که میکنی، میبینم که علاوه بر همه اینا نمی خوای، به به ، عجب...من که کم آوردم، واقعا نمی دونم چی باید بهت گفت.
نمی دونم، اونقدر کم آوردم که واقعا ... هیچی خفه شم بهتره!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, October 21, 2003

این نمیدونم چی چی رو یکی نوشته که چون هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که اسمشو بذارم یا تخلص اشو!D: نتیجتا فعلا بدون اسم بخونین.
راستی اینا بازنویسی نشده است، واسه همین اگه یهو غلط جملخ بندی یا چیز دیگه ای دیدین، ندیده بگیرین!
تا حالا هم هشت تا پرده اش نوشته شده، هنوز در دست تحریر، منم هر چند روز یه بار یکی از پرده ها رو پست میکنم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

« پرده اول »



- خسته شدم، بابا، اه

- پس ما دیگر تو را به خاک می فرستیم، چون اعصابت را نداریم؛ پدرِ پدر جدِ ما را درآوردی، جلوی چشممان جفتک می اندازند، آخر ما پدر هم نداشتیم ای قهر ما گرفتارت!

- بفرست بریم عشق و حال!

- تو چقدر بیشعوری! از خواهرها و برادرهای همچون فرشته ات درس نگرفتی، باز شیطان به آن جلد زرورقی ات رفت الاغ؟ ما که هنوز او را طرد نکرده ایم از آن درگاه مجللمان؛ راجر واترز هم این قدر ما را دق نداده بود!

- بخوابون!

- ما تو را می فرستیم، این جبرائیل را بگوئید بیاید.

- نیست

- بازتو کدوم سوراخی کرده، گفتیم این لایه اوزن را ببندند، سیاهچالی این اطراف هست که ما ندیده ایم؟

- حالا با اون پیر سگ چی کار داری؟

- خواستم فردا با تو راهیش کنم.

- خاک بر سرت پدر، می خوام برم عشق و حال مثلا، جبرائیل می خوام چی کار؟

- عشق و حال و سور و سات مال ماست...

- جان ما یکی از این دختر عموآمونم با ما راهی کن ، زاد و ولد بکنیم، نه به خاطر شورو حالش، نه به خدا، بخاطر اینکه سر پیری عصای دست من و حوا باشن.

- عجب حروم زاده ای هستی تو، اول میگویی یکی از دختر عموهام حال میگویی حوا، لاکردار، اصلا مگه تو عمو داری؟

- یادم رفت گفته بودی چیزی نگم!

- از این سوتیها اونجا ندهی، مواظب این قابیل مادر مرده هم باش، به خودت رفته پدر سگ!

- قابیل کیه؟

- پسرت دیگه احمق! بعد میگن ما هیچ نمی فهمیم

- شیطونه میگه چهارتا لیچار بارت کنما!

- لیچار چیه؟

- بعد میگه ما نمی فهمیم!

- الاغ، چند بار گفتم اسم این شیطان را جلوی ما نیار، لااله الاالله!

- شیطان کیه؟

- چه میدانم، خوشم نمیاد از این اسم، بعدا یه کاریش میکنیم، ضمنا آدم ابولبشر به این خواهر ها و برادرهات چه بگویم، از فردا همه هوس زاد و ولد می کننو یقه ما را ول نخواهند کرد پدر سگها!

- چه میدونم، یه کلکی سرهم کن بابا، تو که ختمشی!

- باشد تو برو بارو بندیلت را ببند، راستی اونجا داروخانه هست؟

- نه احمق هنوز کسی اونجا نیست؛ من و حوا اولین نفریم مثلا.

- خوب پس از این داروخانه بغل یه چندتایی ببر میگن اونجا جمعیت زیاد شده، به مولا علی برای من بگیر، دیگه از بچه داری خسته شدم، برو منم این جبرائیل رو هر از چند گاهی می فرستم کمک حالت باشه.

- می ریم اونجا که از دست حرفات راحت باشیم مثلا!

- حالا ما میفرستیم، تو گوش نکن، این جبرائیل هم یه کاره ای باشد این وسط، خسته شده و درمانده. علی رضا عصار را دیدی بگو کاست آخرش نرسید به دست ما، ای بابا، به این گلزار هم بگو ما جمال خود به تو عطا کردیم که در کار حلال به کار گیری مردک، لقب آخرین پیغامبر خدا را یدک میکشی، به هرزه رفتی سینماتوگراف برای من بازی میکنی؟

- این چرت و پرت ها چیه؟ اینا کین؟!

- تو کاریت نباشه، پیغام برسان فقط، به آن جنیفر هم بگو دیشب نیامدی دختر خوب؛ فعلان هم برو ما کار داریم!


پایان پرده اول.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Sunday, October 19, 2003

uncivil (11:00:46 AM): asabaniee?!
uncivil (11:01:05 AM): aslan hasti!?
uncivil (11:01:40 AM): chera fekr kardam age 2 daghighe pish post ferestaadi pas hatman hasti?!
uncivil (11:02:58 AM): aslan az kojaa maloom ke in ID e khodet baashe
uncivil (11:03:08 AM): aslan az kojaa maloom ke
uncivil (11:03:10 AM): nemidunam
uncivil (11:03:18 AM): hichi az hich jaa maloom nist
uncivil (11:03:22 AM): taa ba'd.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

دیدن بعضی وقتها انگار قحطی میاد ، همیشه حداقل یه بطری الکل تو خونه بود، اونوقت دیروز 4 تا آدم داغون که واقعا مصرف الکل واسشون مستحب مؤکد بود، داشتن بی الکلی عینهو ماهی از آب بیرون افتاده جون میدادن؛ بازم دم این همسایه بغلی ما گرم، معرفت توش به انتها رسیده، نصف جیره خودشو واسمون فرستاد، خداییش دیگه مشکلی نبود که چقدر بود، ما همچین که بطریشو دیدیم مست کردیم، و بدین گونه بود که رکورد مصرف مسکرات با مست شدن 5 نفر انسان بالغ و عاقل( با شک و تردید فراوان) از مصرف 150 سی سی الکل گندم شکسته شد.
ولی آداپتور جان جداً دمت جیز!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من یه دوست پاکستانی دارم،این دوست پاکستانی من به شدت انگلیسیش خوبه، این دوست پاکستانی من با من انگلیسی حرف میزنه، این دوست پاکستانی من یه کم افغانی بلده، این دوست پاکستانی من تازگیها با من فارسی حرف میزنه،این دوست پاکستانی من از روزهای بارونی و ابری خوشش میاد، این دوست پاکستانی من از باد لذت میبره، این دوست پاکستانی من از سیگار بدش میاد، این دوست پاکستانی من از کالج بدش میاد، این دوست پاکستانی من موقع خداحافظی میگه الله حافظ، این دوست پاکستانی من یه پاکستانیه.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, October 18, 2003

TO BlindOwl and friends!

یعنی ممکنه بشه اون چیزی که باید میشد؟
یعنی ممکنه،چیزی رو که ازش میترسیدم، و فکر کردم که شده و بعد دیدم که اشتباه کردم دیگه اتفاق نیافته؟!
احساس خوبیه، بودن با دوستهایی که دوستشون داری ،هرچند که بعضی اوقات شک میکنی که بود و نبودت واسشون فرقی داشته باشه.
من عجیب نسبت به دوستام نوستالژیک ام ها!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه جورایی خیلی دلم میخواد بنویسم، ولی نمیدونم چرا هر چی به ذهنم میرسه سانسوریه!
مرده شور ببره اون چند نفریو که بخاطرشون آرامش وبلاگم داره بهم میخوره، از اینکه نتونم اینجا اون چیزی رو که میخوام بنویسم بنویسم حالم از خودم بهم میخوره، احساس گند تو منگنه بودن، باید یه خورده فکر کنم شاید نوشتم اون چیزایی رو که میخوام.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یه چیزی تو مایه های توضیح واضحات و تب تند نوبل
انتقادهای تند محمدرضا خاتمی از شيوه رهبری ايران


محمدرضا خاتمی در سخنان خود با انتقاد از تفسيری که محافظه کاران از جايگاه رهبر جمهوری اسلامی ارائه می کنند گفت: "بدون ترديد تفسير اين افراد از ولايت فقيه به نحوی است که تاکنون چنين اختيارات گسترده‌ ای در هيچ نظامی در جهان به فرد يا نهادی داده نشده است."

وی افزود: "بر اساس اين تفسير، مجلس شورای اسلامی يک مجلس صوری با اختيارات محدود و با نمايندگانی بدون هيچ گونه استقلال رای است، مسووليت اصلی قوه‌ قضاييه اين است که حريم مطمئنی برای نهادهای انتصابی و بی‌ خاصيت کردن نهادهای انتخابی ايجاد کند."

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

مقايسه وضعيت کنونی و قبل از انقلاب زنان ايران توسط اکونوميست

هفته نامه بريتانيايی اکونوميست در شماره اخير خود مقاله مفصلی را به تشريح و تحليل اوضاع جاری زنان در ايران اختصاص داده است.

اکونوميست در اين مقاله تحت عنوان "محروم از حيثيت و برابری" از جمله به مقايسه وضعيت زنان امروز با دوره قبل از انقلاب می پردازد و آن را وخيمتر از گذشته ترسيم می کند.

اين نشريه مقاله خود را با معرفی مختصر شيرين عبادی، برنده ايرانی جايزه صلح نوبل سال جاری آغاز می کند و می نويسد: "شيرين عبادی از آن زنان جسور، سرسخت و در علم حقوق اسلامی و غربی استادی است که تشکيلات محافظه کار ايران تحمل او را ندارد."

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

راستی من یه آهنگ واسه این وبلاگه گذاشتم:
Anathema - J'ai Fait Une Promesse
.
!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من آمده ام، وای وای، من آمده ام!

8تا ماشین همچین له شده بودن،که آدم میموند اینا چی چی بودن قبلش، شاهکارش اینجا بود که تو اتوبان تقریبا 4 بانده هر کدوم یه ور!

فردا میام الان میخوام برم لالا!!!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, October 13, 2003

تفسیر این چی میتونه باشه!؟
شاید erotic ِ اسلامی!!!


^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

The Poor Sordid!


من از بچگی عقده ای بودم، میخوام همین جا اعتراف کنم که من از بچگی چشم نداشتم آدمایی رو که خودکار یا روان نویس یا اتود خوشگل دستشون بود رو نگاه کنم، مگر اینکه مال خودم خوشگل تر بود، تازه در اونصورت هم محل یارو نمیذاشتم مگر اینکه اعتراف میکرد که نوشت افزار های من خوشگل ترن!!!
والاهه اگه من دروغ بگم، دروغ چرا تا قبر آ...آ....آ....آ

در همین راستا همیشه بدبخت انواع نوشت افزارهای با مارک مرغوب یا غیر مرغوب بودم، از Staedtler گرفته تا این 3تا 100تومنیای گوشه میدون انقلاب.

و ایضا در همین راستا دیروز زفتم 3تا روان نویس و 2تا خودکار محشر گرفتم، هرچقدر هم که سعی کردم نتونستم جلوی خودم و بگیرم و نیام به شما پز بدم.
در همین راستا دلتون بسوزه، چشتونم مورچه بخوره، ماله خودمه ، به هیشکی هم نمیدمشون، بعدا عکسشونم میذارم اینجا دلتون بیشتر بسوزه!
خوبتون شد؟!
خووبه، دل منم خنک شد!
حالا میتونم برم راحت بشینم ورق سیاه کنم.
انقدر خوشگلن که به این فکر افتادم بشینم دفتر خاطرات بنویسم.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

زنها هیچ وقت به عادت ماهانه، عادت نمیکنن.
و من اصلا فکر نمی کنم که پریود بودن دلیل چندان موجهی واسه باختن یه پسر باشه!!!


من: هاهاهاها... تو زود تر سر خوردی، من بردم.....
تو: نه آخه میدونی، اولا که من جوراب پام بود، بعدشم اینکه..........من پریودم!!!
من: :)) (البته یه چند تا پرانتز بیشتر!)

-ببین جناب من کشته این هذیوناتم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

روزه باز کردن خیلی خوبه به شرطی که شرایط جسمی آدم هم یه کمی باهاش کنار بیاد.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

برای سارا!

داشتم فکر می کردم، چقدرخوب میشد منم یکی از اون بچه مرده های توی دستمال کاغذی بودم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, October 11, 2003

PinkFloyd , RadioHead , Amathema , R.E.M. , Nirvana
RogerWaters , StarSailor , Therion , Tiamat , Muse
SystemOfDown , Staind , MegaDeth , Placiebo , Bush
LinkinPark , Enigma , Tools , Camel , NickelBack
DeadCanDance , Travis , Delirium , Burzum , Ivanscence
MoonSpell , Cohen , Dido , Him , PuddleOfMud

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

می خواهم آینه وار
حقیقتی را با تو در میان بگذارم
بیا در برابرم بنشین
من از سنگی
که در پشت سرت پنهان کرده ای
بیمی ندارم
من از سکوت می ترسم
و از آن که بین من و تو حرفی نباشد
بیم من همه از شب است
- اگر چه روشن
و من بی قرار حرفهای روشن توام

حالا بیا در برابر آینه ام بنشین!
و چیزی بگو
- اگر چه از سنگ

من از سکوت می ترسم.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, October 10, 2003

Delirious Alcoholic!#2

لذت یک بوسه طولانی در انتهای یک وهم، و بغض ترکیده ایام در اختتام نابهنگام صبر، بی قدرت حرکتی خرد، سلب بی اراده تشویش و قدرت نا معلوم انکار، وارفتن نابهنگام همه اراده خاسته و نا خواسته، خاسته از قدرت و نا خواسته از سلب، و من سیال در آرامشی مشکوک.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Delirious Alcoholic!#1

یک انسان زمینی، پایبست در زمین، همه خواستها زمینی، امیال خاکی، ادعا زمینی
و یک موسیقی، هرچقدر آسمانی، خلسه خلسه خلسه ... و هیچ
یک انسان زمینی، هر چه بیشتر در زمین، آرزو بیشتر در آسمان، نیاز به باور آسمان بیش، تقلای پس زدن آسمان، انکار ملکوت،نیستی آسمان، کینه بیشتر از نبود باوری آسمانی که تنها ماوای تسکین بخشش خواهد بود.

من، تنها، زمینی، موسیقی، تک، آسمانی، روح من، شیفته، الکترودهای نافرمان مغز،بدور از هیاهوی بسیار انکار آسمان. گریزی کوتاه سوی آنچه می طلبد منطق را به جنگ، بی حضوری ثابت،مکثی در ورای ابدیتی گمشده، آسمان، زمین، ملکوت، خاک، من، هیچ، انتخابی دیگر، زمین.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Tuesday, October 07, 2003

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

It's been a bad day





^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Monday, October 06, 2003

نمایشگاه بالاخره تموم شد. آقا آی دهن ما صاف شد!
نبودین ببینین!
انقدر صحنه های جالب دیدم که نگو و نپرس!
آقا هروقت دیدن حجم الافهای تو خیابون کم شده بدونین یه نمایشگاهی چیزی هست!
ملت میان نمایشگاه الکترونیک، فکر میکنین چی میپرسن!؟
IC کیلویی چند؟!
حالا اینم سوال شوتیه ولی خوب نه!
زیاد به سلولهای خاکستریتون فشار نیارین، یه وقت دیدین بنفش شدن.
حضرت اومده جلوی من، آقا ما هم کلی تحویل گرفتیم پریدیم جلو، یه خنده خوشگل تحویل میده میگه، شما اشانتیون دارین؟!
- %$!(#$%)^&% ( اینا بالا کله من نوشته میشه)
یکی دیگه اومده میگه ساکی کیفی چیزی ندارین به ما بدین؟!
یکی دیگه شاهکار بود با خانوم بچه ها اومده پیک نیک، واستاده جلو LCD میگه ، آقا این چی چیهِ ست؟!پس چرا این پشت ندارِد؟!
خلاصه که آره!

اینهم از نمایشگاه تخصصی الکترونیک!!!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

پسرکوچکی روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای 10 سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول آن هم بی هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این اولین تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمهای باز سرش را به سمت پائین بگیرد و به دنبال گنج بگردد!!!
او در مدت زندگیش، 296 سکه 1سنتی، 48 سکه 5سنتی، 19سکه 10سنتی ، 16سکه 25 سنتی، 2سکه نیم دلاری و ی اسکناس مچاله 1دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پائیز را از دست داد.
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمانها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

هی ببین با توام، سرتو بلند کن!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Saturday, October 04, 2003

من الان واقعا دارم تمام سعی ام رو میکنم که خیلی چیزها رو ننویسم،من الان دارم دهن خودم رو سرویس میکنم که هر چی رو که میخوام نثار اون ..... نکنم، من الان دارم تمام سعی ام رو میکنم که در و دیوار رو به گه نکشم، من الان دارم تمام سعی ام رو میکنم که هیچی ننویسم، من الان نمیخوام بنویسم، من الان میدونم اگه بنویسم یعنی به تمام خواسته های حیوانی ام جواب مثبت دادم،و من نمی خوام مثل .... یه حیوون باشم،من ترجیح میدم لال باشم تا حیوون باشم،من میخوام انسان باشم، من میخوام انسان باقی بمونم ، من میخوام بتونم خوددار باشم، من نمیخوام بذارم که هر غلطی که دلم خواست بکنم مثل ِ .....، من نمیخوام که دیگه تو این شرکت کار کنم، من نمیخوام اجازه بدم این روند ادامه داشته باشه، من میخوام ....... این یارو رو، من میخوام که الان دیگه ننویسم، من میخوام که الان برم کپه مرگم رو بذارم، من نمیخوام الان دیگه چیزی بنویسم، من دیگه الان نمینویسم.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

آرزوی داشتن یه مدادپاک کن جادویی که بتونم بعضی از این رجاله ها رو باهاش پاک کنم، تمام وجودم رو لبریز کرده.

من الان عصبانیم، اونقدر که میتونم به اولین نفری که پا رو دمم بذاره یه دایرة المعارف فحش یادگاری بدم.

حس تهوع عجیبی یقه ام رو گرفته، ول کنم نیست، نگاه به هرکس و هرچیز که می افته دوست دارم تمام احساساتم رو خالصانه روش استفراغ کنم.

حالم از خودم بیشتر از همه به هم میخوره، واسه همین حتی نرفتم مسواک بزنم، میترسیدم نگام به آئینه بیافته. واسه من همیشه استفراغ خیلی دردناک بوده.

من دوست دارم با یه موش مرده بزنم تو دهن اون آدم .... هیچی بگذریم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Friday, October 03, 2003

آسمون قرمزه!
قرمز که نه، ولی تهش به قرمز میزنه. از این رنگ آسمون خوشم میاد، اونقدر که دوست دارم فال حافظ باز کنم.

یه چیزی تو مایه های اول مرغ بود یا تخمش!


داشتم به آخر و عاقبت داستانها فکر میکردم، منظورم کاملا مربوط به پایانشونه، اکثر کتابها از قدیم الایام یه پایان خوش داشتن، همه سختیها یهو از بین میرفتن و همه دشمنها یهو ضعیف میشدن و قهرمان همیشه قوی داستان در نهایت خوش و خرم پیروز میشدن و به مراد دلشون میرسیدن و الی آخر...
ولی از فکر میکنم حدود 50-60 سال پیش انگار این روند رو به تغییر گذاشته، اول یواش یواش انگار به دل خلق الله افتاده که نه بابا ممکن هم هست اینجوریا نشه، آخرش فقط سیاهی بمونه!
حالا لطف کنید نگین که شکسپیر nقرن قبل تراژدی مینوشته یا هومر هم همینطور، من دارم راجع به اکثریت حرف میزنم.من اصلا با روند ادبی و از این حرفها کار ندارم؛ فقط یه سوال دارم تو ذهنم که میخوام مطرحش کنم.
و حالا بگذریم از اینکه چه شده و چه نشده. ولی اون چیزی که ذهن منو مشغول کرده اینه که الان اکثریت داستانها چه کوتاه و چه بلند، همهشون رو به یه جور سختی یا شاید هم پوچی گذاشتن، یا توشون هیچی نمیشه یا اینکه کاملا سیاه نوشته میشن؛
حالا مشکل من اینه که آیا واقعازمان ما اینقدر سخته که هیچ سفیدیی پیدا نمیشه؟ یا اساسا ماها کم طاقت شدیم و دلمون میخواد یه بند ناله کنیم؟
یا اساسا اینو باید گذاشت به پای سبک و بی خیال این سوالها شد، یا اینکه داستان کوتاه باعث شده که همه چی اینجوری پوچ بشه؟ یا همه چی پوچ شده واسه همین داستانها کوتاه شده؟ یا.....


شما که هیچ وقت جواب ما رو نمیدین، ولی ما مینویسیم حداقل خودمون یادمون نره سوالمون چی بود.

پیشاپیش از همه کسانی که مطابق معمول بنده رو ضایع میکنن جواب نمیدن سپاس گزارم!!!!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

به این نتیجه رسیدم که آمار فرزندان از خانه فرار کرده، هر روز در حال افزایشه.
یه سری به یکی از این شبکه های ماهواره ای بزنید، به همین نتیجه میرسید.

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Thursday, October 02, 2003

خوبه خوبه دارم حال میکنم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

من میخوام اینجا یه لینک بدم به خودم، ولی به علل مختلف که اگه راستشو بخواین هیچ دلیلی نداره بجز آب هندونه یا به عبارتی فراخی مقعد، اینکار رو نمی کنم.
فقط again تکرار میکنم، عزیزان فراموش نکنید که آدم میتونه جنده باشه، ولی نمیتونه خودش باشه>
لطفا جنده رو با معیارهای کشور اسلامی و مردم پاکمون بسنجید، فردا دوباره کسی سرم هوار نشه که مگه جنده چشه!؟ جنده چش نیست، گوشه!
در ضمن اینم واسه این دلم خواست againبنویسم، چون مطلب این جناب حالمو گرفت!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

دوست عزیز جناب آقای قره قروت،

لطفا در اسراع وقت جهت تصحیح فرامین templete وبلاگ خود از دستور خط 71 تا دستور خط2135 اقدام فرمایید.
اینجانب با کمال میل حاضر به هرگونه همیاری سبز جهت برطرف نمودن این مشکل، درصورت کمبود وقت آن جناب، میباشم.

با سپاس فراوان از بذل توجه و عنایت شما،
مهرزاد گریپ دست شکسته!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

عزیزم وقتی ساعت 11:45 دقیقه میگی شب بخیر، بعدشم بدون اطلاع قبلی سرتو میندازی پائین میری تو نت و تا ساعت1:34 هم میمونی؛ بعید میدونم که فردا صبح ساعت 7، ساعت من بخواد زنگ بزنه که بیدارت کنم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

Wednesday, October 01, 2003

من همین الان پیشنهاد repair از error 71 تا error 2135 رو تو وبلاگ این آقاه ignore کردم!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

تو این وبلاگ همسایه اونوری که اگه بفهمه من بهش گفتم همسایه اول ما رو میکشه بعد خودش از غصه دق مرگ میشه! D:
یه چیزایی نوشته تو مایه های همون قضیه سه جور شتر عمو فردریش خودمون!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

و اینک آخرین چرندیات یه آدم مریض رو به موت به علت آبریزش بینی! D:

کسی کتاب برف سیاه اثر میخائیل بولگاکف رو خونده؟ و همینطور مرشد و مارگریتا رو؟
من از هر دوی این کتابها خوشم اومد، ولی مهران میگه برف سیاه زیاد جالب نیست. اگه کسی پیدا بشه که با مهران هم عقیده باشه و بتونه به من توضیح بده که چرا ممنونش میشم.

اگر هم نخوندین کتابی از این نویسنده بهتون نصیحت مادربزرگانه میکنم که هرچه سریعتر نسبت به خوندن حداقل یکی از کتاباش اقدام کنید.
کتابایی که من ازش خوندم و به شدت هم باهاشون حال کردم اینان:

دل سگ، مرشد و مارگریتا و برف سیاه

موفق باشید،
تا بعد!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

راستی من آخرسرنفهمیدم بازیه یوو چی شد تا آخراش که خوابم نبرده بود که مساوی بود، امیدوارم لحظات آخر یه گل جانانه زده باشن! :D

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

یکی میخواد منو hack کنه!!! D:

امروز دوبار یه نفر میخواسته ID یاهوی منو هک کنه، اونهم چطوری! با امتحان کردن هرپسوردی که به ذهنش می رسیده!!!
آقا من تبریک میگم، اینهمه نبوغ.....!!!

خبر دوم هم اینکه امروز تولد یکی از قدیمی ترین دوستامه، مینا جان تولدت مبارک هزارتا!
آقا ما با این دوستمون یه حکایت جالبی داریم؛ ما از بچگی همدیگرو میشناسیم، یعنی مامانامون هم مدرسه ای بودن، مدتها هم روابط خانوادگیمون خیلی زیاد بود، ولی چند سالی هست که همدیگرو نمی بینیم، البته هیچ جریان خاصی هم نیستا، فقط یهو ارتباط قطع شد! به همین سادگی!
و حکایت من و مینا هم از اونجاییه که نه همدیگه رو میبینیم نه طول سال با هم ارتباط داریم فقط و فقط سال تا سال روز تولدمون بهم زنگ میزنیم، ولی با همه اینها انگار همینم بسه، چون با همین ارتباط کم هم دوسش دارم!
البته امروز که زنگ زدم نبود متاسفانه، به نیما (برادرش) گفتم بهش تبریک بگه، باید یه کارت هم براش بفرستم، میترسم فکر کنه که دیگه برام مهم نیست.
خلاصه که مینا جان تولدت مبارک، هرچند که میدونم اینجا رو نمی خونی و البته تا حدودی هم خوشحالم از این قضیه!

^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^

 

 



تالار اسرار

 Ù‡Ø¯ÙˆÛŒÚ¯

 

کلاغ

 

RadioHead
Fitter Happier